نرفتیم بیمارستان..فقط فرار کردیم...دیگه مهمان خانه یا هتل امن نبود...وسایلمان را جمع کردیم و از بالکن اتاقم که پله داشت به پایین رفتیم..پرسی خیلی عصبی بود..به زخم مارکوس بخیه زدم بلد بودم توی پیشاهنگی یاد گرفته بودم.پرسی نذاشت زخمای اونم خوب کنم در نتیجه ساعتی ۶۰ بار نق میزد که آی/اوی/وای! شکایت و گله میکرد و مارکوس هیچی نمیگفت.اخه به مارکوس نق میزد.وارد یک جنگل شدیم بعد ۱ ساعت پرسی شروع کرد به حرف زدن=میخوام بدونم چرا منو اوردید؟!)من گفتم=خودت خواستی!)گفتم=فکر نمیکردم اینطور بشه!اسیب ببینم!)گفتم=یطوری میگی انگار فقط تو اسیب دیدی!بعدشم توقع چی داشتی؟توقع داشتی بریم یه سویی ۵ ستاره پاتو بندازی رو پات و ازین اتفاقا نیوفتع؟)گفت=شماها نگفتید اینطوری میشه!)گفتم=یکم اینده نگری بد نیست!)گفت=من منظورم ب تو نیست که مارکوس تحریکمون کرد بیایم!)گفتم=هیچ ربطی نداره به اون ما خودمون خواستیم!بعدشم ما که نمیخواستیم توهم بیای!ما خودمون داشتیم میرفتیم که تو سبز شدی!!!!)بلند حرف میزدیم که مارکوس گفت=بسه الا!نمیخواد باهاش بحث کنی!)گفتم=حرف دهنشو نمیفهمه!)
آفرین افرین
مرسییی
عالی بود
مرسی:))