
سلامم میدونم خیلی منتظر موندین پس دیگه بریم😊
دوباره شنبه شده بود و خدا خدا میکردم که فقط چشمم به کانر و آیانا نخوره ولی من که شانس ندارم؛ جلوی در آیانا منتظرم بود و با چهره ای خندون داشت با کانر صحبت میکرد که منو دیدن و کانر گفت《 سلام آیاهو چیزی شده؟ ناراحتی.》من که تصمیم گرفته بودن کلا عادی مثلا رفتار کنم دست پاچه شدم و گفتم《نه اصلا هم مشکلی نیست فقط کیفم رو یادم رفته بیارم》تا این و گفتم همه بچه ها زدن زیر خنده چون کیفم درست توی دستم بود. آیانا که فهمید بود مشکلی هست آروم اومد دستم گرفت؛ برد توی کلاس و بهم گفت 《دوباره چی شده؟ مگه نگفتی هیچ اتفاقی نیفتاده؟》
منم گفتم《 آره و واقعا هم چیزی نشده》وقتی داشتیم صحبت میکردیم زنگ خورد و باید میرفتیم سر کلاس ولی مدیر قبلش من رو صدا کرد تا برم و نظافت همه کلاس ها رو چک کنم. بعد از زنگ اول آیانا دوباره اومد پیشم و بهم گیر داد؛ منم اصلا حوصله توضیح دادن چیزی رو نداشتم و خدا خدا میکردم یک اتفاقی بیفته و از دستش فرار کنم که کانر اومد و گفت《ببینم آیاهو من کار اشتباهی کردم که ناراحت هستی؟》آیانا با دیدن کانر سریع دست پاچه شد و مجبور شد اصلا حرف نزنه منم که حال و روزش رو می دیدم هر لحظه از اینکه به اون برسم نا امید میشدم توی همین فکر ها بودم که کانر گفت 《ای بابا چرا هیچی نمیگین؟》فهمیدم که منظورش من هستم پس آماده شدم که یک مکالمه عادی رو باهاش شروع کنم.
گفتم 《اوفف چیزی نشده فقط دیشب خوب نتونستم بخوابم به همین خاطر یکم گیج هستم》ولی هیچ کدومشون باورشون نشد آیانا که میخواست همه فشار روی من نباشه گفت《 آره این کلا حالت عادیش هم گیج هست ولی امروز یکم آشفته شده》بعد از مدرسه آیانا دستم رو گرفت و گفت《من چیکار کنم اون جذبم بشه》گفتم《من باید از کجا بدونم》گفت 《خب تو باهاش هگ گروه بودی و میدونی از چی بیشتر خوشش میاد》دیگه داشتم عصبی میشدم که کانر از پشت گفت《ببینم کی از چی خوشش میاد؟》هر دومون شوکه شدیم ولی مشخص بود زیاد چیزی نفهمیده، آیانا که قلبش داشت در میومد ولی من که کمتر استرس داشتم گفتم《 منظورش خواهرم هست اون فردا تولدش هست و آیانا میخواد براش کادو بگیره》آیانا آروم در گوشم گفت 《مگه تو که خواهر داری؟》
کانر هم گفت《جدی؟ خب منم فردا یک هدیه براش میخرم و میارم》حالا خودم توی دروغی که گفته بودم گیر کرده بودم و برای اینکه خلاص بشم گفتم《عه گفتم فردا؟منظورم هفته دیگه بود》ولی بهز هم فایده ای نداشت و کانر دوباره گفت《جدی؟ پس چه عالی چون هفته دیگه سرم خلوت هست و خودم هم میتونم بیام و بهش بدم》کانر باهوش تر از چیزی بود که بشه با همچین دروغی دست به سرش کرد و اون از عمد چون میدونست من خواهر ندارم داشت وادارم میکرد به اینکه حقیقت رو بگم. من هم دیگه دروغی نداشتم که بگم پس گفتم《 آره داشتم دروغ میگفتم داشتیم راجب...》میخواستم بگم که آیانا گفت《 ای وای آیاهو داره دیر میشه دیگه باید بریم》وقتی داشت دستم رو میکشید کانر گفت《پس هفته دیگه میبینمت》نمیدونستم یعنی چی؟ یعنی هنوز نفهمیده بود جشنی در کار نیست؟ حالا باید چیکار میکردم؟

کاور❤️💖💫
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود ❤🙂
مرسی❤️
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖عالی شده💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💫💫💛💛
عالی بود:))) منتظر پادت بعدم:)
داری خیلی خوب پبش میری^^
خیلی ممنون💖💫