
پارت چهارمم برای گل بل بلای خونه
وسایلمو برای چندمین بار چک کردم. همه چیز برای یه سفر بع شمال، اونم بعد از چندین سال آماده بود. موهام رو دو گیس بافتمو یه شلوار قد نود دودی زغالی و مانتوی کوتاه اسپرت مشکی پوشیدم و شال مشکیم رو هم روی سرم گذاشتمو کاله کپ طرح لی دودی زغالیم رو روی سرم گذاشتم. داشتم برای چندمین بار وسایلم رو چک میکردم که نفس روی گوشیم تک زد و این به این معنی بود که پایین منتظرم هستن. با پوشیدن کتونی های دودی زغالیم از هتل خارج شدم. رهام برای گذاشتن وسایلم توی صندوق از ماشین پیاده شد. سوار ماشین شدم نفس هم اومد کنارم روی صندلی های عقب نشست. مشتی هواله ی بازوش کردمو گفتم: - چی شده از رهام جونت دل کندی عروس خانوم؟ نفس پشت چشمی برام نازک کردو گفت: - اوال دل نکندم که رهام همه وجودمه دوما هم اینکه خدمته خنگت عرض کنم جلو رو برا امیر جا باز کردم. آهانی گفتمو خیره شدم به شهر بیرون از پنجره. رهام جلوی یه خونه ی تقریبا ویالیی ایستاد، با تعجب نگاهش کردم. انگار حرفو از تو چشام خوند چون شونه ای باال انداختو گفت: - اومدم دنبال امیر... داشتم اطرافو نگاه میکردم که در باز شدو رهام به طرز وحشیانه ای بیرون کشیده شدو بالفاصله امیر خودشو انداخت جای رهام ینی پشت رل. رهام بعد از چند دقیقه در سمت شاگرد رو باز کردو روبه امیر داد زد: - بیشعوره وحشی، چته؟ امیر با خنده در حالی که با گوشیش کار میکرد گفت: - تو بشین کنار من به کشتن ندیمون. ما آرزو داریم. نفس سرشو از بین دو صندلی جلو برد و در حالی که لباس خاکیه رهامو با دست تمیز میکرد روبه امیر گفت: - بخدا تو دیوونه ای. مث آدم رفتار کن خب. امیر جوری که انگار تازه منو نفسو دیده، روبه نفس گفت: - عع عمویی، توهم اینجایی؟ و بعد روبه رهام گفت: - مگه نگفتم بچه باهامون نیار، حتما باید دستم روت بلند شه؟ نفس بجای رهام جیغ زد: - روانی، بچه خودتی... امیر کامل به سمت ما چرخیدو با خنده گفت: - به سن تکلیفم رسیدی؟ یه شعر بخون عمو ببینه. نفس خواست چیزی بگه که رهام با لحن با نمکی گفت: -کافیه
امیرو نفس هردو خندیدن. امیر داشت آینه رو تنظیم میکرد که نگاهش به نگاهم گره خورد، سری براش تکون دادمو آروم سالم کردم که بلند تر از من گفت: - سالم، حالتون خوبه؟ با لبخند خجولی سری تکون دادمو دیگه چیزی نگفتم، چقد با نمک بود خدایی. یه شلوار مشکی و هودی مشکی تنش بود با عینک های شیشه مستطیل با فرمای مشکی. با صدای تقه ای که به شیشه ی سمت رهام خورد از فکر بیرون اومدم. سرمو باال اوردم یه پسر حدودا پونزده شونزده ساله با قیافه ی نه خیلی قشنگ اما فوق العاده بانمک پشت شیشه بود. با لبخند نمکی به هممون سالم کردو کوتاه با رهام دست داد که رهام با خنده گفت: - احوال علی آقا... پسره سری تکون دادو با خنده گفت: - لطف داری، از احوال پرسیات. رهام بلند زد زیر خنده و گفت: - لودگی های این امیر رو توهم تاثیر گذاشته ها، چند بار گفتم اینو الگو قرار نده که بدآموزی داره؟ پسره شونه ای باال انداختو گفت: - واال اقا رهام، این امیر ما سر به راه بود تا اینکه با تو آشنا شدو دیگه اون امیر سابق نشد. با این حرفش شلیک خنده توی ماشین هوا رفت. امیر بعد از تموم شدن خندش گفت: - جونم آقا علی، چیکار داری؟ علی با ابرو به در خونشون اشاره زدو گفت: - واال بابا گفت بیام تعارف کنم تشریف بیارن منزل. امیر انگار تازه یادش افتاده باشه به سمت ما برگشتو گفت: - بفرمایید بریم داخل. همه تشکر کردیمو بعد از رفتن علی امیر به راه افتاد. نفس که قربونش برم تا ماشین راه افتاد بیهوش شد رهامو امیرم مشغول صحبت باهم شدن منم ذهنم درگیر گذشته شد. پدرم، مادم، خوشبختی و خنده هامون، زندگی مفرحمون. ساز های مامان و تابلو نقاشی های بابام، اون سفر لعنتی به شمال، تصادف و زندگیم که دیگه هیچوقت اون زندگیه قبلی نشد. نا خودآگاه حواسم جمع صحبت های امیر شد: - عاره بابا، منم برا اینکه زیر بار منتش نباشم رفتم هرچی تو اون حساب بانکیه کوفتیم بود دو دستی تقدیمش کردم. نمیدونی که رهام. االن آه در بساطم نیست. رهام شونه ای باال انداختو گفت: - کرم از خودته امیر، چن بار گفتم نکن این کارا رو. االن دیگه برات میشه میر گزیدگی و دیگه یادت نمیره. امیر فقط سری تکون داد و چیزی نگفت ذهنم درگیر شد واسه چی کل پس اندازشو داده به یکی
بعد از کلی فکر کردن و به هیچ نتیجه ای نرسیدن شونه ای باال انداختمو دوباره به مناظر بیرون چشم دوختم. با تکون های دست نفس چشمام رو باز کردم. نفس که خودش هم چشماش زار میزد خواب بوده آروم گفت: - پاشو آوا، رسیدیم. کشو قوسی به بدنم دادمو از ماشین پیاده شدم. نسیم خنک پوستم رو نوازش کرد، ناخودآگاه لبخندی زدمو پلکام رو روی هم فشار دادم که رهام مشتی توی کمرم زدو گفت: - چه عجب، بیدار شدی. مث خرس خوابیده بودی و صدا خرو پفت ماشینو برداشته بود. چشم غره ای بهش رفتمو غر زدم: - بیشعور، کمرم شکست. البد عمت خروپف میکنه. رهام بلند زد زیر خنده و گفت: - اونکه آره. اصال آسایشمونو گرفته. چیزی بهش نگفتم. پرو بود دیگه. رفتم تا کوله ام رو از توی صندوق بردارم که دیدم نفسو امیر دارن بحث میکنن. امیر با خنده گفت: - اون ساکو بزار پایین مورچه، اصال نمیتونی اینو بلند کنی. نفس با حرص جیغ زد: - امیــــــــــر... امیر بلند بلند زد زیر خنده و گفت: - بزار یه چیزی رو برات روشن کنم. من اون رهام نیستم که داد بزنی سرمو منم مثله چی ازت حساب ببرما. نفس دندوناش رو با حرص رو هم فشار داد اما بعد طی یک عمل غیر منتظره نشگونی از بازوی امیر گرفت. امیر بلند بلند داد میزدو پوست صورتش هم سرخه سرخ شده بود. نفس بعد از اینکه قشنگ گوشته بازوی امیرو کند، ساکشو برداشتو به سمت در بزرگی که ورودیه ویال بود راهی شد. بدون نگاه به امیر کولم رو از توی صندوق برداشتمو خواستم برم که گفت: - اسمت آوا بود دیگه؟ با ابرو های باال رفته نگاهش کردم اما بعد خیلی زود گفتم: - بله. امیر هم ساکشو از صندوق برداشتو در صندوقو بست. ساکو روی یه دوشش انداختو در حالی که به سمت ویال میرفت گفت: - سعی کن مثله این نفس وحشی نباشی. داشتم با تعجب بهش نگاه میکردم که وارد ویال شدو با نیم نگاهی به من گفت: - نمیخوای بیای تو؟ درو ببندم؟ سریع نه نه ای گفتم و به سمت در دویدم اکیر هم خـدشو کنار کشید تا من برک تو و بعد خودش هم وارد شد و در ویلا رو بست
به محض ورودمون، خودمو روی کاناپه ی کرم رنگ حال انداختمو چشمام رو بستم. نفس درحالی که سرش توی ساکش بود روبه من گفت: - آوا، اگه خیلی خسته ای برو تو اون اتاق بخواب. رد انگشتش رو گرفتم گرفتم و به در شکالتی رنگی رسیدم، تن خستم رو از روی کاناپه جمع کردمو در حالی که کولم رو توی بغلم گرفته بودم به سمت در رفتم، ببخشیدی گفتمو وارد اتاق شدم. لباسام رو با یه پیرهن شکالتی و شلوار مشکی عوض کردمو با همون موهای دو گیس شده خودمو روی تخت انداختمو خیلی زود خوابم برد. .... با احساس جسمی که توی دماغم میرفت بینیم رو چین انداختم که صدای خنده های ریزی رو شندیم، بی توجه به صدا پهلو به پهلو شدم که باز همون جسم وارد دماغم شد. نچی گفتمو سیخ توی تختم نشستم که صدای خنده ی بلند رهامو نفس گوشمو کر کرد. نگاه غضب آلودی به رهام که با یه پر توی دستش کنار تخت نشسته بود انداختمو با حرصو جیغ جیغ گفتم: - اه رهام، باز تو کرمت گل کرد؟ رهام شونه ای باال انداختو گفت: - کرم که گل نمیکنه اسکول... فکمو کج کردمو با یه نگاه چپکی روبهش گفتم: - پس البد تخم میزاره!؟ رهام باز لحنشو مسخره کردو گفت: - نه جانم، کرم پستان داره و طی یک عملیات خاک بر سری، از انقراض نسل جلوگیری میکنه. به زور جلو خندمو گرفتم، سری به عالمت تاسف تکون دادمو گفتم: - ینی گل بگیرن در اون دانشگاهی رو که به تو مدرک داد. رهام در حالی که پتو رو از روم کنار میزد گفت: - اتفاقا خدمت خرت عرض کنم که گل هم گرفتن، گفتن بکوبیم توالت بسازیم بیشتر به جامعه خدمت کردیم. با این حرفش منو نفس که مشغول آرایش کردن بود، بلند زدیم زیر خنده. رهام با اخم گفت: - پاشو، پاشو دیگه خنده هاتم کردی پاشو حاظر شو میخوایم بریم ددر. از روی تخت بلند شدمو در حالی که به سمت سرویس میرفتم تا آبی به دستو صورتم بزنم پرسیدم: - ددر؟ کجا مثال؟ رهام تقریبا داد زد: - هیچی میخوای بریم یه گشتی تو شهر بزنیم و شام بخوریم 🙂
از سرویس بیرون اومدم، سری به عالمت فهمیدن تکون دادمو حوله ای از کوله ام بیرون اوردم و مشغول خشک کردن صورتم شدم. یه مانتوی مشکس کوتاه و شلوار کتون مشکی پوشیدم. بعد از زدن یه رژ کالباسی به لبای خوش فرمم، روسری قواره بلند شیری رنگی رو آزاد روی سرم انداختمو موهامو کج توی صورتم ریختم. کفشای اسپرت مشکیم که طرح های ریز سفید روش بود رو پوشیدم. گوشیم رو توی دستم گرفتمو بعد از زدن کمی ادکلن به زیر گردنم، از اتاق خارج شدم. امیر روی کاناپه روبه روی Tv نشسته بودو داشت کانال هارو باال پایین میکرد. رهامو نفس هم دم در داشتن توی گوش هم پچ پچ میکردن. خواستم برم سمت نفس که امیر با صدای بی حس و بدون اینکه چشاشو از صفحه ی نمایشگر بگیره گفت: - سمتشون نرو دختر جون، چشمو گوشتو باز میکنن. نیم نگاهی بهشون انداختم که خیره تو چشمای هم داشتن حرف میزدن. تاخواستم چیزی بگم رهام نفسو نرم توی آغوش کشیدو با لبخند چیزی در گوشش گفت. امیر هینی کشیدو کف دست راستشو روی چشماش گذاشتو با لحن خاله زنکی گفت: - خدایا توبه، العفو، خدایا حیا کجا رفته؟ ناموس چی میشه؟ تا خواست جمله ی بعدیش رو بگه، نگاهش از بین انگشتاش به من افتاد که داشتم ریز میخندیدم، نچی زدو گفت: - دختر توکه هپی فیس داری نگاهشون میکنی، البته کیه که بدش بیاد؟ زنده و فولHD .نچ نشد بزار منم نگاه کنم. و بالفاصله دستش رو از روی چشماش انداختو به رهامو نفس خیره شد که نفس همزمان از آغوش رهام بیرون اومد. امیر زیر لبی غر زد: - زکی! اینم از شانسه ما. با لبخند سری به عالمت تاسف تکون دادم که صدای پر انرژی رهام گفت: - خانوم ها آقایون، بفرمایید بیرون بریم یه گشتی بزنیم. امیر از جاش بلند شدو جلو تر از من از در بیرون زد، منم با یه لبخند شیطانی هم قدمه نفس شدم که نفس زیر زیرکی غرید: - کوفت، به چی میخندی؟ لوس گفتم: - نفـــــــس... نفس چشم غره ای بهم رفتو گفت: - بی نفس، احمقه بیشعور. به چی میخندیدی نفله؟ از گوشه ی چشم نگاهش کردمو در حالی که ریز میخندیدم گفتم: - هیچی، ولی یهو جلو منو امیر رفتین تو حلقه همدیگه. نفس پشت چشمی برام نازک کردو گفت: - اووووه! گفتم چی شده. مشتی حواله ی بازوش کردمو غزیدم: - بی. شو. عو. ر کار خا. ک. بر. سر. ی نکنننن
با رسیدن به ماشین دیگه حرفی بینمون زده نشد، اینبار هم مثله دفعه ی قبل، امیر پشت رل و رهام کنارش و من و نفس هم کنارهم روی صندلی های عقب. داشتم به چرتو پرتای امیرو نفسو رهام گوش میدادم که گوشیم زنگ خورد، با نگاه به صفحه ی گوشیم و دیدن شماره ی رندش، تیک عصبیم فعال شدو دست راستم شروع به لرزیدن کرد. خودش بود، انگار جدی جدی قصد نداشت دست از سرم برداره. سریع رد دادمو گوشیمو خاموش کردم. دست لرزونم رو با دست چپم گرفتمو محکم فشردم تا شاید لرزشش کنترل شه اما با جیغ نفس در گوشم نفسمو کالفه بیرون فوت کردم: - وااای آوا، چی شدی؟ لبخند هولی بهش زدمو درحالی که سعی میکردم دستم رو کنارم قایم کنم تا سرم رو باال اوردم تا جواب نفس رو بدم، نگاهم به نگاه نگرانه امیر که از آینه بهم خیره شده بود گره خورد. به زور چشمامو از نگاه گیراش گرفتمو روبه نفس گفتم: - چیزی نیست، یاد یه چیزی افتادم. نفس دستش رو روی دست لرزونم گذاشتو درحالی که انگشتای کشیدم رو نوازش میکرد سری به عالمت تاسف تکون دادو چیزی نگفت. رهام که کامل به سمت من برگشته بود نگران گفت: - آوا مطمئنی خوبی؟ میخوای بریم دکتری جایی؟ سریع دست راستم که حاال لرزشش خیلی کم و نامحسوس شده بود باال اوردمو با لبخند گفتم: - ببینید، چیزی نیست. دیگه الزم نیست نگران باشید. خب؟! رهام سری تکون دادو دیگه کسی چیزی نگفت، با ایستادن ماشین امیر با همون انرژیه همیشگیش گفت: - خب برو بچ، بریزید پایین. تا خواستم سرم رو باال بیارم تا ببینم که کجا وایسادیم نفس داد زد: - ایول، شهربازی! عاشقتم امیری! امیر درحالی که ماشینو خاموش میکردو موهاش رو توی آینه مرتب میکرد گفت: - الزم نکرده، بال به دور. نفس اما بیتوجه به حرفش پایین پریدو در سمت منو باز کردو تا به خودم بیام، دستمو کشیدو از ماشین بیرون اورد. بعد از کلی بازی کردن تو شهر بازی، هر سمون خسته و کوفته سوار ماشین شدیم. امیر خودشو روی صندلی پهن کردو گفت: - وای منفجر شید که منفجر شدم. رهام یهو بلند زد زیر خنده که منو امیرو نفس مث سکته ای ها بهش خیره شدیم. نفس دستشووروی صورت رهام کشیدو تند گفت: - وای عشقم! حالت خوبه؟ تب نداری؟ رهاو وسط خنده هاش بریده بریده هر بار این درو رو میخوند 😂😂😂😂 بعدشم حرکت دست میرفتتت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا پارت بعدی رو بزار
زوووود پا ت بعدو بزارررر
ببخشید عزیزم احتمال اینکه ادامه ندم زیاده ولی تمام سعیمو میکنم اخه کامل این پاک شده
پا ت سه کوششششششش