12 اسلاید صحیح/غلط توسط: A.A انتشار: 4 سال پیش 104 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بریم برای شروع یه قسمت کاملا هیجان انگیز و اینکه من الان ۲ روز داستانمو ننوشتم بخاطر مدرسه و باید برای امتحان درس میخوندم بهتون قل میدم امروز حداقل ۲ ۳ قسمت بنویسم
آنچه گذشت :از زبان راوی الیا به مرینت زنگ زد که بیاد برن اندره مرینت میخواست نره که الیا گفت ادرین هم میاد و مرینت هم رفت ولی ادرین با کاگامی اومده بود و مرینت خواست بره که باز الیا نگذاشت همه دوتا دوتا بستنی گرفتن و رفتن نشستن خوردن و نوبت مرینت شد که تکی رفت و اندره .گفت عشقی قوی رو در قلبت میبینم که دودلی بهش بگی مرینت هم گفت تو واقا میتونی درون قلب منو ببینی بعد طعم همیشگی مرینت رو بهش داد ادرن هم چند دقیقه قبل شنید که اندره به مرینت چی گفته و ادرین گفت مگه مرینت عاشق شده تاحالا بعد طعم مرینت رو بهش داد ادرینم با خودش گفت یعنی مرینت عاشق منه باورم نمیشه بعد تصمیم گرفت فر دا ا تو مدرسه از مرینت بپرسه و فردا تو مدرسه پرسید و مرینت هم جواب مثبت داد راستی دیوید و ارورا هم باهم شدن
(بچه ها من داستان رو از تو مدرسه شون شروع میکنماز زبان ادرین :وقتی پیاده شدم مرینت هم رسید گفتم سلام عزیزم گفت سلام نفسم خوبی منم گفتم تو خوبی مرینت هم گفت خوبم ممنون و بعد رفتیم سمت کلاس احساس کردم مرینت یه ذره نگران ازش پرسیدم چیزی شده گفت نه گفتم بنظر نگران میرسی گفت دلم شور میزنه احساس میکنم قرار بعد مدرسه اتفاق بدی بیوفته من گفتم هیچی نمیشه تازگی کابوس دیدی گفت اره پریشب خواب دیدم تو با من ازدواج کردی ولی بهم خیانت کردی و با لایلا دیگه ادامشو نداد مطمئن بودم یه بغضی تو گلوش گیر کرده من گفتم هرگز امکان نداره خودتو ناراحت نکن مگه اون لایلا دروغگو چیش از تو بهتره بغض مرینت رفع شد و رسیدیم به کلاس به کلاس یه نگاه کردم دیدم جا ها عوض شده و منو مرینت قرار تا اخر سال کنار هم بشینیم دیدم مرینت یه ذره سرخ شده حدس زدم چرا بعد نشستیم بعد چند دقیقه خانم بوستیه اومد و درس رو شروع کرد
بعد مدرسه از زبان مرینت :از ادرین خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه ولی تو راه رفتم تو یه کوچه و به تیکی گفتم دلم خیلی شور میزنه برای ادرین نمیتونم تنهاش بذارم ممکنه بلایی سرش بیاد تیکی گفت مرینت اگه راستشو بخوای منم احساساتی مثل نفرت رو حس میکنم گفتم خوبه هم عقیده ایم و بعد تبدیل شدم و دنبال ادرن رفتم امروز پیاده میرفت گفتم چرا بادیگاردش نیست یاد حرفش افتادم که گفت بادیگاردم رفته مرخصی گفتم مجبور بود امروز بره بعد دوباره دنبالش افتادم دیده سه تا پسر همسن ادرن با لباسای مشکی و تیره رفتن جلو ادرن و اونو بردن توی کوچه تاریک دیدم یکیشون چاقو در اورد گفتم نه و دویدم سمت کوچه از زبان ادرین بعد مدرسه :از مربنت خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه چون بادیگاردم مرخصی گرفته بود باید پیاده برمی گشتم خونه تو راه بودم که یهو ۳ تا پسر هم قد و اندازه خودم جلوم سبز شدن اونا میومدن جلو منم میرفتم عقب که یکیشون چاقو دراورد و گفت تو باعث شدی بابای ما ورشکست بشه ادرین اگراست شرکت بابای تو باعث این شد اگه تو نباشی شرکتی هم نیست و بعد اومد نزریک تر من بازم رفتم عقب ولی رسیدم به دیوار میخواست چاقو رو بزنه که چشمامو بستم ولی
(دوستان من این صفحه رو امروز مینویسم ولی اون صفحه رو دیروز نوشتم برای.همین یادم نمیاد کجا بوداز انجایی میریم که لیدی باگ خودشو فدای ادرین )
از زبان ادرین اونا رفته بودن و لیدیباگ هم بی جون رو زمین بود دوزانو نشستم گفتم چرا اینکارو کردی گفت چون دوست داشتم بعد چشاشو بست گفتم نه لطفا گریم گرفت تروخدا تنهام نذار من عاشقتم لطفا بعد به حالت عادیش برگشت اون مرینت بود گفتم یعنی تمام این مدت بانوی رویاهام تو بودی بعد بغلش کردم و تبدیل شدم و با تمام سرعتم دویدم سمت بیمارستان رفتم تو گفتم کمک کمک این دختر زخمی شده یهو یه عالمه دکتر و پرستار اومدن و مرینت رو بردن رفتم بیرون و به حالت عادیم برگشتم و رفتم تو به همه کسایی که مرینت رو می شناختم زنگ زدم و ماجرا رو گفتم همه اومدن یهو
دکتر اومد ما مثل زامبی ها ریختیم سرش دکتر گفت ارام باشید همه ارامشدند و دکتر گفت ۷۰ درصد احتمال داره ایشون برن کما و ۳۰ درصد حتمال داره ایشون فوت کنند وقتی اینو گفت اروا من کلویی الیا و بابا و مامان مرینت افتادیم رو صندلی ها و گریه کردیم بقیه هم گریه میکردند ولی شدتش کمتر بود دوباره بعد ۲۰ دقیقه دکتر اومد دوباره حمله ور شدیم دکتر معلوم بود تعجب کرده ولی نه از ما دکتر گفت تبریک خانم دوپنگ چنگ به کما رفتند من گفتم کجاش تبریک داره اقای دکتر اقای دکتر گفت خداتو شکر کن نمرده بعد رفت قیافه من اینطوری بود 😬😐 یهو
دوستان من یه مدت طولانی مریض بودم و نمیتونستم داستانمو ادامه بدم الانم قسمت قبل رو یادم نیاد برای همین از اونجا شروع میکنم که دکتر اومد گفت مرینت رفته تو کما )از زبان ادرین :یهو دکتر از اتاق بیرون اومد همه سمتش حمله ور شدیم سمتش دکتر گفت ارام باشید بعد ادامه داد خانم دوپنگ چنگ به کما رفتن من گفتم اقای دکتر چندوقت طول میکشه تا ایشون بهوش بیان گفت معلوم نیست ولی احتمال فوت کردن ایشون بیشتر از زنده موندشون هست من و آلیا و کلویی و ارورا و پدر و مادر مرینت بزور خودمونو رسوندیم به صندلی های بیمارستان با خودم گفتم چجوری میتونم مرینت رو برگردونم من همین امروز فهمیدم اون عشق زندگیم یهو یاد یکی از حرف های استادفو افتادم که بهم گفته بود اگه روزی تو یا کفشدوزک اسیبی جدی در حد مرگ ببینید باید از عشق حقیقی استفاده کنید ولی برای اینکار نیاز به کارهایی است اگه من تا اون موقع نگهبان بودم بیاین از خودم بپرسین اگر هم نه از ویز گفتم خودشه یهو همه به من نگاه کردم گفتم نه نه منظورم مرگ مرینت نبود یه چیز دیگه یادم اومد همه دوباره تو حال خودشون رفتن منم گفتم میرم دستشویی و رفتم تو دستشویی تبدیل شدم و از پنجره رفتم بیرون با چوبدستیم تا سمت خونه مرینت اینا و همه جارو دنبال جعبه میراکلس ها گشتم تا اینکه زیر کمد پیداش کردم
در جعبه رو باز کردم یهو همه کوامی ها اومدن بیرون و یکصدا گفتن مرینتتتتتت من گفتم آروم باشید من کت نوارم همه گفتن چیزه یهو ویز گفت همتون برید تو بینم همه رفتن ویز گفت آدرین تو هویت مرینت رو میدونی من گفتم اره بعد گفت اونم هویت تورو میدونه من گفتم نه اون اون الان که یه قطره اشک از چشمم افتاد تو کماس بعد به حالت عادی تبدیل شدم پلگ گفت من میرم پیش بقیه و رفت تو جعبه ویز که داشت از تعجب جر میخورد گفت م م م مرینت زنده می .....مونه من گفتم دکتر گفت احتمالش کمه ویز گفت دوسش داری گفتم معلومه گفت اونم دوست داره گفتم ا ا اره گفت پس حالا نوبت معجون عشقه برو کتابو از خونتون بیار منم گفتم باشه بعد رفتم خونه دم در پشت دیوار تبدیل به خودم شدم رفتم تو نه ناتالی بود نه بابام رو میز ناتالی یه یادداشت بود نوشته بود ادرین عزیز من و ناتالی برای یه مسابقه طراحی رفتیم مارسی (یکی از شهر های فرانسس) و تا یه هفته هم برنمیگردیم از طرف بابا گفتم کارم اسون شد رفتم پشت لبتاپ ناتالی با هر بدبختی ای بود وارد سیستم شدم و دوربین هارو خاموش کردم رفتم سمت تابلو مامانم و بازش کردم کتابو برداشتن دوربینارو فعال کردم و تبدیل شدم و رفتم سمت خونه مرینت اینا وقتی رسیدم ویز گفت چرا انقدر دیر کردی گفتم باید دوربینهای فوق پیشرفته ای رو خاموش میکردما گفت اها حالا کتابو بیار کتابو گذاشتم جلوش یه چیزی گفت و یهو همچی سیاه شد میتونستم حرکت کنم ولی نمی دیدم گفتم ویز چی شده گفت الان درست میشه دوباره یه چیزی به زبون دیگه گفت و دوباره دیدم گفتم چیکار کردی گفت یه کاری کردم بتونی بخونی گفتم اها کتابو باز کردم گفت دنبال نوشته ی عشق حقیقی بگرد منم شروع کردم به ورق زدن و گفتم ایناهاش ویز گفت مواد لازم معجون رو بخون نوشته بود عشق حقیقی و فرد اسیب دیده بعد دیدم نوشته مراحلنوشته بود اول پیش شخص اسیب دیده بروید و بعد ببوسیدش من گفتم اها پس باید ببوسمش ویز گفت بله حالا برو منم رفتم تا بهم شک نکردن رفتم تو دستشویی خودم شدم و رفتم بیرون دیدم بچه ها دارن مثل ابر بهار گریه میکنن گفتم چیشده الیا بزور گفت مرینت اون اون رفت و دوباره گریه کرد گفتم چی چی این نمیتونه درست باشه نشستم و گریه کردم بعد پنج دقیقه که یه کم اروم شدم رفتم پیش دکتر گفتم میشه برای اخرین بار ببنیمش گفت باشه گفتم ممنون و رفتم تو نشستم رو تخت مرینت. گونش رو نوازش کردم و بعد صورتش رو به صورتم نزدیک کردم و بوسیدمش بهترین لحظ زندگیم بود بعد چند ثانیه احساس کردم داره همراهیم میکنه از هم جداشدیم مرینت گفت ادرین تو اینجا چیکار میکنی من که از خوشحالی زبونن بند اومده بود بزور گفتم دکتر میشه یه لحظه بیاین دکتر اومد تا دید مرینت زندس گفت این یه معجزست برید به تمام همراهانش بگید بیان یه پرستار رفت و همه رو صدا زد همه اومدن و دونه دونه مرینت رو بغل کردن
که مرینت گفت من چرا اینجام اقای دکتر گفت یادم رفت اینو بگم این معجزه قبلا ۲ بار اتفاق افتاده و کسی که نجات پیدا کرده اتفاق های ۳ روز گذشته رو به یاد نمیاره و هیچ راهی برای بازیابی انها نیست (بچه ها مرینت ارورا رو یادشه و دوستیش با کلویی رو چون ۴ روز پیش بوده و با ادرین بودنشو نه چون همین پریروز اتفاق افتاده
بعد دکتر به من گفت اقای اگراست یه لحظه میاین منم با دکتر رفتم دکتر گفت چطوری زندش کردی گفتم چی اها با بوسه گفت خب قبلا این اتفاق افتاده اونم ۲ بار گفتم کیا گفت تام و سابین و گابریل و امیلی گفتم یعنی پدر و مادر منو مرینت گفت اره گفتم هنوزم دوسم داره گفت اره بعد دوباره رفتیم توی جمع دکتر گفت خانم دوپنگ چنگ باید یک شب بستری باشن تا ما مطمئن شیم ایشون حالشون خوبه همه میخواستن بمونن من رفتم پیش تام و سابین گفتم میشه من پیشش بمونم اونا بِهَم نگاه کردن و گفتن البته منم گفتم ممنون سابین گفت راستش ما رابطه بین شما رو فهمیده بودیم من قرمز شدم گفتم میشه به همه بگین اونا هم گفتم باشه و رفتن گفتن خودتونو پاره نکنید ادرین میمونه البته مودب تر بعد نیم ساعت همه رفتن من رفتم پیش مرینت گفتم حالت خوبه گفت اره فقط یکم سرم درد میکنه و گشنمه من گفتم خب چه چیزی میخوری گفت حوس پاستا کردم منن گفتم باشه الان میرم میگیرم تا پاشدم مرینت گفت خودتو تو زحمت ننداز لازم نیست من گفتم مشکلی نیست از اتاق مرینت اومدم بیرون با خودم گفتم چرا لکنت نداشت داشتم از بیمارستان خارج میشدم که دکتر مرینت گفت اقای اگراست من گفتم بله گفت ایا خانم دوپن چنگ رفتارشون عوض نشده من گفتم چرا عوض شده پرسید چه رفتاری گفتم مثلا هروقت میخواست با من حرف بزنه لکنت میگرفت ولی الان نمیگیره دکتر گفت اها ممنون و رفت منم رفتم به نزدیک ترین رستوران دوتا پاستا گرفتم و برگشتم یکیشو دادم به مرینت و اون یکی هم خودم خوردم مرینت گفت ممنون گفتم خواهش میکنم(بچه ها میریم به اون موقع که ادرین رفت غذا بگیره ولی از زبان مرینت)
از زبان مرینت :وقتی ادرین رفت تیکی از پشت یک گلدون اومد بیرون گوشواره هام هم دستش بود گوشواره هارو گذاشت رو میز بغل تخت و بعد اومد چسبید به لپم گفت دلم برات تنگ شده بود گفتم منم همینطور بعد از لپم جداشد و گفت فکر گردم از دست دادمت بعد اشک دور چشاش حلقه زد من گفتم نگران نباش من الان خوبم بعد سرش رو بوسیدم از تختم بلند شدم شکمم درد گرفت باخودم گفتم چه عجیب بعد رفتم سمت پنجره پنجررو باز کردم نسیم خیلی خوبی بود و منظره برج ایفل هم عالی بود (دوستان ببخشید یام رفت اینو بگم ادرین برای مرینت یه
اتاق خیلی بزرگ گرفته که پنجره هم داره اتاق اندازه اتاق ادرین هست ) یهو
دوباره شکمم درد گرفت این دفعه شدیدتر بود دستم رو روی شکمم گذاشتم میخواستم پنجررو ببندم که دیدم دستم خونی دستم رو با روشویی اونجا شستم بعد پنجررو بستم به سختی خودمو رسوندم به تختم و به تیکی گفتم برام دنبال باند بگرده بعد ۵ دقیقه ب باندارو اورد خیلی اروم پیچیدمشون دور شکمم بعد موهامو باز کردم و به منظره خیره شدم(عکس اسلاید) که یهو ادرین اومد (برمیگردم به زمان حال ) از زبان ادرین :دیدم مرینت داره بلند میشه گفتم وایسا خودم برات میارم مرینت گفت نه خودم میخوام بلند شم گفتم باشه تا مرینت اومد بلند شه گفت اخ و دستش رو روی شکمش گذاشت گفتم بشین من برات میارم چی میخوای گفت اب گفتم باشه رفتم براش اب اوردم ابو خورد و گفت چرا شکمم درد میکنه گفتم خب اونروز که رفتیم اندره رو یادته گفت اره تو هم باکاگامی اومده بودی دیدم ناراحت شده گفتم حالا اول کاری ناراحت نشو وسطاش خیلی خوشحال میشی یهو گفت چجوری گفتم خب گوش کن بعد ادامه دادم تو که اخرین نفر رفتی اندره بهت گفت عشقی در قلبت نهفته که تو دودلی بهش بگی منم باخودم گفتم مگه ت. عاشق شدی بعد که طعمت رو گفت فهمیدم منم ولی برای اینکه مطمئن شم تصمیم گرفتم فرداش ازت بپرسم فردا ازت پرسیدم و تو گفتی که عاشقمی و منم گفتم عاشقتم یه دفعه مرینت پرید بغلم گفت یعنی تو عاشقمی گفتم اره و بغلش کردم بعد چند دقیقه از بغل هم در اومدیم و مرینت گفت ادامشو بگو من گفتم مرینت قبل ادامه داستان باید یه چیزی رو بهت بگم من میدونم تو لیدی باگی مرینت گفت چی نه من لیدی باگ نیستم گفتم مرینت خودم به چشم دیدم تو داستان میفهمی چطوری بعد گفتم فرداش من رانندم مرخصی گرفته بود و باید تنها میرفتم تو بهم گفتی دلشوری داری که من تنها برم چیزیم میشه منم گفتم نگران نباش تو هم گفتی باشه ولی بعد مدرسه تو به لیدی باگ تبدیل شدی و من رو تعقیب کردی وقتی من داشتم میرفتم یه هو ۳ تا ادم جلوم سبز میشن و میگن کسب و کار بابای تو باعث شد پدر ما ورشکست شه و اگه تو نباشی شرکت اگراستی هم وجود نداره که یهو یکی شون چاقو کشید ادونا هی میومدن جلو من هی میرفتیم عقب تا اینکه به دیوار رسیدم میخواست چاقو رو بزنه که تورو جلوم دیدم تو خودتو برای من فدا کردی اگه اگه من به حرف تو گوش داده بودم الان تو تو خونتون بودی از زبان مرینت وقتی ادرین داشت این حرفارو میزد دستاشو مشت کرده بود و به هم فشار میداد کلمه اخر رو که گفت اشک تو چشاش حلقه زد دس تنم رو گذاشتم رو دستش و گفتم الان حالم خوبه و یه لبخند زدم ادرین مشتاشو باز کردو بهم لبخند زد منم اشکاشو پاک کردم بعد پرسیدم ساعت چنده گفت۳۰ ۱۱ گفتم خب خوبه دیر نیست ادرین گفت راستی اینم یادم رفت بهت بگم که بعد اینکه زخمی شدی من اوردمت اینجا تو به کما رفتی و بعد چند ساعت مردی منم با کمک ویز برت گردودنم مرینت گفت من ی بار مردم گفتم اره گفت اونوقت چطوری زندم کردی گفتم با ب و س ه مرینت اونقدر ذوق زده بود که میخواست بال دربیاره
اومد بغلم کنه که
اومد بغلم کنه که گفت اخ و دستش رو گذاشت روی شکمش گفتم حالت خوبه مرینت مرینت دیدم مرینت جواب نمیده بیهوش شده به شکمش نگاه کردم لباسش خونی بود گفتم حتما خونریزی کرده از اتاق رفتم بیرون دیدم هیچ دکتر یا پرستاری نیست همه اتاقارو نگاه کردم هیچکس نبود گفتم پس بیمارارو ول میکنید چه بلایی سرتون بیارم بعد برگشتم تو اتاق مرینت به لطف کمپ پیشاهنگی پزشکی بلد بودم سرم بزنم و باند رو عوض کنم و بخیه بزنم لباس مرینت رو زدم بالا باندش رو باز کردم دیدم حتی بخیه هم نزندن گفتم پس بدبختتون میکنم تمام کمدا رو گشتم تا تونستم نخ و سوزن پیدا کنم زخم مرینت رو بخیه زدم بعد
باندپیچی کردم بعد به سرم مرینت نگاه کردم دیدم روش نوشته سرم افزایش درد گفتم این باید سرم تسکین درد باشه سریع سرم رو از مرینت جدا کردم و رفتم سمت اتاق پرستارا و سرم تسکین درد رو پیدا کردم برگشتم تو اتاق سرم رو به مرینت وصل کردم و نشستم گفتم اینجارو رو سرتون خراب میکنم زنگ زدم به نادیا و گفتم برای فردا ساعت ۵ یه مصاحبه ترتیب بده اسمشم بذار نقل قول از بیمارستان مرکز شهر و خیلی هم تبلیغ کنه نادیا گفت چشم حتما منم گفتم ممنون
بع. به الیا زنگ زدم و تمام ماجرا رو گفتم الیا گفت واقا که الان توی وبلاگم میذارم با جزئات نه ولی اونجا رو رو سرشون خراب میکنیم منم گفتم ممنون و قطع کردم به مرینت نگاه کردم هنوز بیهوش بود احساس کردم سخت نفس می کشه دوباره رفتم تو اتاق پرستارا و کپسول اکسیژن رو پیدا کردم برگشتم تو اتاق و کپسول رو گذاشتم روی بینی و دهان مرینت
اومد بغلم کنه که گفت اخ و دستش رو گذاشت روی شکمش گفتم حالت خوبه مرینت مرینت دیدم مرینت جواب نمیده بیهوش شده به شکمش نگاه کردم لباسش خونی بود گفتم حتما خونریزی کرده از اتاق رفتم بیرون دیدم هیچ دکتر یا پرستاری نیست همه اتاقارو نگاه کردم هیچکس نبود گفتم پس بیمارارو ول میکنید چه بلایی سرتون بیارم بعد برگشتم تو اتاق مرینت به لطف کمپ پیشاهنگی پزشکی بلد بودم سرم بزنم و باند رو عوض کنم و بخیه بزنم لباس مرینت رو زدم بالا باندش رو باز کردم دیدم حتی بخیه هم نزندن گفتم پس بدبختتون میکنم تمام کمدا رو گشتم تا تونستم نخ و سوزن پیدا کنم زخم مرینت رو بخیه زدم بعد
باندپیچی کردم بعد به سرم مرینت نگاه کردم دیدم روش نوشته سرم افزایش درد گفتم این باید سرم تسکین درد باشه سریع سرم رو از مرینت جدا کردم و رفتم سمت اتاق پرستارا و سرم تسکین درد رو پیدا کردم برگشتم تو اتاق سرم رو به مرینت وصل کردم و نشستم گفتم اینجارو رو سرتون خراب میکنم زنگ زدم به نادیا و گفتم برای فردا ساعت ۵ یه مصاحبه ترتیب بده اسمشم بذار نقل قول از بیمارستان مرکز شهر و خیلی هم تبلیغ کنه نادیا گفت چشم حتما منم گفتم ممنون
بع. به الیا زنگ زدم و تمام ماجرا رو گفتم الیا گفت واقا که الان توی وبلاگم میذارم با جزئات نه ولی اونجا رو رو سرشون خراب میکنیم منم گفتم ممنون و قطع کردم به مرینت نگاه کردم هنوز بیهوش بود احساس کردم سخت نفس می کشه دوباره رفتم تو اتاق پرستارا و کپسول اکسیژن رو پیدا کردم برگشتم تو اتاق و کپسول رو گذاشتم روی بینی و دهان مرینت بهش نگاه کردم از دیدنش سیر نمی شدم داشتم بهش نگاه میکردم که یهو
اومد بغلم کنه که گفت اخ و دستش رو گذاشت روی شکمش گفتم حالت خوبه مرینت مرینت دیدم مرینت جواب نمیده بیهوش شده به شکمش نگاه کردم لباسش خونی بود گفتم حتما خونریزی کرده از اتاق رفتم بیرون دیدم هیچ دکتر یا پرستاری نیست همه اتاقارو نگاه کردم هیچکس نبود گفتم پس بیمارارو ول میکنید چه بلایی سرتون بیارم بعد برگشتم تو اتاق مرینت به لطف کمپ پیشاهنگی پزشکی بلد بودم سرم بزنم و باند رو عوض کنم و بخیه بزنم لباس مرینت رو زدم بالا باندش رو باز کردم دیدم حتی بخیه هم نزندن گفتم پس بدبختتون میکنم تمام کمدا رو گشتم تا تونستم نخ و سوزن پیدا کنم زخم مرینت رو بخیه زدم بعد
باندپیچی کردم بعد به سرم مرینت نگاه کردم دیدم روش نوشته سرم افزایش درد گفتم این باید سرم تسکین درد باشه سریع سرم رو از مرینت جدا کردم و رفتم سمت اتاق پرستارا و سرم تسکین درد رو پیدا کردم برگشتم تو اتاق سرم رو به مرینت وصل کردم و نشستم گفتم اینجارو رو سرتون خراب میکنم زنگ زدم به نادیا و گفتم برای فردا ساعت ۵ یه مصاحبه ترتیب بده اسمشم بذار نقل قول از بیمارستان مرکز شهر و خیلی هم تبلیغ کنه نادیا گفت چشم حتما منم گفتم ممنون
بع. به الیا زنگ زدم و تمام ماجرا رو گفتم الیا گفت واقا که الان توی وبلاگم میذارم با جزئات نه ولی اونجا رو رو سرشون خراب میکنیم منم گفتم ممنون و قطع کردم به مرینت نگاه کردم هنوز بیهوش بود احساس کردم سخت نفس می کشه دوباره رفتم تو اتاق پرستارا و کپسول اکسیژن رو پیدا کردم برگشتم تو اتاق و کپسول رو گذاشتم روی بینی و دهان مرینت یه نامه برای مرینت نوشتم که اگه من خوابم برد و اون بیدار شد بدونه اینجا چه خبره براش همه ماجرا رو نوشتم و گفتم اونا میخواشتن تورو بکشن فکر کنم همونایی بودن که میخواستن منو بکشن بعد اینکه تورو زخمی کردن یه گوشه وایسادن و دیدن تو لیدیباگی و تمام دکتر ها و پرستار ها رفتن نامه رو چسبوندم به در اتاق بعد بهش نگاه کردم از دیدنش سیر نمی شدم داشتم بهش نگاه میکردم که یهو
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالللللللییی بود واقعا دوس دارم داستانت رو ممنون
خخخخییییللللییییی عالی بود
وای من واقا ازتون ممنونم خیلی بهم انگیزه میدین لطفا اگه پیشنهادی برای بهتر شدن داستان دارید بگید من خوشحال میشم ازشون استقبال کنم
عالی بود زود بعدی رو بزار