رمان دختری با چشمان جادویی❤

داستان از زبون کوکی هس🙃👇 چند وقتی بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و هیچ کار و هدفی نداشتم.خیلی از روزا تنهایی توی خیابونا راه میرفتم. خیابان ها پر شده بود از دختر های زیبا اما از هیچکدوم خوشم نمیومد. بابام گفته بود که تو دیگه باید ازدواج کنی و.......

یه دفعه لز بین دخترا یه دختری رو دیدم که انگار برام آشنا بود. رزی بود. منو رزی توی دانشگاه باهم بودیم. رزی گفت:جون کوک! اینجا تنهایی چه کار میکردی؟ گفتم:اومده بودم یکم قدم بزنم رزی گفت:اشکالی نداره که باهم قدم بزنیم؟

گفتم:نه.ایرادی نداره رزی هم خودشو به من چسبوند و دستمو گرفت. داشتیم با رزی راه میرفتیم که یه دفعه یه دختر رو دیدم و بهش خیره شدم. دستمو از دست رزی کشیدم و به سمتش رفتم. از خجالت آب شده بودم. اون گفت:سلام.با من کاری داشتی؟ گفتم:سلام..... گفت:من لیسام.اسم تو چیه؟ گفتم:جون کوک.... گفت:خوب جون کوک از آشنایی باهات خوشحال شدم و حالا باید برم.خداحافظ👋

اون دختر چشمای جادویی داشت.رزی دنبالم دوید. رزی گفت:جون کوک!کجا رفتی؟ منم جوابشو ندادم و به سمت خونه دویدم. دیگه هوا تاریک شده بود. کسی هم خونه نبود. یه شام ساده خوردم و بعد رفتم بخوابم. اما اصلا خوابم نمیبرد. فقط به اون دختر فکر میکردم.به لیسا!

ممنون که تا اینجا همراه بودی😉

لطفا حمایت کنید😊💕

بای👋🥺