
اینم پارت ۲ 😁😁😁😁😁😁😁😁
از زبان مری : رفتم سمت راهرو و در بزرگ و دیدم. وای! آلیا راست میگفت واقعا خیلی قشنگ بود. رفتم داخل و روی یه صندلی نشستم. منتظر بودم که رئیس بیاد. رژ لبم و از تو کیفم اوردم بیرون و آرایشم و درست کردم. داشتم رژم و درست میکردم که یکی در و باز کرد. سریع آینه و رژم و گذاشتم تو کیفم و بلند شدم و پشت سرم و نگاه کردم تا به رئیس سلام کنم. ولی خدا جون! باورم نمیشه! نمیتونستم چیزی که میدیدم و وصف کنم! از زبان اون پسره (همونی که با مری تصادف کرده بود 🤣🤣 مری : خیله خب بابا تو هم خیلی داری بزرگش میکنی راوی: ولی پسره کیوت بودا ؟ مری : خ.ف.*. میشی یا خ.*.ت کنم. ؟ من : ببخشید غلط کردم) از آسانسور اومدم بیرون و رفتم سمت قفسه ی پوشه ها. چیزی بود که باید چکش میکردم. یه پوشه رو در اوردم و بازش کردم که خانم سزار اومد و بهم گفت :« ببخشید مزاحم میشم قربان ولی فکر میکنم که خانم ویلسون تو اتاقتون منتظرتون هستن ! » پرسیدم :« ویلسون ؟ به جا نمیارم!» و گفت :« قربان فکر کنم فراموش کردید یکی قرار بوده برای مصاحبه ی کاری بیاد پیشتون.» تازه یادم اومد! از سزار تشکر کردم. رفتم سمت اتاقم. درو باز کردم. یه خانم که موهاش باز بود و به نظر میومد داره آرایشش رو مرتب میکنه تا صدای در و شنید وسایلش و گذاشت تو کفش و برگشت. به نظر میخواست سلام کنه. و من دیدم که اون . . .!
مری و پسره تو اون لحظه باهم : « شما !» این همون که تو آسانسور بود ! از زبان مری: اون پسره اومد و نشست پشت میز و گفت :« سلام خانم ویلسون» گفتم :« سلام قربان» -«میتونید من و آقای آگرست صدا کنید» +«خیلی ممنون آقای آگرست» -«سابقه دارید؟» +«قربان من یه بار هم پام به کلانتری باز نشده !» -« چه عالی فقط من منظورم سابقه ی کاری بود!» قیافه ی آقای آگرست خیلی متعجب بود انگار میخواست از خنده بترکه! که خب با اون کاری که من کردم خیلی هم چیز غیر منتظره ای نبود! فکر کنم گند زدم! خودم و سریع جمع و جور کردم و گفتم :« نه قربان. ولی دوره های آموزشی خوانندگی رو پشت سر گذاشتم.» -«چند سالتونه؟» +« ۲۱ سال» از زبان آدرین : اون گفت که ۲۱ سالشه! وای خدا جون خیلی همسن منه! چه عالییییییییییییی! وایسا اصلا چرا من خوشحالم اون هم سن منه ؟ بی خیال ادرین خودت و جمع و جور کن. میخواستم ادامه بدم که خیلی غیر منتظره یه سوال احمقانه پرسیدم :«ببخشید شما ازدواج هم کردین؟» +« اوه ! آممم راستش یه باز نامزد کردم ولی به جایی نکشید» و در ادامه اوضاع رو بد تر هم کردم :« چه عالی! » وای مطمئن بودم الان قیافه ی خیلی مسخره ای دارم ! برای اینکه این گندی که زدم و جمع کنم گفتم :« منظورم اینه که چیز آممم. . .! قهوه ! بله ! قهوه میل دارید ؟» گفت :« خیلی ممنون ولی من صبح قهوه نمیخورم » گفتم :« اوه! البته! پس من به خانم سزار میگم که بیان و شما رو ببرن به بخش نمایش تا چند تا تست خوانندگی ازتون بگیرن. البته در واقع مسئول این کار آقای کافین هستن ولی چون به دلایلی نتونستن بیان این مسئولیت رو میدم به خانم سزار »
آقای آگرست به آلیا خبر میده و آلیا میاد :« بله قربان ؟» آقای آگرست میگن :«لطفا خانم ویلسون رو ببرید به اتاق نمایش و از ایشون چند تا تست خوانندگی بگیرید و بعد نتایج رو به من بگید. خانم ویلسون من فردا نتایج رو به شما اعلام میکنم لطفا فردا همین ساعت اینجا حضور داشته باشید.» من و آلیا با هم میگیم :« چشم قربان» و میریم بیرون. ( راوی : آلیا فکر کنم دوستت یه چیزیش شده! آلیا: یعنی میگی که اون و رئیس واقعا! وای باورم نمیشه ! چه زود دل دادی و دل گرفتی مری ! مرینت: آناهیتااااااااااااااااااااااااااااا) آلیا :« خب خب پس همین روز اولی دست به کار شدی هاااا ؟!» و یه خنده ی شیطانی زد منم بهش جواب دادم:« نه بابا این آناهیتا رو که میشناسی همیشه چرت و پرت میگه!» (عمت چرت و پرت میگه ! مری:« برو بابا !» ببین راوی منما! مری:« غ.ل.* کردم !!!» خوبه) آلیا میگه :« خیله خب شما دوتاهم فقط باهم جر و بحث میکنن ول کنید هم و دیگه ای بابا. سالن نمایش اونجاست برو تو» و میریم داخل.
آلیا یه چند تا آهنگ ازم میخواد تا بخونم منم شروع میکنم به خوندن. موقعی که داشتم آهنگ میخوندم حس عجیبی داشتم انگار یکی داشت من و نگاه میکرد و همش حواسش بهم بود. یکی بجز آلیا. سر همین فکرا یه تیکه از آهنگ و قاطی کردم ولی بعدش سریع درستش کردم و سعی کردم دیگه به چیزی فکر نکنم. از زبان لوکا (آقای کافین) : دیروز جولیکا یکمی مریض شده بود منم موندم خونه پیشش. ولی امروز حالش بهتر شده بود پس منم رفتم شرکت. یکمی دیر رسیدم چون میخواستم برای آخرین بار مطمئن باشم که جولیکا خوب شده. وقتی رسیدم مستقیم رفتم تو دفتر رئیس و بابت مرخصی دیروز ازش تشکر کردم. بعد رفتم سالن نمایش تا یکمی تمرین کنم. ولی وقتی میخواستم برم تو دیدم یه صدایی میاد. انگار بهشت داشت برام آواز میخوند. رفتم یکمی جلوتر تا بهتر صداش و بشنوم. اون دختر موهای آبی تیره داشت ولی پایین موهاش و آبی روشن (یه چیز مثل فیروزه ای ) کرده بود. چشماش بسته بودن ولی برا یه لحظه بازشون کرد. وای خدا! چشماش مثل موج های دریا بودن. آدم و تو خودشون غرق میکردن. و صداش . . . یهو دیدم خوندش و قطع کرد. مثل اینکه کارش و تموم کرده بود. نمیخواستم باهاش چش تو چش بشم پس دویدم از اونجا بیرون. حسی عجیب دارم. یعنی این حس چیه ؟
از زبان آلیا: وقتی مرینت کارش تموم شد داشت وسایلش و جمع میکرد تا بره خونشون. دیدم که به نظر بی حوصله میومد. ازم پرسید :« آلیا سرویس بهداشتی کجاس ؟ میشه بهم بگی؟» گفتم :« بیرون سالن سمت راست» مری:« ممنونم» یکمی بهش مشکوک شدم و رفتم دنبالش ولی وقتی رفت تو دیگه نتونستم ببینم چی شد. البته یه ذره از لای در دیدمش. انگاری که بدنش زخم بود. وای خدا! روی شکمش یه جای زخم گنده بود. (کبودی) مرینت چش شده؟ با عجله رفتم تو و بغلش کردم و گفتم:« بهم بگو چی شده» زد زیر گریه. گفت:« نمیخوام آسیب ببینی » گفتم:« من چیزیم نمیشه. ولی اگه بهم نگی دیگه باهات حرف نمیزنم » مجبور شد بهم بگه و گفت:« جای زخم مال ۲ ماه پیشه» با تعجب وسط حرفش گفتم:« ۲ ماه گذشته و اینقدر کبوده؟ داری راستش و میگی دیگه؟» مری:« آره ۲ ماه پیش داشتم از پله های اتاقم میومدم پایین چون از حموم اومده بودم لیز خودم و از پله ها افتادم پایین. یک یا دو تا پله بیشتر نبود.» آلیا:« و بعدش عمو و خاله کمکت کردن؟ ها؟» با یه لهن تمسخر آمیزی این و گفتم و اونم با حرکت سر حرفم و تایید کرد آلیا :« خیله خب باشه. میگم راستی میخوای من امروز مرخصی بگیرم تا باهم بریم خونه ی ما ؟» مری:« آره اگر میتونی خیلی حوصله ام تو خونه سر میره.» منم گفتم باشه. از رئیس مرخصی گرفتم و با مری رفتیم خونه ی ما. وقتی رسیدیم به مری گفتم :« مری من قول دادم که برا دو قلو ها بستنی بگیرم. آخه مامان و بابا خیلی دیر میان خونه. تو برو تو من زود برمیگردم» و لبخند زدم. مری:« خیله خب باشه ولی زود بیا باییی » -باییی این و گفتم و راه افتادم. یه زنگ به کاگامی زدم و گفتم:« الو سلام آبجی مرینت داره میاد خونه ولی من یه کاری دارم اون و انجام بدم زود میام.» رفتم خونه ی مرینت اینا. در زدم و رفتم داخل. به یکی از خدمتکارا گفتم :« ببخشید آقای ویلسون خونه هستن؟» خدمتکاره گفت :« نه خانم رفتن شرکت. کاری دارین میتونید به بنده یا به خانم ویلسون بگید.» گفتم:« اگر میشه به آقای ویلسون زنگ بزنید یه لحظه بیان خونه کار من خیلی واجبه» و اون خدمتکار زنگ زد به بابای مرینت. باباش اومد خونه. اولین لحظه ای که من و دید سریع ازم پرسید :« آلیا دخترم مرینت چیزیش شده ؟» من گفتم :« نه عمو تام الان خوبه ولی یه جیزی ان وسط میلنگه اگر میشه با شما و خاله ویونا تنهایی صحبت کنم» من و خاله و عمو رفتیم تو یه اتاق و نشستیم. ازشون پرسیدم:« این یکی دو ماهی مرینت از رو پله ها افتاده؟» اونا گفتن نه پرسیدم:« پس زخم روی پهلوش چیه؟» هر دوشون تعجب کردن. خاله گفت :« اما مرینت هیچوقت از خونه بیرون نمیرفت این چند وقت. تو خونه هم همش تو اتاقش بود. چیزیم تو اتاقش نیست که بخواد بهش آسیب بزنه» خیلی عجیب بود. به مری زنگ زدم و گفتم :« مری برنامه عوض شد. بیا خونه ی خودتون» یه ربع بعد مری رسید و خدمتکارا اوردنش تو اون اتاقی که ما بودیم. ویونا قضیه رو براش تعریف کرد و بعد ازش پرسید:« مرینت عزیزم ، چیزی شده که به ما نمیگی ؟ اتفاقی افتاده؟ اگر اره لطفا بهمون بگو.» مری چند لحظه بغض میکنه و بعد میزنه زیر گریه.
یه ربع اینا گریه کرد و بعدش که یکمی آروم شد گفت :« ۲ هفته پیش اگر یادتون باشه نه میل به غذا داشتم نه قدرت و توان راه رفتن. چون اون هفته
ایزی ایزی تامام تامام و بعله تمام شد دوستاننننننن مرسی که حمایت میکنین من جدا انتظار ۲۰ تا بازدید و تو یه روز از این داستان نداشتم ! و میتونم فقط ازتون تشکر کنم بچه ها مرسی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ و اینکه آقا من دلم میخواد هر روز پارت بدم پس شرایط نمیزارم! البته به شرطی که شما ها داستان و دنبال کنید. اگر بچه های خوبی بودین فردا بازم پارت میدم 😄😄 و راستی ! نظر ، انتقاد ، پیشنهاد و یا درخواستی داشتید حتما بگید قبلا گفتم باز هم میگم من اصلا ناراحت نمیشم بلکه خیلی خوشحالم میشم 😁😁😁😁😁 چالش : یه ایده برا پارت بعد بدین چه بلایی سر این بدبختا بیارم 😂🤣🤣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی وای جررر خوردم از خنده😂
😂😂😂😂😂😂
خلی کیوت بود پارت بعدد
اوکییییییی ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
میشه پارت بعدی رو بدی
اوکییییی 😁😁😁😁
عالییییی
عاشق داستانت شدم
خوشحالم که این و میشنوم 😊😊😊😁😁😁
❤
💖💖💖💖💖
عالی بوددددد❤️ همین فرمون ادامه بده❤️😉🙃
با همین فرمول میرم جلو 😉❤️❤️❤️
عالی بود
💖💖💖💖💖💖
سللم عالی بود
😁😁 مرسیییییییی
ادامه بده:))
اوکی حتما 😁😁😀😀😀😊😊😊😊