کتاب؟به آنها میگویند گنج!

گربه چند کتاب دردست داشت،گویی آنها را برای صاحبان کتاب می‌برد +اون کتاب‌ها چین؟ _کتاب هایی که قرار است من آنها را به دست مشتریان برسانم +مگه کس‌ دیگه ای اینجا نیست کمکت کنه؟ _چقدر سوال می‌پرسی دخترک،خیر کسی اینجا برای کمک به من نیست

لوسیا،لبخند کوچک ولی درخشان و مهربانی زد،به دوستش لارا نگاه کرد،دوستش هم سر تکان داد،گویی متوجه منظور او شده بود +پس بزار ما کمکت کنیم! ±اره راست میگه بزار کمک کنیم! _شما دو نفر همینجوری سکوت و آرامش ارواح را بهم ریخته اید،لازم به کمک شما ندارم

لبخند او مانند پروانه از روی لب هایش پر کشید و رفت،مانند گلی پژمرده شد حالت صورتش،سعی در پنهان کردن اندوهی که بخاطر حرف گربه بهش منتقل شده بود گربه متوجه اندوه شد،او هرگز دلش نمی‌خواست کسی را اندوهگین کند،پس چند کتاب در دست دختر؛و چند کتاب در دست دوستش گذاشت

دختران صورتشان مانند ماه درخشان شد و به گربه لبخند زدند +مچکریم،تمام تلاشمون رو میکنیم! با صدایی آرام گفت تا آرامش را بهم نریزد،تعظیم کوتاهی کرد _به سمت قفسه کتاب های فانتزی برو،به ته راهرو برو و یک در را میبینی،به داخل آن در برو و یک دنیا میبینی،در آن دنیا دنبال صاحبان کتاب بگرد و کتاب هارا به آنها پس بده

به لارا گفت و نگاهی به خود دختر،لوسیا انداخت _تو هم به سمت قفسه کتاب های کلاسیک برو،و مانند دوستت،پیدا کن هردو لبخند زدند و با گفتن چشمی تعظیم کردند _اما هرگز فراموش نکنید.....این درها در ساعتی مشخص باز،و در ساعتی مشخص بسته میشنوند؛پس اگر یکی از شما دونفر متوجه زمان نشد،درها بسته و تا پنجاه سال دیگر باز نمیشود ،این درها پنجاه سال یک بار باز میشنوند...مرا سربلند کنید

دختران سکوت کردند،سپس سر تکان دادند و هرکدام به قفسه مربوطه رفتند. لارا در انتهای راهروی خودش را باز کرد،نوری درخشان تابید در چشمانش،سپس به آرامی به داخل در قدم گذاشت،محو آن دنیا شده بود........