قلب مهربون

رمان کوک و ا/ت

کوک دوستت بود و کوک تورو دوست داشت و تو هم اون رو دوست داشتی کوک: از نامجون شنیدم ک فردا شب به ی مهمونی دعوت شدیم که باید با خودمون همراه داشته باشیم خب کی بهتر از ا/ت اما نمیدونم دوست داشته باشه باهام بیاد یا نه ولی شانسمو امتحان میکنم پس بهش زنگ میزنم

از زبون ا/ت: کوک بهم زنگ زد و بهم درخواست داد تا باهم به مهمونی بریم خیلیییی خوشحال شدم ذوق کردم و قبول کردم وایی چجوری تا فردا صبر کنم؟ از زبون کوک: قبول کرد و خیلیی خوشحال بودم باید بهترین لباسمو بپوشم و عالی باشم

از زبون ا /ت:بالاخره فردا شب شد رفتم تا حاضر شم یه دامن مشکی کوتاه پوشیدم و کفش های پاشنه بلند مشکی با نگین های خیلی خوشگل ساعت و دستبند و گردنبد ست نگین دار انداختم و موهامو حالت دار کردم و باز گذاشتم عطر زدم و یه آرایش خیلی خوشگل کردم

از زبون ا /ت:بالاخره فردا شب شد رفتم تا حاضر شم یه دامن مشکی کوتاه پوشیدم و کفش های پاشنه بلند مشکی با نگین های خیلی خوشگل ساعت و دستبند و گردنبد ست نگین دار انداختم و موهامو حالت دار کردم و باز گذاشتم عطر زدم و یه آرایش خیلی خوشگل کردم

از زبون کوک: رفتم دم در خونه ا/ت خیلی خوشگل شده بود اون لحظه فقط بهش نگاه میکردم خیلی دلم میخواست بهش بگم دوسش دارم سوار ماشین شدیم و با آهنگ و کلی خنده ب سمت مهمونی رفتیم

از زبون ا /ت کوک خیلی خوشگل شدههه بود وای دلم براش ضعف میرفت مهمونی خیلی عالی بود من با یجی و جنی و رزی کلی خندیدیم کوک همش نگاهش ب من بود صدای بارون خیلی شدید بود

از ربون کوک: دامنش خیلی کوتاه بود و این که پسرا دورش جمع میشدن منو ناراحت میکرد بردمش گوشه ی سالن و مجبور شدم سرش داد بزنم معلوم بود که خیلی ناراحت شده بود

آخر مهمونی بود زودتر از همه دست ا/ت گرقتم و رفتیم بیرون زیر بارون دوتامون خیس شدیم رو بهش کردم و با خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت خود به خود گریم گرفت و با گریه بهش گفتم دوستت دارم خیلی دوستت دارم خیلی وقته میخواستم بهت بگم ولی نمیشد

از زبون ا/ت: با گریه ی کوک گریم گرفت وقتی حرفاشو میشنیدم توی دلم خالی میشد انگار که دارم خواب میبینم رویایی که چند ساله دارم به واقعیت پیوست مگه میشه؟ جوابشو با گریه دادم و وقتی حرفمو شنید گریش بند اومد و زیر بارون بغلم کرد باهم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم