قدمهای آهستهی هماهنگ: دیوید مردی قدبلند و خوشسیما بود. در مهمانی کوچکی که دوستم، جسیکا، برگزار کرده بود با او آشنا شدم. جمعی خودمانی و گرم بود، با مهمانهایی اندک اما پرانرژی. در آغاز تمایلی به حضور در جمع غریبهها نداشتم، اما اصرارهای پیدرپی جسیکا، بالاخره مرا راضی کرد. فضای مهمانی آمیخته به خنده و نور بود. با اینکه نخستینبار بود همه را میدیدم، اما رفتوآمد نگاهها و لبخندها احساسی از آشنایی دیرینه را در من بیدار میکرد. در میان آن چهرههای تازه، دیوید بیش از همه به چشم میآمد مردی جوان با لباسهایی آراسته و نگاهی آرام و نافذ.
برای لحظهای نگاهمان در هم گره خورد، و من بیاختیار لبخندی زدم، نگاهم را پایین انداختم و تکهمویی را با انگشت آرام به پشت گوشم هدایت کردم. در میان همهمهی گفتوگوها، تنها صدای قلبم را میشنیدم که بیوقفه میکوبید و نام او را فریاد میزد. نمیدانستم چه بر من گذشته، فقط حس میکردم دیگر آن «منِ همیشگی» نیستم. با صدای جسیکا به خود آمدم. او همه را برای صرف شام دعوت میکرد. فضا پر از جنبوجوش شد؛ همه بهسوی میز بزرگ حرکت کردیم. میخواستم صندلیام را عقب بکشم که ناگهان دیوید پیشدستی کرد دستهایش صندلی را برایم نگه داشت و با لبخندی آرام گفت: «بفرمایید... صندلی را برای شما عقب کشیدم.» نگاهی کوتاه میانمان ردوبدل شد، لبخند زدم و نشستم، او هم درست در کنارم جای گرفت. پس از پایان شام، یکییکی مهمانها از جسیکا تشکر کردند و رفتند. آخرین نفرها، من و دیوید بودیم. جسیکا را در آغوش گرفتم و از مهمانی زیبایش سپاس گفتم. دیوید نیز با لبخندی مؤدبانه تشکر کرد و در آن لبخند، چیزی بود که هنوز در خاطرم مانده است...
وقتی از خانهی جسیکا بیرون آمدم، هوا کمی خنک شده بود. نسیم آرامی میان موهایم میدوید و بوی شب را در خود داشت. صدای پاشنه کفشهایم بر سنگفرش حیاط طنین میانداخت که ناگهان صدایی آشنا مرا از فکر بیرون کشید. «اجازه هست تا ماشین همراهیتان کنم؟» برگشتم. دیوید همانجا ایستاده بود، با آن لبخند همیشگیاش که نمیشد نادیدهاش گرفت. لبخند زدم و بیآنکه پاسخی بدهم، قدمهایم را با او هماهنگ کردم. راه کوتاهی تا خیابان بود، اما در آن چند قدم، سکوت میانمان از هزاران جمله صمیمیتر بود. فقط صدای آرام قدمهایمان میآمد که باهم بر زمین مینشستند آهسته، هماهنگ، بیشتاب. به ماشینم رسیدیم.
دیوید نگاهی کوتاه به من انداخت، انگار میخواست چیزی بگوید، اما کلمهها در لبخندش جا ماندند. من هم چیزی نگفتم. فقط نگاهم را در نگاهش دوختم و حس کردم چیزی در میان ما آغاز شده است چیزی که نیازی به گفتن ندارد. گفتم: «شب خوش، دیوید.» و او آرام پاسخ داد: «خوش گذشت، امیدوارم دوباره ببینمت.» در را بستم، اما هنوز از پشت شیشه او را میدیدم که همانجا ایستاده است، در سکوت شب و زیر نور چراغ خیابان. ماشین را روشن کردم، و وقتی در آینه عقب نگاهی انداختم، لبخند او هنوز در ذهنم زنده بود... شبی آرام، با قدمهای آهستهی هماهنگ، که بیآنکه بدانم، آغازِ فصلی تازه در زندگیام شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
💗
ولی چقد در طول زمان قلمت قشنگ تر میشه
فداتشم منننننن اخه🥹❤
💗💖
بسیار زیبا ✨💚
قربانت🔥
🤍
دستمریزاد
قربان شما🔥🫶🏻
خیلی قشنگگ بودد=)))
خوشحالم لذت بردی:))))))