لحظه ای که افتاب طلوع کرد p1

خب داشیا ابجیا یه داستان براتون اوردم غم و اندوه و طنز و اکشن باهم قاطی کردم امیدوارم خوشتون بیاد لایک کنید دوست داشتی کامنت بزار نظرتو راجب داستان بوگو

امریکا . نیویورک . ساعت 13:30 { زنگ ساعت به صدا در میاد } ای خدا ساعت یکه بازم خواب موندم . با این اوضاع نمیتونم کار پیدا کنم پاشم برم برای خرید حداقل هوف این اسانسور لعنتی انقدر کند بالا پایین میشه که تا زمانی که بیاد امام زمان ظهور کرده . نگهبان : پسرم یوری سلام . یوری : سلام

ببخشید اقای وارگاس با من کاری ندارید ؟ باید برم وارگاس : نه پسرم برو خدا پشت و پناهت وارگاس یه نگهبان اسپانیایه . مرد مهربونیه و همه تو ساختمون دوسش دارن به خیابون نگاه میکنم . هنوزم نتونستم یه کاری برای خودم دست و پا کنم . از وقتی اومدم امریکا زندگیم رفته رو هوا فقط هم به خاطر اون کنی بی مصرف

تنها چیزی که برام مونده همین یو یو هست و کار با اون منو یذره از مشکلاتم دور میکنه ای وای یو یو از دستم افتاد نگاه برگردوندم که دیدم یو یو داره قل میخوره سمت یه کوچه واردش که شدم وقتی یو یو برداشتم چشمم به مردی که اونجا وایساده بود افتاد . داشتم میرفتم که یکی صدام زد برگشت و دیدم همون مرده

گفتم بله اون مرد گفت پسر جون بی چون و چرا دنبالم بیا نمیدونم چرا اما بی اختیار دنبالش رفتم به یک در رسیدیم درو باز کرد و وارد شدیم با چیزی که دیدم از تعجب سیخ وایسادم کنی اونجا بود با چندتا مرد کنارش تا خواستم برم مردی جلومو گرفت و منو برد سمت کنی

بی اختیار همو بغل کردیم گفتم کنی داداش این همه مدت کجا بودی گفت جایی که منو از فرش به عرش میرسونه بهش نگاه کردم با هم دست دادیم کنی گفت : یوری اماده ای ؟ گفتم اره . و از همونجا زندگی جدیدم شروع شد