‹•مروارید سفید ⁵ 🌪️🌸•›

کیلومتر ها درخت، باعث شدن که نتونم جایی رو ببینم. تنها نور، نور ماه بود- همه چی خیلی ساکت و آروم بود... به پایین نگاه کردم، شاید از این بالکن تا زمین حدود ¹⁰ متر فاصله بود... راهی برای پایین رفتن نبود... با خستگی به پشت سرم نگاه کردم، در بالکن پشتم بود. در بالکن رو باز کردم، و دوباره وارد اون راهرو تاریک شدم...

خیلی خسته بودم، انگار این راهرو بی انتها بود، تنها کاری که از دستم بر می اومد راه رفتن بود... (دینگ) ها-؟ این صدا... صدای زنگ گوشیمه؟! سریع گوشیم رو برداشتم... یوکی بود! \یوکی/ الو؟ شینجو، کجایی؟! هیچ خبری ازت نیست! \شینجو/ گم شدم! \یوکی‌/ گم شدی؟! \شینجو/ آره! توی یه جنگل... یا خونه ای چیزی گم شدم! الان نمی‌دونم کجام... و... واقعا نیاز دارم بیایی اینجا...

\یوکی/ نگران نباش‌... هرطور شده میام دنبالت! (قطع می‌کنه) \شینجو/ شروع به راه رفتن کردم... حدودا ده دقیقه بعد، به یه دو راهی رسیدم. هردو خیلی شبیه هم بودن... ولی یه چیزی بهم گفت که هردو... یه اشکالی دارن... ناخداگاه چشمم به یه کاشی قرمز افتاد... آروم رفتم سمتش... و بهش دست زدم...

تمام 🌝👏🌸