بسم رب رقیه
یه خواهر بود . خیلی برادرش را دوست داشت .
هیچوقت آنها را جدا نمیدیدی . همیشه باهم بودند .
بعد از ازدواج خواهر ، سه روز که گذشت ، رفتن به دیدارش .
دیدن که یه گوشه نشسته ، پاهایش را بغل کرده و در حال گریه است .
پرسیدن :《 تازه عروس ما از چی ناراحت است ؟》
آرام اشک هارا پاک کرد و گفت :《 سه روز است برادرم حسین را ندیده ام 》
گفتند :《 اشکالی نداره ، الان میرویم و او رو به اینجا می آوریم 》
به سوی خانه برادر حرکت کرد .
از چیزی که دید متعجب نشد . حکایت علاقه این خواهر و برادر در کل مدینه زبانزد بود . برادر هج دلتنگ خواهر بود .
گذشت و در یک روز ، خواهر با کاروان برادر برای حج حرکت کرد . اما در آن میان ناگاه حج را رها کرد .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
عالی🤍✨
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین؟!
عالی بود
تستت لایک شد(: ♡
عالی بود(: ♡
مایلی دوتست آخرم رو لایک کنی؟(: ♡
ممنون (: ♡