10 اسلاید پست توسط: مهوش ژون انتشار: 1 سال پیش 80 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت اخررررر😃
"نه ماه بعد"...صدای ج💃🏻یغ میون و یوکی تو کل بیمارستان میپیچید...بالاخره بعد نه ماه باید کوچولوهاشونو بدنیا میا💃🏻وردن..."فلش بک"... همه اعضای خونه تو حال نشسته بودن و مشغول انجام ی کاری بودن...البته ب غیر میون و یوکی...سانا تو اشپزخونه بود و شام درست میکرد...سانا تو گوشیش دنبال لباس بچه بود و هرچی دستش میومد سیو میکرد تا بخره...نامجون دانشگاه بود و سوکجین و یونجونم تلوزیون میدیدن...میون اروم از روی کاناپه بلند شد و سمت دس💃🏻شویی رفت تا ب صورتش یکم اب بزنه ولی..._عاییییی*ج💃🏻یغ..._چیشد...هیع...ایو با دیدن میونی ک بخاطر پا💃🏻ره شدن کی💃🏻سه ا💃🏻بش ج💃🏻یغ میزد از استرس ک باید چیکار کنه فقط جلوی دهنشو گرفت..._اونی...*جیغ فرا بنفش...با جیغ یوکی ک از جیغ میکنم چون بلندتر بود همه سمتش برگشتن و...کی💃🏻سه ا💃🏻ب اونم پاره شده بود..."چ همزمان 🤡"... _یوکی...وای خدا...سوکجینا زنگ بزن امبولانس"تیر خو💃🏻رده مگ زن مومن؟🗿"... _برو باو امبولانس چیه؟...سوکجین با نامجون تماس گرفت و بهش گفت سریع خودشو برسونه...بلافاصله بعد قطع کردن تماسش یوکی رو ب هر بدبختی ک شده برا💃🏻ید است💃🏻ایل بلند کرد و بردش سمت ماشین...همون موقع ها بود ک نامجون رسید..._چیشده هیونگ...یوکی چشه؟..._زود برو پیش میون زودباش...نامجون با بیشترین سرعتی ک داشت پیش میون رفت..._نامجون زود ببرش بیمارستان...نامجون میون رو برا💃🏻ید است💃🏻ایل بلند کرد و رو صندلی پشت ماشینش گذاشت... با بیشترین سرعتی ک داشتن خودشونو ب بیمارستان نزدیک عمارت رسوندن"پایان فلش بک"..._زود ببرینش...پرستارا میون و یوکی رو سریع بردن اتاق ع💃🏻مل و نامجون و سوکجین رو با کلی نگرانی پشت اون در تنها گذاشتن...زیاد طول نکشید ک صدای جی💃🏻غشون همزمان اومد...نامجون و سوکجین فقط استرس سالم موندن هم💃🏻سر و ب💃🏻چه هاشونو داشتن ن هیچ چیز دیگ ای... ده دقیقه بعد دوتا دکتری ک تو اتاق ع💃🏻مل بودن با لبخند بیرون اومدن..._چیشد؟...حالشون خوبه؟..._*لبخند گشاد تر...تبریک میگم...دوقلوهاتون و همس💃🏻راتون سالمن و میتونین ببینینشون...لبخند بزرگی از رو خوشحالی رو ل💃🏻بای دوتا پسرا نشست و بدون هیچ اتلاف وقتی وارد اتاقی ک همسرشون اونجا بود رفتن...میون دوتا دختر دوقلو و یوکی دوتا پسر دوقلو بدنیا اورده بود..._نامجونااا...دخترامون حالشون خوبه...نامجون لبخند بزرگی از خوشحالی تحویل میون داد و محکم بغ💃🏻لش کرد..._خودتم حالت خوبه عز💃🏻یزم...***_سوکجیناااا... سو...سونگ جینو نگا...این همونیه ک مدتم ب شک💃🏻مم ل💃🏻گد میزد...الانم شیطونه...پسر کوچیکتر یوکی و سوکجین با چشمای درشتش ب چهره خندون مامان و باباش خیره شده بود و هر از گاهی پلک میزد..._چشماش مث چشمای تو درشته...ولی سومین ورلد واید هندسامه..._دومیش کیه؟..._*لبخند شرو💃🏻رانه...خانم هندسام...
****بعد نیم ساعت ک سرم میون و یوکی تموم شد از بیمارستان خارج شدن و سمت عمارت راه افتادن...اینبار ایو ماشینو میروند و نامجون و سوکجین ترجیح میدادم با کوچولوهاشون وقت بگذرونن...ایو از اینه ب نامجون و سوکجین نگاه میکرد و لبخند میزد..._شما دوتا خیلی خوشحالیناااا..._نونا این دوتا خیلی بامزننن...نگا چشماش اندازه کف دست منهههه...خیلی نگذشت ک ب عمارت رسیدن...میون و یوکی اروم از ماشین پیاده شدن و سمت عمارت رفتن...هنوز یکم درد داشتن ولی دکترشون گفت ب زودی خوب میشه...نامجون دختر بزرگترشو تو بغ💃🏻لش گرفته بود و دختر کوچیکتر تو ب💃🏻غل میون بود...سمت اتاقی ک برای مال دخترای دوقلوشون بود رفتن و ی نگاه کلی ب اتاقشون انداختن..._یونسو...این اتاق توعه...دوسش داری؟...نامجون با لبخند بزرگی تو چهره دختر بزرگش اینو گفت و دخترشم در جواب چندبار پلک زد...نامجون برای همینم میتونست ضعف کنه..._میونننن پلک زدددد..._نکنه میخای اینقد پلک نزنه ک چشماش خشک شه؟..._عاخه خیلی کیوت بوووددد..._چندوقت دیگه با کلی خوشحالی میای پیشم میگی نفس کشید...میون اروم سمت تختی ک برای دختراشون اماده کرده بودن رفت و خیلی اروم دخترشو تو تختش گذاشت...اون وقتی هنوز انسان بود ب خودش قول داده بود چ دختر دار شه چ پسر دار،بچشو تو پرقو بزرگ کنه و ی زندگی عالی براش فراهم کنه...الانم وقت عمل ب قولش بود...ایو و سانا وقتی جن💃🏻سی💃🏻ت بچه های میون و یوکی رو متوجه شدن دوتا از اتاقا رو برای اونا حاضر کردن...کل اتاق سلیقه نامجون و سانا و ایو بود...و بینظیر بود...****یوکی با لبخند کنار تخت پسر بزرگش نشسته بود و ب قیافه غرق درخابش زل زده بود...سوکجینم پسر کوچیکترشون رو اورد و توی تختش گذاشت..._وای یوکی این دوتا خیلی خوشگلن..."دوزتان منظورم از دختر بزرگ پسر بزرگ ینی اونی ک اول بدنیا اومده😀"...یوکی درجواب غش و ضعف خفه سوکجین برای پسراشون اروم خندید و از روی صندلیش بلند شد...سمت پسر کوچیکترش رفت و ب چهره هوشیارش خیره شد..._سونگ جین اگ بزرگ شه صددرصد مث تو میشه..._ینی جذاب و خوشتیپ؟..._ن...رو💃🏻مخ و تودل برو..._*پوکر...دست شما درد نکنه..._سونگ هونم بزرگ شه مث تو میشه..._ینی کیوت و بامزه؟..._نخیر...پا💃🏻بو و جذاب..._یاااا من پا💃🏻بوعم؟..._عار تو پا💃🏻بویی..._برو بابا...میگم سوکجینا..._هوم؟..._نظرت چیه بچه ها یکم بزرگتر شدن...ن بیخیال..._بگو کنجکاویم گلید..._عاممم...بریم...دنیای انسانا...ک مامانامونم اونارو ببینن...یوکی سعی کرد طرز بیان جملش طوری باشه ک سوکجین قبول کنه...ولی سوکجین فقط با ی چهره ک مث علامت سوال بود بهش نگاه میکرد..._بریم دنیای شما؟..._عار...با نامجون و اونی...ی مسافرتم برای شماها میشه..._عوم...نمیدونم...اگ بریم همه باهم میریم...ببینم ایو چی میگه..._ینی تو مخالف نیستی؟..._ن...مشتاقم مادر ز💃🏻نمو از نزدیک ببینم...*****"دو سال بعد"...همه اعضای عمارت مشغول غذا خوردن بودن و حرفی بینشون زده نمیشد...تا اینکه دختر کوچولو میون،یونسو سر صحبتو باز کرد..._مامان...دنیای انسانا کجاعه؟..._دنیای انسانا؟اینو دیگ از کجا شنیدی؟..._تو مهدکودک بچه ها میگفتن...کجاس؟..._عار خاله...خیلی از بچه ها راجبش حلف میزدن..._خب...دنیای انسانا..._اونی بنظرم اگ بعد ناهار واسشون بگی بهتره ن؟*نگاه معنادار..._یوکی راس میگه...بعد ناهار بهتون میگم...باشه؟...بچه ها سرشونو ب نشونه تایید تکون دادن و ب خوردن غذاشون ادامه دادن...
بچه ها غذاشونو تموم کردن و بعد تشکر از ایو روی کاناپه منتظر میون بودن...میون چند دقیقه بعد غذاشو تموم کرد و روی کاناپه کنار بچه ها نشست..._خب...دنیای انسان ها...بهشون ادم هم میگن...ادما کسایین مث ما...فقط دندون نیششون بلند نیس...و خون هم نمیخورن...البته همشون ن...بعضیا هستن ک کلا مزه خ💃🏻ون رو دوس دارن و اگ دستشون زخمی شه خو💃🏻نشو مک میزنن...ادما پوستشون رنگ پریده نیس و موقعی ک ماه کامله ب گرگ تبدیل نمیشن...البته برای پوست رنگ پریده...بعضیا هستن ک پوستشون سفیده..._مامان بچه ها میگفتن ادما از ما خوششون نمیاد..._کی گفته؟..._جونهی..._جونهی اشتباه کرده...اون اینکه ادما از ما خوششون نمیاد رو برای همه ادما گفته،ولی همشون اینطوری نیستن...بعضیاشونن ک اونام تفکر اشتباهی دارن... و اونا فکر میکنن ماها بهشون اسیب میزنیم..._چرا اینطوری فکر میکنن؟..._منم نمیدونم..._خاله شما تاحالا ادم دیدین؟..._خب...میون و یوکی برای چندلحظه باهم چشم تو چشم شدن...تو چشمای میون ی سوال بود "بگم؟"... ولی یوکی سرشو ب نشونه منفی تکون داد...اونا تصمیم گرفته بودن وقتی بچه هاشون بزرگتر شدن اینکه انسان بودن رو بهشون بگن..._خاله..._خب راستش..._ن خاله میون تاحالا ندیده...ولی من دیدم...کیونگ مین برای اینکه میون رو از دست سوالای بچه ها نجات بده پیش قدم شد..._دیدین؟اونا چ شکلین؟..._همونطور ک مامانت گفت..._اذیتتون نکردن؟..._ن...چون متوجه اینکه ولف پایرم نشدن..._مامان خانم مین گفتش ک اونا تو ی دنیای دیگ زندگی میکنن...میتونیم بریم اونجا؟..._عام...ببینین بچه ها..._اونی نگو..._یوکی...*نگاه معنادار...منو یوکی،قبلا انسان بودیم...میون شروع کرد ب توضیح کل ماجرا ک چطور اومدن اینجا، چطور تبدیل ب یکی از موجودات این دنیا شدن و خلاصه همه چیزو ب بچه هاشون گفتن...یوکیم فقط با افسوس ب میون نگاه میکرد...میون بعد توضیحاتش ب چشمای متعجب بچه ها خیره شد..._شماها ک ناراحت...نشدین ن؟..._*جیغ...وایییی مامان من ادم بودههههه...یونهی و یونسو بقدری از این قضیه خوشحال میشن ک کل خونه رو میدون و اخرم میپرن ب💃🏻غل مامانشون...پسرای یوکی اول تو شوک بودن ولی بعدش محکم مامانشونو ب💃🏻غل کردن..._مامان گرگی ناراحت نشدی ک دیگه ادم نیستی ن؟..._چون شما دوتا پسرای منین ن...و با همون لبخندی ک روی لباشون بود ب شو💃🏻هراشون خیره شدن..._مامان میشه بریم دنیای ادما؟..._عاممم...اگ خاله ایو بتونه چرا نریم؟ منم دلم خیلی واسه مامانم تنگ شده..."نکته:ایو و یونگی و جونگکوک و سانا وقتی بچه های میون و یوکی ی ساله بودن ازد*💃🏻واج کردن و ایو هم هم اکنون بار💃🏻داره...خدایا توبه🤡"..._من ک میتونم...هنوز فقط سه هفته از بارد💃🏻👌🏻اریم میگذره...فقط اگ یونگی و نامجون وقت داشته باشن..._من ک وقتم ازاده دانشگاهو میدم ب کوک میریم*خنده..._یااا هیونگ..."عا ی نکته دیگ:یونگی و کوک بعد ازد🤡💃🏻واج ب اصرار کل اعضای خونه با اونا زندگی کردن چون بدون ایو صددرصد خونه اتیش میگرفت🤡👌🏻"..._*خنده... ن بابا شوخی کردم...دانشگاهو میدم سونگ هون و سونگ جین..._عموووو...
_اونی قبول کن تو این سن نباید میفهمیدن..._یاااا یوکیا من بخاطر این نگفتیم ک ازمون ناراحت نشن،ب نظر تو الان از ما ناراحتن؟بیشتر خرذوق شدن...میون بعد شستن اخرین ظرف،دستاشو خشک کرد و روی کاناپه کنار یوکی نشست...هیچ کاری نداشتن...فقط ب برنامه های با محتوا تلوزیون چشم دوخته بودن..._خداااا زندگیمون خیلی حوصله سربره...کاش مث قبلا بود ک با نامجون میرفتیم دانشگاه...بعد میرفتیم دفتر یونگی موهاشو بالا سرش میبستیم..._عار...موقعی ک دانشجو بودیم تفریحاتمون بیشتر بود..._بیا بریم پیش بچه ها...میون و یوکی سمت اتاق بچه هاشون رفتن...کوچولوهاشون رو زمین نشسته بودن و نقاشی میکردن..._چیکار میکنین؟"اوران💃🏻یوم غنی میکنن...پاشو برو ی ظرف بیار ک💃🏻یک زردارو بریزن توش🗿"..._مامان نگا...یونسو با خوشحالی نقاشیشو ب مامانش داد تا راجبش نظر بده...میون چندلحظه ب نقاشی دخترش نگاه کرد و بعد لبخند زد..._این چیه کشیدی؟..._خودمو و یونهی...قشنگه؟..._عار خیلی...یونهی تو چی کشیدی؟..._منم خودمو یونسو رو کشیدم...میون برگه یونهی رو از جلوش برداشت و ب نقاشیش نگاه کرد...جفتشون تو نقاشی با استعداد بودن و اگ نامجون و میون ازشون حمایت میکردن میتونستن نقاشیای خیلی خوبی بکشن..._چقد خوشگله...جفتتون نقاشیای قشنگی کشیدین..._یااا خانم پسرای منم نقاشیاشون قشنگه هاااا..._مگ من گفتم زشته؟..._داری فقط قربون بچه های خودت میری..._خودت نشستی پیش پسرات چرا من قربونشون برم؟*خنده..._ایح...****...میون تصمیم گرفت قبل اینکه برن اونطرف ب مامانش زنگ بزنه و بهش بگه..._الو مامان؟..._سلام عزیزم خوبی؟..._مرسی...بابا چطوره؟..._اونم خوبه..._مامان میگم این اخر هفته کار نداری؟میتونی مهمون داری کنی؟..._چطور؟لابد میخاین بیاین اینجا..._عار میخایم بیایم..._چییی؟جدی میخاین بیاین؟..._عار...یوکی با سوکجین راجبش صحبت کرد و وکجینم گفت اخر هفته بریم ک یونگی و نامجون و جونگکوکم بتونن بیان..._باشه باشه...پس ب مامان یوکیم زنگ میزنم..._ن خاله نمیخاد بخدا..._حرف نباشه...ما ک همچین حرفایی باهم نداریم...بعدم نمیشه ک تو و سوکجین اونجا باشین بقیه اینجا...خدافظ..._خدافظ مامان...میون گوشی رو قطع کرد و بلافاصله از خوشحالی یوکی رو بغل کرد..._وایییی کلا دو روزه ها ولی قراره کیف کنیم...****"فردا...ساعت 12 شب"...میون و یوکی تو اتاق بچه هاشون بودن و باهاشون راجب فردا صحبت میکردن..._بچه ها اونجا کسیو گاز نمیگیرینا..._مامان...اون چیزی ک دندونامونو بلند نگه میداشتو؟..._اونو من برمیدارم تو غذامون میریزیم...باشه؟پس حرفای من یادتون نره...میون بعد از حرفش سمت کمد لباسای بچه هاش رفت و چند دست لباس براشون برداشت و توی کوله پشتیشون گذاشت..._مامانی میشه خرسی رو بردارم؟...یونسو ی عروسک خرسی سیاه داشت ک واقعا عاشقش بود و هرشب با اون میخابید...طوری بهش عادت کرده بود ک اگ اون عروسک پیشش نباشه از خاب بیخاب میشه...لبخند کوچیکی زد و سرشو ب نشونه تایید تکون داد...***..._پسرا اونجا رفتیم با کسی دعوا نمیکنین باشه؟..._چشم...یوکی بعد اینکه مطمئن شد پسراش کاملا ب حرفاش گوش دادن لبخند بزرگی زد و سمت کمد لباس پسراش رفت...چند دست لباس براشون برداشت و توی کوله پشتیشون گذاشت..._مامانی ما میریم خونه شما یا خونه خاله میون؟..._خونه خاله میون..._چرا اونجا؟..._چون خاله میون ب مامانش زنگ زد و گفت ک میخایم بیایم...مامانشم گفت همه بریم خونه اونا..._مامانی اونجا میزاری با یونهی و یونسو شب فیلم ببینیم؟*لبخند گشاد...
یوکی با خودش فکر کرد اگ همش ی شب بزاره کوچولوهاش بیدار بمونن براشون مضر نیس..._باشه...ولی اگ خاله میونم اجازه بده..._باش...همون مواقع بود ک سوکجین وارد اتاق پسراش شد و پسراشم بدون معطلی پریدن ب💃🏻غل باباشون..._خانم کیم چیکار میکنی؟..._وسایل بچه هارو جم کردم...سوکجینا ی نفر میخاد شبو بیدار بمونه و با یونهی و یونسو فیلم ببینه*نگاه ب سونگ هون..._میخای شب بیدار بمونی؟...سونگ هون با لبخند کیوتی ک رو لباش بود سرشو تکون داد..._بابا ی شب فقط..._راس میگه سوکجینا،ی شب براشون مضر نیس..._باش...سونگ جین و سونگ هون بعد اینکه از باباشونم برای بیدار موندن رضایت گرفتن،جیغ نچندان بلندی زدن و باباشونو ب💃🏻غل کردن..."فردا شب،ساعت 10"...همه اعضای خونه اماده بودن تا برن اونطرف...میون یبار دیگه ب پوست دختراش کرم ضدافتاب زد و رو کل صورتشون پخش کرد و ب قسمتایی از پوستشون ک زیر لباس نیستم کرم زد..._مامان بخدا خوبه..._یونسو حرف نزن،تو نمیدونی سوختن پوست چقد بده...نامجون همونطوری ک برای بار هزارم ضدافتاب رو صورتشو ترمیم میکرد،حرف میونو تایید کرد..._عار مامانت تجربه داره...بحرفش گوش کن...یونسو دیگ چیزی نگفت و گذاشت مامانش دوباره رو پوستش کرم ضدافتاب زد...یکم ک گذشت یکی از مامورای دنیای ومپایرا ی پرتال مشکی باز کرد و واردش شد..._خب...مطمئنین دیگ؟..._بله..._و برای دو روز...اوکی...ی پرتال باز شد ک ب سمت یکی از خیابونای سئول بود..._وایییی این خیابونه...یوکی یادته؟..._عار کوچیک بودیم با مامانمون میومدین*خنده..._اوکی برین داخل...اول از همه ایو و یونگی وارد پرتال شدن...بعد سانا و جونگکوک...میون و یوکی بچه هاشونو ب💃🏻غل کردن و وارد پرتال شدن...نامجون و سوکجینم دوتا کوچولوهای دیگشونو ب💃🏻غل کردن و وارد پرتال شدن..._خب...باید اسنپ بگیریم...یوکی کار خودته...یوکی صفحه گوشیشو باز کرد و ب شماره اسنپی ک برای روز مبادا سیو کرده بود زنگ زد..._ببخشید ی ماشین میخام برای...خیابون دونگ دائمون...کی میرسه؟...پنج دقیقه دیگ؟باشه ممنون..._اونی...پنج دقیقه دیگ میاد..._باش...پنج دقیقه بعد ی ماشین مشکی رنگ دقیقا جایی ک همه ایستاده بودن اومد و چندبار بوق زد..._اول شما برین*اشاره ب میون...میون و نامجون اول کوچولوهاشونو فرستادن تو ماشین و خودشونم نشستن...بقیه هم سوار ماشین شدن و راننده ب ادرسی ک میون داده بود رفت...ده دقیقه بعد رسیدن...نامجون بعد پرداخت کرایه پیش میون رفت..._خوب شد کلاه افتابی داشتما..._راس میگی...خب همینجاس..._یوکی تو زنگ بزن..._یااا خونه مامان توعه من زنگ بزنم؟..._برو ببینم...میون با چهره ای ک خوشحالی و اضطراب ازش میبارید جلوی در خونه رفت...نفس عمیقی کشید و زنگ زد...خیلی طول نکشید ک چهره خندون مامان میون جلوی در نمایان شد و اولین چهره ای ک چشمشو گرفت چهره تک دخترش بود..._وای دختترمو ببین...بیا بغ💃🏻لم...میون مث بچه دوساله خودشو تو بغل مامانش انداخت..._دلم برات یذره شده بود عزیزم...این کوچولوها...چشمای متعجب و خوشحال مامان میون ب یونهی و یونسو خورد...میون وقتی خبر حام💃🏻لگی💃🏻شو گرفت سریع ب مامانش خبر داد و بعد تعیین ج.ن.س.ی.ت بچه ها گفت دوتا دختر دارم..._خدایا...چقد شما دوتا خوشگلین...دوتا دختر کوچولو حس خوبی رو از طرف خانمی ک میون مامان خطابش میکرد،دریافت میکردن...با لبخند رفتن توی بغ💃🏻لش و بهش نگاه میکردن...همه وارد خونه شدن...ی خونه دو طبقه معمولی...
_مامان اتاق من هنوز سر جاشه؟..._عار،برو ب نامجون و بچه هات نشون بده...میون با لبخند بزرگی ک روی لبش بود یونهی رو ب💃🏻غل کرد و یونسو هم خودش پرسید ب💃🏻غل باباش...اتاقا تو طبقه دوم بودن...میون با لبخند گشادی وارد اتاقش شد و یونهی رو زمین گذاشت...عروسکاش،نقاشیاش و...همش سرجاش بودن و همین میونو خیلی خوشحال میکرد...روی تختش نشست و پاهاشو تو هوا تکون داد..._خدایاااا اتاقمممم...وای عکسامو نگااا چقد زشت بودمممم..._زشت نبودینااا..._ن بخدا نگا قیافمون شبی مو💃🏻ز بوده..._*پوکر...سوکجین هیونگ کو؟..._پایین داره با خاله اشپزی میکنه..._عاااا...یوکی و میون تو اتاق نشسته بودن و با نامجون راجب خاطراتی ک تو دنیای انسانا داشتن صحبت میکردن...چند دقیقه بعد زنگ خونه خورد و یوکی احتمال نمیداد کسی جز مامانش باشه...سریع از اتاق خارج شد و پله هارو دوتا یکی طی کرد...در خونه رو باز کرد و با دیدن چهره مامانش لبخند گشادی زد...مامان یوکی بعد دیدن یوکی بقدری شوکه شد ک کیف از دستش افتاد..._یوکی...تویی؟...یوکی با همون لبخند رو لبش مامانشو ب💃🏻غل کرد..._واییی خدا این همه وقت کجا بودی دختر؟..._مامان بیا تو میخام ی چیزی بهت نشون بدم...یوکی دست مامانشو گرفت و ب سمت خونه کشوندش...مامان یوکی بمحض ورود با دوتا پسر بچه ک مث فندق بودن رو ب رو شد...اینا..._اینا پسرای منن...مامان یوکی روی زمین نشست و ب نوه هاش نگاه کرد...خیلی خوشگل بودن...میخاست بغل💃🏻شون کنه ک چشمش ب گوششون خورد...نسبت ب گوشای انسانای نرمال کشیده تر بودن...اروم از رو زمین بلند شد..._یوکیا...گوششون..._اون بخاطر ولف پایر بودنشونه اونا کاملا سالمن..._مطمئنی؟..._مامان من گوش خودمم همینطوره...مامان یوکی وقتی مطمئن شد نوه هاش کاملا از سلامت برخوردارن محکم بغل💃🏻شون کرد و گونه هاشونو محکم بو💃🏻سید..._قربون نوه هام برم...خب اسماتونو بگین ببینم..._من سونگ جینم..._من سونگ هونم..._یوکیا اینا صداشون خیلی کیوته..._مامان اینا هنوز صدودوسالشونه خیلی کوچیکن..._چی؟اینا از منم بزرگترن...یوکی با حرف مامانش اروم خندید..._یوکی مامان راس میگه الان نوه هاش ازش بزرگترن..._این کی بود منو مامان صدا زد؟...مامان یوکی همونطوری ک بچه های یوکی تو بغ💃🏻لش بودن سمت اشپزخونه رفت و ی مرد گنده و رو کنار دوستش دید..._مامان این سوکجینه...مامان یوکی وقتی دخترش اون پسر رو معرفی کرد فهمید چ کسیه و با لبخند سمتش رفت..._سلام پسرم..._سلام مامان...سونگ جین دستاشو سمت باباش دراز کرد و سوکجینم اونو رو شونش نشوند..._پسر یوکی ک اذیتت نمیکنه؟..._ماماااننن...سوکجین و مامان یوکی با بلند شدن صدای معترض یوکی خندیدن و سوکجینم برای اینکه پیازداغشو بیشتر کنه ادامه داد..._چرا اتفاقا منو خیلی اذیت میکنه..._یااااا سوکجینا من کی تورو اذیت کردم؟..._از پسرام بپرس..._از پسرات نمیپرسم چون طرف باباشونو میگیرن...یونهی و یونسو بیاین اینجا...دخترای میون وقتی خالشو صداشون زد با قدمای کوچیکشون پیشش رفتن و پریدن بغ💃🏻لش..._بله خاله؟..._بچه ها،من تو خونه عمو سوکجینو اذیت میکنم؟..._ن عمو سوکجین خاله رو اذیت میکنه...سوکجین با شنیدن جواب یونسو چشماش درشت شد..._یاااا من کی خاله شماها رو اذیت کردم؟..._اذیتش میکنی دیگ..._برو بابا فسقلی...سوکجین لپ یونسو رو کشید و ب اشپزیش ادامه داد..._مامان این دوتا دخترای میونن...این یونسوعه اینم مینهی...
_میون عزیزم دخترا مث خودت خوشگلن..._*خنده...مرسی خاله جون..._نگا مامان...یونهی مث میونه ولی یونسو مث نامجونه...مامان یوکی با دقت ب اجزای صورت دخترای میون نگاه کرد...یوکی راس میگفت..._نوه های منن دیگ..._یااا پز نوه هاتو نده دختر منم پسراش خوشگلن…"نصف شب"_میونا...نظرت چیه فردا بریم چه وون رو ببینیم؟..._چه وون؟راس میگی...ولی ما ک نمیدونیم کجا زندگی میکنه..._شمارشو دارم بش پیم میدم..._خب الان بده ک فردا دید جواب بده..._اوک...یوکی صفحه گوشیشو باز کرد و ب شماره چه وون پیم داد..."سلام چه وونی...یوکیم...میگم تو کجا زندگی میکنی؟اگ هنوز سئولی،میش ادرس خونتو بم بدی؟...شب بخیر:)"..._اوکی اونی...بگیر بخاب..._باش...شب بخیر..."فردا صبح"...._بیدار شیییینننن...مامان میون صداشو بلند کرد تا همه رو بیدار کنه ولی هیچ جوابی نگرفت..._یااااا...خونواده کیم از خاب بیدار شین دیگ...نامجون چشماشو اروم باز کرد و موهاشو خاروند..._مامان...فقط سر یونگی و ایو داد نزنین باشه؟..._چشونه مگ؟..._ایو حا💃🏻ملس براش بده..._باش...بیدار شین خونواده کیم 2...یوکی اروم سرشو از رو بالش برداشت و ب مامان میون نگاه کرد..._سلام خاله..._سلام عزیزم...شماها واقعا اینقد میخابین؟..._ن...فک کنم هنوز بدنشون رو حالت اونطرف گیر کرده...ساعت چنده؟..._9 صبه..._عه نامجونا الان باید دانشگاه میبودیاااا..._اوه...راس میگی...نامجون دوباره سرشو رو بالش گذاشت و نفس عمیقی کشید..._همه تا نیم ساعت دیگ پایین باشین وگرنه دیگ مامان خوبه نیستم...مامان میون بعد گفتن حرفش از اتاق بیرون رفت...معلوم بود از اون ماماناییه ک شوخی ندارن...اروم از جاش بلند شد و بعد گرفتن قل💃🏻نج کم💃🏻رش میون و کوچولوهاشو بیدار کرد..._بیدار شین وگرنه مامانبزرگتون دیگ مامان خوبه نیس...میون بچه هاش ب راحتی از خاب بیدار شدن ولی بیدار کردن سوکجین و بچه هاش اسون نیس..._سوکجین هیونگ...سوکجین هیونگ بیدار شو...سوکجین اصن اهمیتی نداد و ب دیدن خاب هفت پادشاهش ادامه داد...نامجون با خودش فکر کرد ک امروز سوکجین رو مودیه ک باید با پارچ اب یخ بیدار شه پس برای رفع اتفاقای بد باید اول ایو و یونگی رو بیدار کنم..._یونگی هیونگ..._چی میگی؟..._بیدار شو..._ول کن بابا..._هیونگ بیدار نشی جیغ میزنم...یونگی ناچار از روی تخت بلند شد و بعد اینکه با کلیییی احتیاط ایو رو از خاب بیدار کرد ب طبقه پایین رفتن...نامجون سانا و جونگکوک روهم بیدار کرد و بعد اینکه همه رفتن طبقه پایین...از میون ی لیوان اب گرفت و رو سوکجین خالی کرد..._یاااااا...پسره بی ادب چرا رو من اب میریزیییی؟..._هیونگ بیدار نشدی خو..._من بیدار نشدم باید روم اب بریزی بی تربویوت؟...نامجون چشماشو تو کاسه چرخوند و از اتاق بیرون رفت...سر میز صبونه بودن ک صدای پیامک گوشی یوکی اومد...میخاست پیامشو چک کنه ک صدای میون اومد..._یوکی...موقع غذا از گوشی استفاده نمیکنیم*نگاه ب بچه ها..._باش...یوکی زودتر از همه صبونشو تموم کرد و بعد تشکر از مامان میون و مامانش رو کاناپه نشست...پیامی ک براش اومده بود از چه وون بود..."سلام یوکی...عاممم...چیشده یهو ادرس خونه منو میخاین؟"...همون موقع انلاین بود پس یوکی سریع جوابشو داد..."میخایم بدزدیمت...بگو ببینم"...چندثانیه بعد چه وون ی ادرس برای یوکی ارسال کرد و گفت خونش اونجاس...پیامش رو کپی کرد و برای میون فرستاد..."ادرس خونه چه وونه😃"
خیلی نگذشت ک میون جوابشو داد..."باشه...با بچه ها بریم؟"..."ب نظرم با بچه ها بریم،چون ممکنه چه وونم الان بچه داشته باشه"...میون از روی کاناپه رو ب رویی یوکی بلند شد و کنارش نشست..._کی بریم؟*اروم..._قبل رفتن..._باش…"ساعت 18"...میون و یوکی مشغول بازی با بچه هاشون بودن و نامجون و سوکجین ی گوشه بهشون نگاه میکردن...وسط بازی با بچه هاشون میون یاد چیزی افتاد...سرشو بالا اورد و ب ساعت نگاه کرد...ب نظر میاد چه وون قراره مهمون ناخونده داشته باشه..._یوکی..._*بالا اوردن سر...هوم؟...میون چیزی نگفت و فقط چندبار ابروهاشو بالا انداخت...بهرحال اینقد باهم دوست بودن ک منظور همو اینطوریم بفهمن...یوکی بعد چندثانیه دوزاریش افتاد..._عاااا...باش...بچه ها..._بله؟..._دوس دارین بیاین خونه یکی از دوستای ما؟..._عارههه..._کدوم دوستتون؟..._چه وون..._چه وون؟اون ک..._عااا باهاش اشتی کردیم..._مگ چی بوده ک اشتی کردین؟..._اولای سال بهم درخاست دوستی داد ولی رد کردم بعد همش تو دانشگاه اذیتم میکرد ولی دوست شدیم...الانم میخایم بریم ببینیمش..._اوه...خب ما یکم دیگ باید بریم..._ن خیلی طول نمیکشه زود میایم..._باشه...میون و یوکی بعد عوض کردن لباساشون همراه بچه هاشون از خونه خارج شدن و سمت ادرسی ک چه وون فرستاده بود رفتن...بعد 10 دقیقه رسیدن...زنگ واحد چه وون رو فشردن و خیلی طول نکشید ک چه وون رو دیدن...البته با کمی تغییر...موهای بلند...دیگ چتری نداشت...خط چشمای عجیب و غریب نداشتو جدا از اونا دوتا کوچولو تو بغ💃🏻لش بودن..._چه وون؟..._میون؟یوکی؟شماها...وای خدا..._مامان این دوستته؟..._عار عزیزم..._این دوتا..._عز💃🏻یزم کی بود؟..._جیهون اینا همون دوتا دوستامن ک گفتم گم شده بودن..._ولی...اینا ک...بیاین تو دم در بده...****صدای کفش پاشنه بلندش توی راهرو دانشگاه میپیچید...بمحض ورودش ب کلاس همه بچه ها ساکت شدن..._نشد یبار وقتی میام تو این کلاس شماها ساکت باشین...یونسو کیفشو روی میزش گذاشت و نشست...چندلحظه ب بچه ها نگاه کرد و میخاست درسشو شروع کنه ک صدای یکی از بچه ها بلند شد..._استاد میشه ی چیزی ازتون بپرسم؟..._هوم...دانشجو اروم از رو صندلیش بلند شد و سوالشو پرسید..._این درسته ک میگن...شما و استاد کیم نامجون،پدر دخترین؟...یونسو چند دقیقه ب دانشجوهاش نگاه کرد..._بله درسته...منو استاد کیم نامجون پدر دختریم...و همینطورم من خاهر دوقلو دکتر کیم یونهیم..._کیم یونهی؟...همون جراح معروف قلب؟..._بله...اون خاهر دوقلو منه...امیدوارم سوالات رفع شده باشن...چشماشو تو کاسه چرخوند و شروع ب تدریس کرد...نمیدونست دانشجوهاش کی میخان دست از سرک کشیدن تو زندگیش بردارن...****پله هارو دوتا یکی طی کرد و وارد بیمارستان خاهرش شد...سمت اتاقی ک مال خاهر بود رفت و با خودش فکر میکرد شاید پسرخاله هاشم باشن...ک حدسش درست بود..._یونهی..._واییی اونییی چطوری؟...یونسو با لبخند وارد اتاق شد و از چهارتا قهوه ای ک یونهی خریده بود یکیشو برداشت..._شما دوتا چطورین؟..._خوبیم...میگم بچه ها امروز ی اتفاقی افتاده؟..._چی؟لابد شماها تصمیم گرفتین نرمال شین..._*پوکر...بی ادب...20 سال پیش تو همچین روزی رفتیم دنیای انسانا...یونسو و یونهی با بیاد اوردن اولین بار و اخرین باری ک مامان بزرگاشون،دنیای انسانا و چه وون رو دیدن لبخند زدن..._چه وون رو یادتونه؟خیلی مهربون بود..._عارههه...فک کنم بچه هاش الان باید 20 سالشون باشه..._عار از ما دوسال کوچیکتر بودن...یونهی یذره از قهوشو خورد..._ولی از بهترین روزای عمرم بود..."پایان:)"
خب خب اینم از چشمای قرمز ک دوماه طول کشید😃واقعا فکر نمیکردم حتی ب 30 پارت بکشه یهو دیدم سر پارت 42 تموم شد...خب من از اکیپ عیزم خیلی تشکر میکنم اونا تو نوشتن این داستان خیلی بهم کمک کردن و همینطورم گل کلم عیزمممم🌚و همینطورم از تموم کسایی ک از پارت اول تا الان ک دارن اینو میخونن حمایتم کردن خیلی خیلی ممنونم واقعا حمایتاتون خیلی بهم انرژی دادن و فک کنم اس اخرو فهمیدین...پرش زمانی زدم ب 20 سال بعد و همه اون کوچولوها بزرگ شده بودن...یونسو تو همون دانشگاهی ک باباش بود استاد شد و یونهیم از معروفترین جراحای قلب دنیای ومپایرا شد...سونگ جین ی طراح مد شد و سونگ هون تو همون بیمارستانی ک یونهی بود کار میکرد...بازم میگم خیلی ممنون ک کمکم کردین خیلی دوستون دارم مراقب خودتون باشین تا داستان بعدی با مهوش ژونننن😃فقط امیدوارم رد نشه:)
عه اس اضافه:)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
اقا هر بنده خدایی تستای "عشق چند طرفه"و "شوما و داستان ژدید🌝" تو لیست بررسیش بود مننتظر کنههههه🤡
منتظر تکپارتی "عشق چندطرفه" باشین🌝
من پارتای قبول ندیدم
جان؟🗿
بله پارت های قبل هم داشت یانه نداشت داشت
داره دیگ..پایین تره خو🗿
داستانت عالی بود ❤😍
تو یه روز همشو خوندم 😅😂
ماشالا پهلوون🤡من خودم نمتونم تو چطور تونستی؟
تا ۳ و نیم شب همشو خوندم 😂😅
🗿👌🏼ماشالا
دوزتان گرامی تکپارتی عشق چندطرفه رو تو روبیک گذاشتم چون تو تستچی نمیومد:)هرکی روبیکا داره بره تو نظرسنجی "جوین شین😀👌🏼"
ی سوال واسم پیش اومده
نام جون ومپایر اصیل زاده بود ینی ننه باباش هردو ومپایر بودن
پس یونجشون که برادر نامجو نه چجوری اسنک پایره؟ 🤓
خب گاهی اوقات میشه ک بچشون بشه اسنک پایر🤡
اها
ممنونم چند شب بود ذهنم درگیر بود خوابم نمیبرد🌝💔
استغفرالله🤡
مهوشیییییی روالی؟
میشه جوابمو بدیییی؟
قبلا گفتم زمان زیادی از ارمی بودنم نمیگذره گفتی کمک نمیخوای؟گفتم نه!
ولی الان میخوااام:(
میگمممم 95لاین چیه و داستانش چیه؟
ممنون میشم اگه کمکم کنی،حیح:)
ایححححح🌝
95 لاین جیمین و تهیونگن...چون ک تو ی سال بدنیا اومدن همون 1995 شدن 95 لاین:)عار
اهههه شک کرده بودمااا
ولی گفتم شاید نباشه
😂😂😂
😂😭
منتظرییییم
منمممممممممم
هورااا از بلکپینکککک
عارررررررررر البته بی پدرمادر نمیاد🗿👌🏼
هعییی
تا اومدم تو تست وقتی «اینم پارت اخررررر😃» رو دیدم قلبم درد گرفت و با گریه این پارت رو خوندم
من خیلی فیک میخونم و روزی حداقا سه چهار تا فیک تموم میکنم و واقعا میتونم بگم این بهترین فیکی بود که خوندم
کاش هیچوقت تموم نمیشد
الانم میرم ددوباره از اول شروع به خوندن میکنم😼💪
پرام فر خورد جدی جدی گریت گرفتتتتت؟عی خوداااااااااا🌝💕
ناموصا حوصله داری 42 پارتو دوباره بخونی؟🗿👌🏼
+++
افسردگی بعد از فیکشن گرفتم..
من حاظرم رمانای تورو هزار بار بخونم انقدر قشنگ مینویسی که ادم ازش خسته نمیشه
اوکی اوکی ولی الانه بشینم سر حرفاتون عر بزنم🌚💕
+++