
ببخشید یکم دیر به دیر شده مدرسه تابستونی یکم سنگین شده براهمین سعی میکنم اخر هفته ها پارت بدم
دوستدار رو، رگولوس ارکتروس بلک. کاغذ از دستم به زمین میوفته. دستام میلرزه و چشمام سیاهی میره. نمیتونم باورش کنم. نمیتونم باور کنم رگولوس، اونطوری که همیشه تصور میکردم نبود. نمیتونم باور کنم اون، چجوری منو دوست داشت و این حقیقت که، به ولدمورت وفادار نبود. سعی میکنم به سمت پنجره یک قدم بردارم و بعد به زمین میوفتم. زمین سرد عمارت ولدمورت، انگاری که منو در خودش میکشه و من هم منقبض میشم. خودم رو سرزنش میکنم که زودتر از این ها نفهمیده بودم. که رگولوس همه چیو تو خودش نگه داشت و حالا، میخواد خودش رو فدای این جنگ مسخره بکنه. نفسام به شماره افتاده و چشمام سیاهی میره. نامرو بار دیگه باز میکنم. نمیخوام باور کنم هر کدوم این کلمات باور داره و وقتی دوباره چشمم به اسمش زیر نامه میخوره، اشک از چشمام جاری میشه و دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم. جوهر نامه مثل من در هم میپیچه و برخی کلمات ناخوانا میشن.سعی میکنم روی پام وایسم. به سختی موفق میشم و به سمت کمد میرم. شنلم رو میپوشم، چوبدستیمو داخلش قرار میدم و نامرو کنار چوبدستی. گردنبند دلسینی رو دور گردنم میندازم با اینکه هیچوقت نشونش ندادم که گردنبندو دارم. اما طوری میندازم که کسی نبینتش. بعد از اتاق بیرون میزنم و میدونم که دیگه قرار نیست بهش برگردم. از پله ها پایین میرم و سعی میکنم سرگیجه شدیدی که دارم باعث نشه از پله ها پرت شم. به بلاتریکس که سمت در خروج وایساده میرم=منم میخوام برم) بلاتریکس متعجب نگام میکنه=کجا؟) میگم=هاگوارتز...مگه مرگخوارارو نمیفرستین...منم میخوام برم) میگه=دیوونه شدی باز تو؟ فعلا ۱۰۰ مرگخوار وفادار تر رو فرستادیم و بعد ۱۰ تا ۱۰ تا داریم میفرستیم) اسم چند مرگخوای که باید برن رو میاره و بعد روبه من برمیگرده=توکه هنوز اینجایی) میگم=منم مرگخوار وفاداریم...خواهش میکنم بزار منم الان برم) میخنده و میگه=یچیزی بگو خودت باورت شه) میگم=بزار برم بلاتریکس برا تو چه فرقی داره..امشب که نصفمون مردیم...چه فرقی داره بزاری من یه نفر زود برم) میگه=دقیقا یه چیزی تو کلته که میخوای زود بری. پس خیلی فرق داره) نارسیسا و دریکو که بهمون خیره شدن و بحث کردنمون رو میبینن، به سمتمون میان. اما دریکو فاصلشو نگه میداره. نارسیسا دستشو روی شونم میزاره و میگه=چیزی شده بلا؟) بلاتریکس میگه=لیا به سرش زده مرگخوار وفاداریه و میخواد زودتر بره. معلوم نیست چه فکری توی کلشه و میخواد چیو بهم بریزه) میگم=اگر انقدر اطمینان ندارین به مرگخوارایی که خودتون انتخاب کردین، چرا اصلا انتخابمون کردین؟) میگه=اگر دست من بود همون روز اول تورو میکشتم بلک همونطوری که سیریوس رو کشتم) قلبم تیر میکشه و یکدفعه، انگاری که یادم رفته بوده، یادم میوفته کسی که دارم ازش،خواهش میکنم زودتر برم هاگوارتز، کسیه که پدرمو کشته و میخواد سر به تنم نباشه. میگم=بخدا که اگه اینجا نبودیم یک دقیقه هم صبر نمیکردم و چوبدستیمو تو حلقت میکردم) توقع داشتم خیلی عصبی بشه طوری که همین کارو بامن بکنه. اما به صدا کردن بقیه مرگخوار ها ادامه داد و نارسیسا سعی کرد منو ازش دور کنه که یکدفعه دلسینی به سمتم میاد. =دلیل اینکه از اتاقت بیرون اومدی چیه لیا بلک؟) میگم=اها حق نداشتم از اتاقم بیرون بیام؟) میگه=نمیدونستم که مشتاقی که بیای به جنگ فکر میکردم تا همین یک ساعت پیش داشتی من رو راضی میکردی که به ولدمورت خیانت کنم و یکاری کنم که این جنگ شکل نگیره)
از قصد این هارو بلند میگه. تا همه بشنون. میگم=جای شکی نیست که چرا سیریوس تورو به مرگخوارا تحویل داد. درکش میکنم منم اگر بودم همین کارو میکردم) چند قدم نزدیک تر میشه و میگه=خوب به هر حرفی که میزنی فکر کن لیا...سیریوس بلک ضعیف بود...و فراری...باید هم اونکارو میکرد تا پیش مرگخوارا خودشو بالا ببره) میگم=اون مثل تو تشنه ی توجه و قدرت و نام و شهرت نبود. اون مثل تو نیست دلسینی) خنده ی شیطانی میکنه و میگه=فکر کردی بیشتر از من اونو میشناسی؟ فکر کردی چیزی بود که نشون میداد؟) میگم=حتی اگر اون چیزی نبودش که نشون میداد و حتی اگر خیلی کم بشناسمش...مطمعنم از نصف تو ارزشش خیلی بیشتره) به سمتم حمله ور میشه و چوبدستیش رو روی گردنم میگیره. مرگخوار ها بهمون خیره شدن. نارسیسا چند قدم به سمتمون میاد و اروم به دلسینی میگه=میخواد اذیتت کنه که بهم بریزی...خام نشو دلسینی...ولش کن..کارای مهم تری داریم...) دلسینی رو ازم جدا میکنه و از بازوم میگیره و ازونجا دورم میکنه. دریکو هم با فاصله ی ده قدمی دنبالمون میاد. وارد اتاقی بزرگ میشیم و درو میبنده. میگه=نمیدونم هدفت ازین کارا چیه ولی...تمومش کن...چون اگر نزارن به هاگوارتز بری همینجا کارتو تموم میکنن) دستشو به گونم میکشه. میگه=پس رو مغزشون نرو و بزار باهات خوب باشن) دریکو هم میاد تو و درو میبنده. نگاهش بهم میخوره سریع دوباره به نارسیسا نگاه میکنم و یک دفعه میفهمم که چقدر دلم برای دریکو تنگ شده. میگم=من نمیخوام کسی اسیب ببینه..نمیخوام دوستام...) میگه=فکر کردی من میخوام؟) این حرفارو اروم میزنه. بعد میگه=میدونی چقدر میترسم از این جنگ؟ میدونی وقتی همه منتظر بودن این روز نیاد شب و روز میخواستم که این روز رو نبینم. که یکوقت دریکو یا لوسیوس یا خواهرم بلاتریکس که با تمام وجود میخواد به این جنگ بره رو از دست ندم. اما زندگی جریان داره حتی اگر با تمام وجود بخوای که نگهش داری. و اتفاق هایی میوفته که برعکس چیزی باشه که بخوای و تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که بزاری بیوفته. و خودتو گم نکنی) دستشو از رو گونم برمیداره. سکوت میکنم. میگم=هیچ راهی نیست که زودتر برم؟) میگه=دلیل اینکه میخوای زودتر بری چیه؟) میگم=میخوام قبل ازینکه...اتفاقی براشون بیوفته...بینمشون) اینو میگم که فکر کنه میخوام دوستام رو ببینم و نه رگولوس رو. میگه=فکر نکنم راهی داشته باشه...ولی من سعیم رو میکنم) میگم=ممنونم) و بغلش میکنم. و نگاه دریکو رو رومون حس میکنم. بعد از بغل میگه=فعلا اینجا بمون...با توام هستم دریکو) دریکو سر تکون میده. روی تخت میشینم و دریکو به سمت پنجره میره. سکوت سنگینیه. سکوتی که هیچوقت فکر نمیکردم اتفاق بیوفته. و همش تقصیر منه. چون رگولوس رو بهش ترجیح دادم. با دستم پتو رو فشار میدم. یعنی رگولوس الان کجاست؟ و میترسم که اگر کاری از دستم برمیاد و انجامش ندم چی؟ دریکو روی تخت دراز میکشه. پشتم بهشه. فقط وقتی دراز میکشه تخت تکونی میخوره. قلبم تیر میکشه. فاصله ی زیادی نداریم. تکون نمیخورم. اتاق سرد بود. پاشدم و رفتم شمعی که روی میز بود رو روشن کردم. هوای بیرون کم کم داشت تاریک میشد و این یعنی فاصله ی زیادی تا شروع جنگ نمونده بود. شمع رو کنار تخت بردم و لحظه ای به دریکو نگاه کردم که نگاهش روبه سقفه.
همینطوری که وایسادم میگم=نباید کم کم به سمت هاگوارتز بریم؟) نگام نمیکنه ولی میگه=اگر لازم باشه..نارسیسا میاد و صدامون میکنه) تخته یک نفرست. اما کنارش میشینم و تخت دوباره تکون خفیفی میخوره. سعی میکنم حرفی بزنم. میگم=نمیترسی؟) میگه=تو میترسی؟) میگم=معلومه.) چیزی نمیگه میگم=من اول پرسیدم) میگه=چی باعث شد فکر کنی نمیترسم) میترسه. میدونم. میگم=اینکه دراز کشیدی و انگار نه انگار معلوم نیست یه ساعت دیگه کی زندس و کی مرده) میگه=بنظرت مرگ این مرگخوارایی که این مدت تو عمارت بودم باهاشون ذره ای برام اهمیت داره؟) برای اولین بار نگام میکنه ولی من به پاهام خیره شدم. انقدری کم فاصله داریم که اگر کمی دستمو جابه جا کنم بهش میخورم. میگه=نترس...اتفاقی برات نمیوفته) میگم=مگه من مثل تو فقط به فکر خودمم..)نباید اینو میگفتم. و میدونم که فقط به فکر خودش نیست. میگه=من گفتم به فکر خودمم؟) میگم=نگفتی نیستی) میگه=تو پرسیدی که ترسیدی؟ منم گفتم اره.) میخنده و میگم=چه عجب یبار قبول کردی که میترسی) میگه=اره حداقلش یک بار ترسیدم نه مثل تو..) میگم=ببخشید من چی؟) میخندم و بهش نگاه میکنم. از حالت دراز کش صاف میشینه و بهم نگاه میکنه و میگه=یادت نمیاد توی یکی از عملیاتای تابستون قبلی داشتی از ترس میلرزیدی؟) میگم=سردم بود خب) میخنده و میگه=اوه وسط جولای؟) میخندم و نگاهش میکنم. انگار که دوتا دوست باهم حرف میزنن. دوتا دوست. میگه= هنوزم مثل وقتی تازه باهم دوست شده بودیم باهام بحث میکنی) نگاهش نمیکنم. نگاهمو از روش برمیدارم چون نمیخوام بفهمه که اگر جوابش رو بدم بغضم میترکه. میگه=هی..شوخی کردم) نگاهش میکنم و میگم=میدونم..) لبخند میزنم. بعد میگم=نباید با دلسینی اونطوری حرف میزدم) میگه=اره نباید) با دستم به بازوش میزنم به حالت دوستانه و میگم=جای دلداری دادنته؟) میخندیم و میگه=خب حقیقتو باید بگم) میگم=اوه چه عجیب) میگه=این اخرا که نمیتونیم دروغ بگیم) میگم=این اخرا؟) میگه=کی یه ساعت دیگه زندس یا مرده) میگم=ادای منو در نیار) میخنده و میگم=اگه انقدر مطمعنی که...نمیدونم...یه ساعت دیگه...هممون میمیریم...پس چرا یطوری رفتار میکنی که انگار قراره برگردیم و همه چی عادی باشه؟) به شمع روی میز نگاه میکنه و انعکاس شعله رو توی چشمای خاکستریش میبینم. میگه=چون اگر نکنم...دیوونه میشم...دیوونه هستم...دیوونه تر میشم) میگم=ولی باید قول بدی که اتفاقی برات نمیوفته) میگه=دروغ بگم؟) میگم=هی..اتفاقی برات نمیوفته اذیت نکن..) دستشو به سمت شمع میبره. انگار که میخواد مطمعن بشه هنوز روشنه. میگم=جواب منو بده..) میگه=اینکه بعد اینهمه مدت...وانمود میکنی اتفاقی نیوفتاده...خیلی عجیبه) چیزی نمیگم. نگام نمیکنه. میگم=من هیچوقت ادمی نبودم که بتونم تصمیمای درستی بگیرم و انتخابای...درستی کنم) میگه=ولی ادم خیانت بودی) قلبم تیر میکشه میگم=خیانت؟ ما بهم زده بودیم دریکو..) میگه=اره شاید نهایتا یکی دوروز) چیزی نمیگم. میگه=خب اشکالی نداره درکت میکنم. معلومه کسی همچین پسر ترسویی رو نمیخواد. من حتی نتونستم دامبلدورو بکشم. ولی اون به ولدمورت وفاداره و ادمای زیادیو میتونه بکشه)
منظورش به حرفی که اونسری زدمه. که گفتم نتونست دامبلدورو بکشه. میگم=منظوری نداشتم ازون حرفم) میگه=داشتی. ولی خب حق داری. رگولوس بلک ادم قوی ایه. برعکس چیزی که من تو کل زندگیم بودم) نگاهش میکنم اما هنوز نگاهش به شمعه. میگه=کاش فقط...زودتر بهم میگفتی که ازش خوشت میاد) میدونم. باید میگفتم. میگم=انقدر هم اسون نبود. وقتی هنوز دوستت داشتم) میگه=میدونی که من بخاطر تو پنسی و استوریا رو رد کردم) میگم=الان منت میزاری؟) میگه=مثل تو نبودم که با دیدن رگولوس...یادم بره کی همیشه پیشم بوده تو هر شرایطی و بهش خیانت کنم) حرفاش تند و رک عه. میگم=اینطوری نیست دریکو..) میگه=اره میدونم. خیلی بدتر از ایناست. فقط...کاش باهام بازی نمیکردی) میگم=من...) میگه=نمیخواد توضیحی بدی. به هرحال یک ساعت دیگه...هرکی داره برای نجات جون خودش میجنگه. نمیخوام اخرین باری که حرف میزنیم اینطوری باشه ولی...من خیلی دوستت داشتم...و دارم...ولی اذیتم کردی) میگم=من اذیتت کردم؟ دریکو...تو...کارایی که خودت کردیو نمیبینی..) میگه=هرکاری که من کردم همرو رو هم بزاری اندازه کاری که تو کردی نمیشه) بهم خیره شده. میگه=اره وقتی پنسی گفت دختر سیریوس بلک مناسبت نیست باید قبول میکردم) صاف میشینم و میگم=چی؟ پنسی همچین چیزی گفت؟) صدام بغضی میشه. میگم=نه که اون...فکر میکنه مناسبته...دختره ی....) میگه=حداقلش بهم خیانت نمیکرد) نمیتونم بگم من خیانت نکردم. فقط خیره میشم. میگم=از سال اول هیچ تغییری نکردی. هنوز همونقدر بدجنسی) میگه=نکنه تو از سال اول تغییر کردی؟ مطمعنم هنوزم از اون موقع خودتو نمیشناسی) بلند میشم و بهش نگاه میکنم. میگم=فقط بهم بگو...فکر میکردی که...پنسی برات بهتر از منه؟) من با پنسی بحثای زیادی داشتم و هیچ کدوم از هم خوشمون نمیومد. چون دریکو و من باهم بودیم و پنسی دریکو رو دوست داشت. همیشه یه حالت رقابتی باهام داشت و لوسیوس هم به دریکو میگفت که پنسی ادم بهتریه. میگم=جوابمو بده) میگه=من که گفتم. پنسی خیانتکار نبود) میگم=مشکلی نیست...هنوزم دیر نشده) از اتاق میزنم بیرون و دور میشم. به گوشه ای از این عمارت بزرگ میرم و حالا بغضم شکسته و گریه میکنم. سعی میکنم کسی صدامو نشنوه. یکم بعد صدای بلاتریکس رو میشنوم که صدام میکنه که همراه گروهی به هاگوارتز برم. پامیشم و میرم پایین. بلاتریکس میگه=حواست باشه...کوچیک ترین کاری بکنی که باعث بشه ذره ای جنگ بهم بریزه خودم کارتو تموم میکنم. میدونی که بدم نمیاد) چیزی نمیگم و همراه مرگخوار ها به بیرون قلعه میرم و تلپورت میشیم به بیرون هاگوارتز. البته دورتر. هاگوارتز از دور معلومه. اونجا کلی مرگخوار که میتونم بگم هزاران هزار هستن منتظر ایستادن.
خیلی خیلی بیشتر از تعدادین که توی قلعه بود. سرم رو که میچرخونم چند غول که فقط توی جنگل ممنوعه پیدا میشد رو میبینم و بعد عنکبوت های بزرگ و دمنتور های تشنه به روح. همه منتظر تا زمان مناسب برسه. و انگار برای لحظه ای ...تمام امید کمی که داشتم، که رگولوس رو پیدا میکنم از دست رفت و جدا از اون...امیدی که داشتم که دوستام...که دانش اموزای هاگوارتز زنده میمونن...همش از بین رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاش داستان منم به ۵۵ پارت برسه کاش سریع بررسی بشه ۴ روزه توی بررسیه
وای منم خیلی طولانی میمونه تو بررسی
حس میکنم قراره تموم بشه...ولی نمیتونم بپذیرم این رمان تموم بشه...
منم 🥲
حالا فعلا مونده💞
خدا رو شکر
یجورایی خیلی خوشحهلم دراکو انقدر رک و پوست کنده حرفاشو زد. کار لیا تقریبا خیانت عاطفی بود...
دقیقا💞😭
خر ذوووووووق😭😭😭✨
عشقمی
پشمممممام اصلا انتظار نداشنم بیام ببینم پارت جدیدی اومده😭😭😭
😭😭😭😭😭😭
حالا دیدید رگولوس بد نبوددددد
من هی میگم شما بگید نه
😂😂💞💞💞
کی گفته نه از همون اول خیلیم گوگولی بود
والا
شبیه سیریوس که برادر رو قضاوت میکرد و هی میگفت به ولدمورت وفاداره😐
اگوری پگوریهه😭✨
عالی بود
مرسی💞💞
چرا من حس میکنم لیا آخرش میمیره 🚶♀🚶♀
به هر حال عالیی بوددددد ممنون ازتتتتت✨
نمیدونم باور نکنم شایدم اینجوری که تاکس پیش میره همه رو میکشه😂
عاشقتم😂💞
میدونم هممون ناراحتیم از رفتن به مدرسه ولی خب بیا سعی کنیم با پارت دادن و اینجور چیزا حواسمون رو پرت کنیم
راس میگه موافقم😂
چشم😂💞
تاکس نظرت با تعداد پارت بیشتر چیه
هر هفته میدم دیگه چشم