
خدایا 1000 تا صلوات نذر میکنم فقط رد نشه...ناظر توعم رد نکن دیگه من سه ساعت میشینم مینویسم ک اخرش رد کنی؟دلت بسوزه برام چشم اضافه ک ندارممم🗿
_نمدونم، حالا ب اونی میگم... _اوکی، میل خودته... این دوباره مشغول کارش شد و یوکیم با خودش فکر کرد که کار درست به یا ن... یکم ک گذشت یوکی از روی اوپن پایین پرید و سمت اتاقش رفت... _من میرم بخابم... شب همه بخیر... _خوب بخابی یوکیییی... خودش باشه... بعد گفتن حرفش اروم روی تخت دراز کشیده و بعد چند دقیقه فکر کردن ب برنامه های فرداش چشماش گرم شدن و خابید..."یک ماه بعد"...بعد از تموم شدن کلاسی ک با جیمین داشتن سمت دفتر یونگی رفتن...اون روز بین کل روزای هفته باید کتابای بیشتری میبردن و در نتیجه کیفاشونم سنگین تر میشد...میون و یوکی دیشبو بخاطر کنفرانس اجباری ای ک جیمین بهشون بعنوان تکلیف داده بود و تکالیف سنگین بقیه معلما درست نخابیدن...حوصله نداشتن کیفاشونو روی کولشون بزارن بنابراین روی زمین میکشیدنشون..._اوممم...یوکیا من میخام برم حیاطو نگا کنم توعم میای؟..._وای خدا تو چ حوصله ای داری...من نمیام تو برو...مراقب باشیااا..._اوکی...میون کیفشو ب یوکی داد و خودش با عجله از سالن خارج شد...یوکی وقتی ب دفتر یونگی رسید کیف خودش و میونو ی طرفو خودشم ی طرف پرت کرد..._ننداز تو قرآن بود زن مومن..."میون ویو"...حیاط دانشگاه جدیدمون خیلی از قبلی بزرگتره...میشه گفت کل دانشگاهمون توش جا میشه...واقعا یونگی چطور اینجا رو اداره میکنه؟...همینطور ک برای خودم میگشتم و دورتادور حیاطو نگاه میکردم دستی منو سمت خودش برگردوند...جونگهیون؟...****..._یوکی میون کجاس؟..._گف میره یکم حیاطو ببینه..._عاها...مراقب خودش ک هس؟..._اون از من بزرگتره داری از من میپرسی؟...بایدم از من بپرسی عار مراقب خودشه...یونگی میخام موهاتو ببندم بیاااا...****...با حرفی ک جونگهیون بهم زد انگار ی پارچ اب یخ ریختن روم و بغض وحشتناکی گلومو چنگ زد...پوزخندصداداری بهم زد و ابروهاشو بالا انداخت...بعد رفتنش بغضی ک تو گلوم بود ترکید و گریه هام شروع شد...با قدمای بلند سمت دفتر یونگی رفتم و سعی میکردم بی صدا گریه کنم تا بیشتر از اینی ک هست توجه دانشجوهارو ب خودم جلب نکنم...صدای پچ پچاشون خیلی رو مخ بودن و انگار یکی داشت دقیقا بیخ گوشم پیس پیس میکرد...سریعتر خودمو ب دفتر یونگی رسوندمو روی نزدیکترین صندلی ب در دفتر نشستم و اینبار با صدای بلند گریه کردم..._اونی چیشده؟...هیچی بهش نگفتم و فقط ب گریه هام ادامه دادم...میتونستم حس کنم ک چندتا از بچه های فض💃🏻ول پشت در ایستادن و میخان بدونن قضیه گریه هام چیه...یوکی متوجه حضورشون شد و صداشو بالا برد..._چیو نگا میکنین؟ب نظرتون اینجا زمین تئاتره؟برین پی زندگیتون..._میون چیشده؟..._برو اونور...با دا💃🏻دی ک میون سر نامجون زد یونگی و خود نامجون از جاشون پریدن و یوکیم با تعجب سرشو برگدوند..._اونییی؟چی میگی اون غریبه نیست ک نامجونههه..._کاش غریبه بود...حرف میون یکم برای یونگی و یوکی غیرقابل هضم بود..._چیشده میون؟از نامجون عصبی ای؟...همون طوری ک صورتمو با دستام پوشونده بودم سرمو ب نشونه عار تکون دادم..._بگو چیشده...اشکامو پاک کردم و ماجرا رو مو ب مو براشون تعریف کردم...اخرشم چشم غره وحش💃🏻تناکی ب نامجون رفتم..."دوزتان حرفی ک جونگهیون ب نامجون زدو تو کامنتا جهت جون ب لب شدنتون میزارم🤡"..._میوووووننننن؟حالت خوبه یا سرت ب سنگ خورده؟..._کاش سرم ب سنگ خورده بود و نمیومدم اینجا..._میون چی داری میگی من اصلا اهل همچین کاری نیستمممم..."ناظر رد نکن منظورش بد نیس بخدا"...
_واقعا میون باور کردی ک چی گفته؟..._یوکی؟..._اونی راستش...نمیخام بگم ک داری دروغ میگی ولی هممون میدونیم جونگهیون چطور دختریه و صدهزاردرصد باهات شرط میبندم واسه خر💃🏻اب کردن نامجون پیش تو اینارو بهت گفته...وگرنه ک ما قراره تا هروقت عمر داریم با نامجون و خونوادش زندگی کنیم پس حتما اگ ی روی اصلی داشتن اونو نشون میدادن...میون هیچی نگفت و فقط ب برگه های میز یونگی خیره شده بود...اب دهانشو قورت داد و سمت نامجون رفت..._در💃🏻وغ میگفت؟..._ینی تو واقعا اینقد کم ب من اعتماد داری میون؟...اگ اینطوریه ک چطور باهم بریم ز💃🏻یر ی س💃🏻قف؟...میون هیچی نگفت و فقط ب زمین خیره شده بود...نفس عمیقی کشید نامجونو ب💃🏻ل کرد..._ببخشید...نامجونم درمقابلش دستاشو دور ک💃🏻ف میون انداخت و ب💃🏻لش کرد..._اوکی زنگو زدم برین سر کلاس..._رد اشکا رو صورتمه باید برم بشورم..._نخیرم شما هیچجا نمیری همینطوری میای سر کلاس..._نامجون زشتهههه..._چرا زشت باشه؟همه بچه ها قراره دوتا چیزو بفهمن...یکی ما💃🏻جرا منو تو و یکیم اینکه جونگهیون چیکار کرد...بعد از اون میتونی بری صورتتو بشوری..._ولی اخه..._یاااا..._باش...نامجون وقتی چشماشو برای میون درشت کرد میون دیگ نتونست رو حرفش حرفی بزنه و همراهش سمت کلاس رفتن...تا قبل ورود نامجون همهمه ای توی کلاس بود ک میشد از فاصله دومتری شنید ولی بعد ورود نامجون کل اون همهمه ها خابیدن...میون و یوکی کنار نامجون ایستاده بودن و نامجون با همون چشمایی ک از عصبانیت قرمز شده بودن ب بچه ها کلاس نگاه میکرد..._"بعلت اینکه میترسم رد شه تو کامنتا:)"...صدای پچ پچ بچه ها دوباره شروع شد و اکثریت با تعجب ب میون نگاه میکردن...ی جمله رو خیلی واضع میشد از بین پچ پچا شنید..."چقد خوش شانسه"..._تو...جانگ جونگهیون...بیا اینجا...جونگهیون با ترس و استرس از جاش بلند شد و سمت میون و نامجون رفت..._ب...بله؟..._اون چ حرفی بود ب میون زدی؟..._چ...چی؟ک..کدوم...کدوم حرف؟..._خودتو ب اون راه نزن...صورتشو نگا...رد اشکاش رو صورتش مونده..._استاد م...من..._تو؟تو چی؟میخاستی راب💃🏻طه بینمونو خر💃🏻اب کنی؟اصن از کجا متوجه شدی؟..._خ...خب...موقعی ک مدیر مین با تلفن صحبت میکردن گفتن...م..منم شنیدم...نامجون هیچی نگفت و فقط با چشمای قرمز بهش نگاه میکرد..._اخراج..._چی؟..._از کلاسم اخراجی...وسایلتو بردار و برو دفتر مدیر مین..._استاد لطفا...چشم...جونگهیون میدونست نامجون وقتی تصمیمی میگیره اصلا عوضش نمیکنه و همینم شد دلیلی ک بهش اصرار نکرد...کیفش رو برداشت و از کلاس خارج شد..._برین بشینین...میون...تو برو صورتتو بشور...میون کیفشو ب یوکی داد و بعد تعظیم ب نامجون از کلاس خارج شد...سمت دس💃🏻شویی رفت و ب صورتش اب زد...ارایشش ب کل پرید..._عاااییی ارایشممم...از توی جیب دامنش ی رژ کمرنگ برداشت و اروم روی لباش زد..._اوکی...بریم...رژشو توی جیبش گذاشت و سمت کلاس رففت...قبل ورودش چشمش ب جونگهیون خورد ک جلوی در اتاق یونگی ایستاده...پوزخند کوچیکی زد و وارد کلاس شد..._میون چرا در نزدی؟..._بله؟..._عا هیچی برو بشین...میون چشم غره فیکی ب نامجون رفت و روی صندلیش کنار یوکی نشست..._*صدای اروم..._چیا گفت؟..._*صدای اروم...هیچی فقط عین ی بچه خوب رو میزش نشست و وقت دیدم داری میای بهش گفتم و شروع کرد..._میون و یوکیییی..._بله؟*دست پاچه..._چرا سر کلاس حرف میزنین؟..._ازش سوال پرسیدم..._خب چرا همون سوالو از من نمیپرسی؟..._خب یوکی جوابشو میدونست..._عهه ینی منه استاد از یوکی کمت..._باب اسنفجی چندشنبه ها پخش میشه؟میدونی؟نمیدونی دیگ...
_میون...میندازمت بیرونااا..._اوکی...نامجون شروع کرد ب تدریس و همه کلاس با دقت ب درسش گوش میدادن...یک ربع بعد مبحثی ک توضیحح میداد رو تموم کرد و سمت بچه های کلاس برگشت..._همه فهمیدین؟..._بله..._خب میخام ازتون شفاهی بپرسم بهتون...*نگاه کردن ب ساعت...ده دقیقه وقت میدم مرور کنین...میون و یوکی قلنج انگشتاشونو گرفتن و شروع کردن ب خوندن نکاتی ک از توی حرفای نامجون دراورده بودن...یکم بعد کل درسو ی مرور کوچیک کردن و منتظر موندن نامجون بپرسه...نامجون با گوشیش مشغول بود ک حس کرد دونفر درسشونو نمیخونن...بدون اینکه نگاه کنه شروع کرد..._دونفری ک بیکارین چرا نمیخونین؟..._خوندیم..._جان؟*درحالی ک پشماش فرفری شده..._چییی؟...صدای متعجب بچه هاس مت میونو یوکی برگشت و همه با چشمای درشت بهشون نگاه میکردن..._چیه خو تموم کردیم..._اوکی...بچه ها وقتتو سه دقیقه دیگه تمومه...بچه ها سریع اخرای درس ک مونده بود رو خوندن و منتظر موندن نامجون شروع کنه..._خب...اولین سوال...هرکی جوابو میدونه دستشو بلند کنه جوابو بگه نمره منفی داره...خب...*****"ی سوال بزارین جاش"...میون و یوکی دستاشونو روی دهننشون گذاشته بودن ک جواب در نره...نامجون از بین همه داننشجوها وقتی دید اون دوتا مث "سوسک پیفاف خورده:)" بالا پایین میپرن اسم یکیشونو گفت..._یوکی..._عاااا...****"ی جواب بزارین جاش"..._هیععع...درسته..._یااااا...اوکی سوال بعد...نامجون سوالا رو میپرسید و از بین کل بچه ها یکی رو برای جواب دادن اننتخاب میکرد...تا وقتی ک سوالا و زمان کلاس تموم شد..._خب بچه ها...پس فردا میشه اخر هفته ازتون میخام راجب فصل 1 و فصل 2 تا جایی ک تدریس کردم کوییز بگیرم...حواستون ب نمره هاتون باشه..._چشم...خدافظ استاد...اخرین کلاسشون با نامجون بود...بعد برداشتن کیفاشون همراه نامجون سمت دفتر یونگی رفتن..._هیونگگگ..._چیه؟..._من کاری ندارم باید برم..._برو بسلامت..._باشهههه...فردا میبینمت..._میری یا بندازمت بیرون؟..._چیشده هیونگ؟..._عی خدا...کلی کار ریخته رو سرم...کمک میدی؟..._حتما..._ما چیکار کنیم؟..._شماها...برین حیاط و حیاط پشتی رو نگاه کنین..._باش...میون و یوکی کیفاشونو توی دفتر یونگی گذاشتن و سمت حیاط رفتن...هنوز چندتا از بچه ها بودن و مینهیم یکی از اونا بود...توی حیاط برای خودشو میچرخیدن و راجب خیلط دانشگاه جدیدشون صحبت میکردن..._واقعا حیاطش خیلی گندس...همون موقع ها بود ک صدای مینهی از پشت سرشون اومد..._میون..._چیه؟..._ازت ی چیزی بپرسم راستشو میگی؟..._بپرس..._"تو کامنتااا"..._عار خب درسته..._چطور عاخه؟..._دیگه خب...چیه نکنه..._ن من مث جونگهیون نیستم ولی جدی جدی برام عجیب بود..."جملش ادامه داره"
یوخده تاخیر داشت ولی پارتای اخره دیگههه😃…بعدم عیزان دلم من نمیتونممممم تا پارت پنجاااهههه برمممم...اگ برمممم اب دوغ خیاری میشههه...من کل برنامه ای ک ریخته بودم برا داستانم فک نمیکردم بیاد تا پارت سی...بعد پنجاه؟🤡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
د باو پارت جدید میخوایم مااا!
امروز اصن خونه نبودم حاجی🤡💪🏼
الان میخام بنویسم😀
امروز اصن خونه نبودم حاجی🤡💪🏼
الان میخام بنویسم😀
عالی
😀🌚
عالی بود🙃❤
بهترین بهترین نویسنده ی دنیا،بیا بغلم که این همه خوب نوشتی🫂
بیا بغلم🤗
*بغل*❤
حاجی تا پارت صد ببر رند شه دیگه😐👍
حاجی تهش تا چهل دیگ راه ندارههههه🗿💪🏼
اوکیییییییییی میشه بعدش یه رمان بنویسی که شخصیتش یکی از مکنه لاین باشه؟
از تهیونگ میخام بنویسم😃
حیح ایول
اولین رمانی که خوندم از ته بود
بیصربانه متنظرم
دوتا غلط املایی داشتم اهمیت نداره
باید طولانی ترش کنی می فهمیییییی
حالا جدا از این قضایا میشه یه سر به تستم بزنید شخصی شده
خب زن مومن من طولانی کنم اب دوغ خیاری میشهههههه...عی خدا همین الانشم بردار غیرگرامی زده کل پارتی ک نوشتمو پرونده😃💔💪🏼
میدونستی یه سایتی هس به اسم بلاگفا
خب؟چیکارش کنم؟😃
نمیدونم حتی اگه شده ابدوخیاریش کن
فقط طولانی باشه
🤡
عاالیعهع
ملسیییماایخیئفبحشسشدبیلتذدوبتذیبملثستش
ادامه جمله جونگهیون تو اص 3"برام عجیب بود ک استاد از دانشجوش خاست.گاری کنه...ولی چ میشه کرد..."
حسود هرگز نیاسودددد
ایححححح💀💪🏼
میشه اخر داستان جونگهیونو بک@@شیی ؟
شکافتم😭😂
چطوری مثلا؟😂😭
منظوزم اینه ک شیشکب ( برعکسش ) 😂😂
میون بهش وقاچ ( برعکسش ) برنه و هریمب ( برعکسش ) 😂😂
میون مگ م.رض داره؟...توروخدا شر میشه بیخیال شو بزار زندگیشو بکنه💀...نامجون از کلاس انداختش بیرون دیگ جلو همه عم ضا.یع شد ایشالا دشو.ییشم بگیره جا نباشه بره😭😂
یکاری بکن من دلم خنک شه بهرحاللل 😂😔
چیکار کنم من؟😂😭
خیلی باحالی تو😃
یکاریش بکن دیگگگگ من میخوام لذت ببرم از اذیت شدن جونگهیونننن
...باشه حالا ی کاریش میکنم😃
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
حرف نامجون تو اص دو"چهارماه پیش...من...کیم نامجون...از چو میون خاست.گاری کردم...چ عجیب باشه چ نباشه ولی همینطوره...اما مث ک بعضیا چشم دیدن.مونو ندارن"و...
میارکههه 😂😂
شولولولولولو...شاباش بدههه💃🏻
حرفی ک جونگهیون ب میون گفت..."خاستم ی حقیقتو بت بگم...سر تو با نامجون ش.رط بس.ته بودم...اگ شر.طو میباخت باید ازت خاست.گاری میکرد...بقیشو خودت بدون..." و...
بیشوریهه هااا