های گایز😊 من اومدم با یک تست دیگه،البته تست هم اکشنه هم عاشقانه هم کمدی کلا همش هست،راستی تست هم ابرقهرمانیه ابرقهرمانی که خودم از خودم دراوردم و هیچ جا نیست،امیدوارم خوشتون بیاد،حتما بکوبین لایکو برین ادامه، (کامنت هم یادتون نره هاااااا) راستی اولش بگم تست درباره ی یک دختر به نام پنلوپه هست(پنی)که مادرش یک پری بوده و پدرش هم یک گرگینه اصل،و اون هم قدرتهای مامانش رو دریافت کرده و از بچگی یک خواهر داشته که خیلی بهش حسودی میکرده،بعد یک موجود شیطانی به سرزمینشون حمله میکنه و خواهر و پدر و مادرشو میکشه و اون فقط از دار دنیا یک دایی داره که اونو بزرگ میکنه
از زبان پنی:امروزم یک روز حوصله بر دیگه،من نمیخوام ملکه باشم باید کیو ببینم؟اه.من میخوام ازاد باشم،هی میگن صاف واستا،اینقدر ورجه وورجه نکن،اذیت نکن،فلان و فلان... _میدونی امروز رژه الف های زمینیه؟ برگشتم دیدم پام پشتم واستاده،خواهر بزرگتر و رو مخم،خیلی اوسکوله،دوست داره همیشه شبیه بقیه پرنسسا باشه و به خاطر هر چیزی گریه میکنه،منکه تاحالا از بچگی و توی نوزادیم هم گریه نکردم،اخه اعتقاد دارم هرکی گریه کنه نشون از ضعیفیاش در برابر مشکلاتشه،ولی من هیچوقت ضعیف نیستم،هیچوقت، به پام گفتم:خب؟از بنده چه انتظاری داری؟ _که بیای و کنار ما رژه رو نگا کنی! عه،مامان اونحا چیکار میکرد؟مامان من ملکه کل سرزمین اریس بود،توی سرزمین اریس همه جور پری زندگی میکردن،پری دریایی،پری بالدار و الف های زمینی
به مامان گفتم:باشه،ولی من نه دامن بلند میپوشم نه کفش پاشنه بلند،من میخوام ازاد باشم اون لباسا ازادی رو ازم میگیره! پام چشم غره رفت،از بچگی همیشه بهم حسودی میکرد،اخه هرکار بدی که میکردم،مامان دعوام نمیکرد و فقط میخندید،اما بابام تنبیهم میکرد،منم باز هم سرپیچی میکردم و دوباره تنبیه😑(از بچگی هیچوقت دیکتاتوری رو قبول نداشتم)
راستش توی اریس هیچ ادمی غیر از من و خواهرم وجود نداشت،چون مادر من هم قبل اینکه پری باشه،انسان بود،توی جنگل یک پری میبینه و چون پری در حال مرگ بوده قدرتش رو میده به مامانم و بهش سرزمینش رو معرفی میکنه،از قضا اون پری ملکه اون سرزمین یعنی همون اریس خودمون بوده،وقتی که مامانم میره به اون سرزمین،اون پری روی پیشونی مامانم یک علامت گذاشته و وقتی اهالی سرزمین مامانمو میبینن،نمیدونم یکجورایی پیام پری رو میفهمن و مامانمو ملکه سرزمینشون میکنن،مامانم هم توی سفرهاش به دور دنیا با بابام اشنا میشه و ....دیگه ازدواج میکنن و ما بدنیا میایم
مامانم بهم گفت:خیلی خوب،تو میتونی لباسی که دوست داری بپوشی،فقط زودتر برین قصر چون تا یک ساعت و نیم دیگه مراسم شروع میشه،من و پام هم راه افتادیم و رفتیم سمت قصر،توی راه پام بهم گفت:تو چجوری دوست نداری شبیه پرنسسای دیگه باشی؟منکه ارزومه! بهش گفتم به همون دلیلی که مامان نمیخواست،من میدونم که منحصر به فردم،من نباید شبیه کسی باشم،من باید اونقدر خوب بشم که بقیه دلشون بخواد شبیه من باشن،من هیچوقت نخواستم شبیه هیچکس باشم،جز یک نفر،اون هم خودمم! پام که معلوم بود اصلا به حرفام گوش نمیداد چون داشت با موهاش بازی میکرد و درستشون میکرد،پام احمق.!!!
به قصر که رسیدیم،بابام یکجوری بهم نگاه میکرد،راستش همیشه اینجوری بهم نگاه میکنه،نمیدونم چرا،فکر کنم بدش میاد که بچه ای مثل من داره،به هر حال،هر فکری بکنه من راه خودمو میرم! مراسم دیگه کم کم داشت شروع میشد،خواهرم که یک دامن با الماس های روش پوشیده بود،اما من فقط یک شلوار دمپا پوشیده بودم و یک لباس گشاد،با مامانم و بابام و خواهرم،جای مخصوص پادشاها نشسته بودیم و رژه ی الف ها از زیر پامون رد میشدن، من اول فکر کردم این مراسم خیلی مسخرس اما....
وقتی نحوه ی جنگیدن اون الف هارو دیدم،یکجورایی عاشقش شدم!خیلی جالب بود،حرکاتشون واقعا سریع و باور نکردنی بود،از حرکاتشون فهمیدم این رشته واقعا جذابیت داره،منکه شیفتش شده بودم،بلند با صدای جیغ وار گفتم:من میخواااام جنگجووو بشمممممم!!!! همه توی رژه واستادن و منو نگاه کردن،پدرم که انگار به وجد اومده بود گفت:یعنی..یعنی این واقعن چیزیه که دلت میخواد؟گفتم:اره!!!من اگه جنگجو نشم به هیچ دردی نمیخورم!من فقط میخوام جنگجو بشم!پدرو با خوشحالی بلند شد و واستاد و گفت:دخترم جنگجو میشه!!!!اون بلاخره حرفه ی خودش رو پیدا کرد!!!! همه جیغ و هورا کشیدن!ولی فقط یک نفر ناراحت بود... که طبق معمول، درسته،پام!!!!
اون هیچوقت از موفقیت هیچکسی خوشحال نمیشد،نمیدونستم چرا اینقدر حسود بود،ولی من دیگه راهمو پیدا کرده بودم،به اون کاری نداشتم،یک روز،من هم کنار این الف ها جوری میجنگم که هیچکس نتونه شکستم بده،مادرم که انگار دوباره ذهنمو خونده بود،گفت:هدف های بیش از حد بزرگی داری،فکر میکنی میتونی با این سنت بهشون برسی؟ گفتم:من به خودم قول میدم،اگه نتونستم قولی که به خودم دادم رو عمل کنم،یک زخم روی بدنم ایجاد میکنم! توی یک کتاب خوندم:اگه انسان هدفهای بزرگی داشته باشه و بخواد بهشون برسه و همه ی تلاششو بکنه،حتی اگه شکست هم بخوره،بهتر ازینه که توی ذهنش رویاهای کوچیک و بیهوده پرورش بده!
مامانم که انگار تعجب کرده بود،گفت:حرفهای گنده گنده میزنی، از کجا اینقدر مطمئنی که میرسی؟ گفتم:چون به خودم اطمینان کامل دارم،میدونم که هرکی بهم کمک نکنه،خودم به خودم کمک میکنم!
مادرم جوری نگام میکرد انگار نقشه ای تو سرش بود،ولی نمیدونم،برام مهم نبود،چون هدفهای مهمتری داشتم،خیلی مهمتر از فکر کردن به چیزای کوچیکی که اهمیت ندارن! پدرم از فردای اون روز،به بهترین الف جنگجو که یکی از فرمانده های جنگ بود و خودش به اون رژه ی الف درس داده بود،گفت که به من بهترین شیوه های جنگیدن رو یاد بده،منکه طاقت نداشتم،از خوشحالی داشتم بال در میاوردم،
مادرم وقتی خوشحالی و هیجان بیش از حد منو دید،برا اروم کردن من بم گفت چطوره بریم ناکوس بازی کنیم؟(ناکوس توی سرزمین ما همون اسکی روی یخه) منکه موافقت کردم ولی پام با اکراه قبول کرد وقتی رفتیم توی پیست مسابقه،من سریع کفشای ناکوس رو پوشیدم و رفتم جلو،هر بار که زمین میخوردم،دوباره بلند میشدم و ادامه میدادم،ولی پام وقتی هربار میخورد زمین،گریه اش بلند میشد،مثل همیشه کودن بود وقتی مادرم دید من دارم هی میوفتم،اومد تا دستمو بگیره ولی من دستمو کشیدم و گفتم:نه خودم میتونم،اگه بخوام یادبگیرم،باید خودم تمرین کنم!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی
عالی بود افرییین
دوستان ممنون شاید یکم دیر به دیر پارت ها بیاد چون مشغول درسام هستم
ولی ممنون از لطفتون
قشنگ بود بعدی و بذار ممنون
داستانت عالی بود😍
زود پارتای بعدی رو بزار😍😍