⌠مروارید سفید ⁶⌡ 🧙🖇️

\شینجو/ زمین شروع به لرزیدن کرد، جلوم یه در بزرگ قرمز ظاهر شد. در رو باز کردم، به کتابخونه بزرگ اونجا بود... چه... عجیب. یه حس اشنا، انگار اینجا بودم... تق! صدای... بسته شدن در؟! به پشت سرم نگاه کردم... آره! در... واقعا بسته شده بود؟! (عکس در)

به سمت در دویدم، دستگیره رو کشیدم، ولی در باز نمی شد. درسته، قفل شده بود. \شینجو/ یعنی چی اخه؟! بسته شدن در؟! اونم همینجوری؟! مگه فیلم ت۰۰ناکه؟! آهی کشیدم... و به سمت قفسه های کتاب رفتم. همه جا تاریک بود... حتی دیدن کتاب ها سخت بود. دور و ورم رو نگاه کردم. یک میز چوبی اونجا بود، به سمتش راه رفتم- آخ! یه چیزی خورد به پام...

پایین رو نگاه کردم.... یک چراغ قدیمی روی زمین دیدم، شیشه دورش شکسته بود... برش داشتم. \شینجو/ ببینم... روشن میشه؟ ...پیس... روشن شد! نور خیلی کمی می داد، ولی همین هم کافی بود...

به سمت قفسه های کتاب حرکت کردم. همه کتاب ها قدیمی بودند، و خاک گرفته بودن. چشمم به یک کتاب افتاد، اون کتاب یه جلد قرمز داشت، روی جلدش هیچی ننوشته بود. کتاب رو باز کردم...