ارباب شکست ناپذیر و دختر ستاره ای p1

این پست درمورد داستانی درمورد ارباب شکست ناپذیر و دختر ستاره ای هست ! خواستم منتشر کنم ولی متأسفانه انتشارات قبول نکردن ..... بنابراین اینجا منتشر میکنم !

ساعت سه بامداد بود. امیلی از خواب بیدار شد، نه به خاطر کابوس بلکه به دلیل حسی عجیب که تمام وجودش را فرا گرفته بود سایه ی گوشه اتاق حرکت کرد. ابتدا فکر کرد خواب میبیند، اما سپس سایه شکل مردی بلند قامت به خود گرفت که چشمانش کهربایی بودند و موهایش از تاریکی محض بافته شده بود.

امیلی میترسید ، خیلی میترسید ! تنها بود و دو سال از ناپدید شدن ناگهانی پدر و مادرش گذشته بود . عمه مارگارت به او میگوید :« آنها در یک روز طوفانی رفتند و دیگر برنگشتند . » امروز هم طوفانی بود! امیلی عکس مادر و پدرش را در آغوش داشت.

صدایی از مرد تاریک به گوش رسید :«می دانی چرا تنها هستی امیلی ؟» صدایش همچون زمزمه ای از اعماق تاریخ بود. «چون تو نیز مانند من هستی - همه از تو میترسند.»

امیلی که از ترس یخ زده بود، نتوانست پاسخ بدهد. مرد تاریک قدمی به جلو گذاشت و سایه اش به شکل مار باریکی دور مچ امیلی پیچید. «از امشب تا همیشه ، تو برای منی !»« راستی ! اسم من زاراک هست ! »

اما وقتی چشمان اشک آلود امیلی را دید چیزی در نگاهش عوض شد برای اولین بار در هزاران سال زاراک چیزی را دید که نمی توانست درک کند امیدی که حتی در تاریکی مطلق هم می درخشید. « فردا ، باز هم می آیم » امیلی تا صبح بیدار بود و اشک می‌ریخت !

ناظر جان ، چیز بدی نداشت و فقط یکم غم انگیز بود لطفاً رد نکن چون خیلی براش زحمت کشیدم و اگه ویرایش میزنی دلیلش رو بگو