
جاستینا دوباره پرسید:حالا ماجرایه خنده صبحت سره چی بود منم که دیدم تا اون متوجه نشه دست از سرم برنمیداره با حالت کلافگی بهش نگاه کردم و گفتم اگه بهت بگم ماجرا هیچ پسری در کار نیست و من صبح بی دلیل حالم خوب بود باور میکنی؟ بعد گفتن این حرفم نگاه جاستینا به من تغییری نکرد و با حالت تمسخر آمیزی گفت:باشه تو راست میگی بعد گفتن حرفش سرشو انداخت پایین و از من زودتر خدافظی کردو دور شد متوجه شدم بهش برخورده بود ولی اهمیت ندادم و به سمت ایستگاه مترو حرکت کردم
حوصله نداشتم تا خونه رو پیاده برم وقتی رسیدم خونه متوجه شدم تنهام و کسی نیست بدون هیچ توجهی به اطرافم دره خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم رفتم تو اتاقم به تقویم رویه میز نگاه کردم یهو به حالت عجیبی حس دلتنگی بهم دست داد یعنی چی میشد اگه اون تنهام نمیزاشت؟ یعنی چی میشد اگه اون کنارم بود؟ یعنی......
کلی سوال دوباره تو ذهنم نقش بست که یهو بلند داد زدم هیییییس ساکت! صدام خیلی بلند بود یهو دیدم دره اتاقم باز شد برگشتم دیدم داداش کوچیکم پشتم ایستاده و با تعجب بهم نگاه میکنه -مارین داری با کی حرف میزنی؟ چرا داد زدی؟ چی شده؟ +هیچی فقط خستم -مطمئنی چیزی نشده؟ باحالت کلافگی نگاهمو انداختم پایین و با خودم فک کردم چی بگم به داداشم که سوال پیچم نکنه بعده کلی فک کردن و سرمو اوردم بالا و گفتم:امروز تو مدرسه روز خسته کننده یی بود جانی منم خیلی خستم و خوابم میاد میشه لطفا درو ببندی؟
جانی که دید واقعا خستم و حوصله ندارم از اتاق رفت بیرون و درو بست بعد تنها شدنم تو اتاقم به سمت تختم رفتم و بدون هیچ مقدمه یی با صورت رویه تختم فرود اومدم دلم میخواست الان با یکی حرف بزنم و یکی پیشم باشه گوشیمو برداشتم و یهویی به دیمیترا پیام دادم و نوشتم:سلام خوبی؟ با اینکه هنوز صمیمی نبودیم و تازه آشنا شده بودیم اما یک حسی بهم میگفت شاید دیمیترا بتونه درکم کنه......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرسنجیم😭🎀