
ناظر اگه مشکل داره بگو!
نگاهی به سلاح هایم انداختم یه وَردَنه یه ماهیتابه متوسط یه ملاقه یه تخته چوبی به عنوان سپر و یه چاق○و برای اینکه اگر وقت شد برای خانم ادبیات و عربی میوه پوست بکنم! به محض نزدیک شدن به درب مدرسه متوجه است○فراغ هایی که پله را با رنگ های نارنجی و سبز زیبا کرده بود، شدم. بعد از وارد شدن به محیط مدرسه اولین زامبی به سمتم حم○له ور شد! ملاقه فلزی مادرم را در آوردم، اما یاد اخرین باری که ملاقه اش را خراب کردم افتادم، موهای تنم سیخ شد، باز کردن چاه دستشویی در حالی که پر از . . . به اندازه این زامبی ها چندش آور بود.
گاردم را پایین آوردم، نفس عمیقی کشیدم و همراه با جیغی فرا بنفش به سمت دستشویی دویدم. دست هایم را مانند پروانه تکان میدادم و از سوی خدا معجزه ای برای نجاتم میخواستم. نمیدانم معنی نگاه زامبی چه بود؟ از شما میپرسم من بودم که با لباس های قرمز و مقنعه های ابی در حالی که دندان هایم از زرد به سبز تغییر رنگ داده و ناخن هایم به اندازه یک بند انگشت شده و تازه با صدای خر مانندم شروع به نعره کشیدن میکنم؟ شاید من سعی کرده باشم ادای خودش را در بیاورم برای همین صدای الاغ میدادم و مثل یه عقاااااب از تمام رخ دیوانه دیده میشدم!
اما وارد شدنم به دستشویی زیاد هم طول نکشید، به محض باز کردن اولین درب، واااای این معلم علوم بود که داشت به باهوش ترین دانش آموز درس جدید میداد؟ معلم علوم با دیدن من چنان خنده ای کرد که زامبی خیال کرد او خودی است و به سمت دیگری رفت! و بعد به من زل زد و با انگشتش به من اشاره کرد که به جلو بیا و برگه امتحان را در دستش چرخاند! گلویم فشار جیغ هایم را نداشت بنابراین تنها راه حل همین بود. پنجول های نداشته ام را بالا آوردم و الاغ درونم را صدا زدم. با تشکر از تمام عواملی که من را در اجرای این نقشه یاری کردند، معلم علوم با تمام قدرت درب را بسویم بست! بعضی وقتا فکر میکنم اگر این حرکت نبود معلم علوم میخواست چیکار بکنه؟
شرور های داستان های دیزنی را میشناسید؟ مطمئنم انها را از پشت تلویزیون دیده اید اما من انها را از نزدیک دیدم! پشت سرم را که نگاه کردم از زشت ترین تا زشت هایی که فکر میکردند زیبا هستند را دیدم. در حال اماده کردن خودم بودم که صدای زنگ مدرسه به گوشم خورد. در یک لحظه تمام صداها خوابید و همه به حالت قبلی خودشون برگشتن و به کلاس ها رفتن! همون ثانیه ها یادم آمد ان روز هالووین بود و من باید جریمه های سنگین ناظمِ _را به جان میخریدم؛ یک هفته بود که به عنوان یه مریض در خانه بودم و حالا باید جواب حال خوبم را میدادم.
دوستان این اولین داستان طنز من هست. اگه مشکلی داره یا انتقادی یا پیشنهادی برای داستان های بعدی دارید کلا اگر حرفی راجب داستان ها دارید، خوشحال میشم اگه بگید🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بهبه
خیلی خوب بود.
خسته نباشی،ادامه بده.💓
فرصتتت؟