
"صدای شکستن شیشه" لع/نت بهت "ترمز ماشین" جیسووووووو...(از زبون جیهوپ)با صدای جیغ و داد پسرا از خواب بیدار شدم...ای مرگ بگیرین شما (علامت جیهوپ +) +چتونه شماهاااااااااا؟ تهیونگ:خیلی بیش/عوری کوک اون شیر توت فرنگی من بود... کوک: خب اونم شیر موز من بود... ته:بس کن،تو تاحالا کلی از شیر توت فرنگیای منو خوردی...حالا من یبار شیرموزتو خورد...جین:چی میگین؟ کوک:هیونگ ببین شیر موز منو خورده... جین:ببینین تا شوگا بیدار نشده بهتره این دعوای تو مختونو تموم کنین...وگرنه دیگه زنده موندنتون تضمین نمیشه...هوب تو ام اینقد نخواب مگه شوگایی؟ +بابا ول کن هیونگ...ااااااخخخخخ (بالش با سرعت نور خورد تو سرش)چته؟ نامجون:جین هیونگ عظمت داره...پاشو ببینم...رفتم صورتمو شستم و صبونمو خورد...ما هفت نفریم توی خوابگاه...من کوک..تهیونگ..شوگا..جین..جیمین..نامجون...ما توی دانشگاه ***(خودتون یه اسم فرض کنین) دانشجوییم..اتاق جلوییه ما اتاق دختراس..دخترای خیلی پایه این...مثلا موقعی که داریم بالش بازی میکنیم...اگ در اتاقمون باز باشه و بخوره با در اتاق اونا...اونا بالشو خیلی غیر منتظره میزنن تو سرمون...امروز یکشنبس...روز مورد علاقه من...تو این روز مدیر بهمون اجازه داده هر چقد میخوایم دانشگاهو کثیف کنیم...
مثل همیشه داشتیم با بالش همو میزدیم که جین فهمید کوک میخواد بالشو سمت من پرت کنه که منم درست پشت در بودم...منکه جاخالی دادم...ولی جین در اتاقو باز کرد...بالش یَک صدای "تپ" داد که تا اتاق 55 نگران شدن...(پسرا تو اتاق 12 ان) یکی از دخترا:میخواین بالشو بهتون ندیم؟ دوستش:اره نده بهتره تا درس عبرت بشه براشون...شوگا:ندین...به راس***...کلی دیگه داریم..."در اتاقو بست"...کل روزمون همینشکلی هدر رفت...خداروشکر معلم ما اخر هفته تکلیف نمیده ... ولی وسط هففتته یه جوری تکلیف میده که به اندازه 2 هفتمون بسه...داشتم فیلم میدیدم که چشمم افتاد به ساعت...لع/نت کی ساععت 9 شد؟ +پسراااااااااااا شوگا:چیههههه؟ +خواببببببب... ته: مگه ساعت چنده؟ جین:شستم رو بنده +هیونگ...ساعت 9هه... کوک:اووووو نهه تازه من فکر کردم 2 ای چیزی هس...ول کن... +باشه ولی یادآوری میکنم فردا زنگ اولمون ریاضیه :) جین:میگم پسرا نظرتون چیه برای اینکه فردا بچخ نریم الان بریم ک*پ*ه مر*گمونو بزاریم؟؟؟ کوک:فکر خوبیه هیونگ... جیمین:برو اونور شوگا:نهههههه میومو در نیارررر...اول مننننننن جیمین:نههههههههه من اول... نامجون:چتو... جین: چیه؟ نامجون:دعوا سر اینکه اول کی مسواک بزنه...+مثه همیشه...:)
(از زبون هوبی) صبح بعد از کلاس ریاضی و ادبیات رفتیم برای ناهار ... موقعی که داشتم با جین حرف میزدم یه دختریو دیدم که یه پسر چسبوندش به دیوار و دختره هم رنگ پوستش چیزی از رنگ گچ بیشتر نبود...غذامو گذاشتم رو میز و رفتم سمتش...زدم رو شونه پسره...اوووه شین وو بود...+کی میخوای دست از این کارات برداری؟تو چرا بزرگ نمیشی؟ شین:اختیارم دست خودمه... +نمیگم اختیارت دست خودت نیست...ولی نباید با دخترای دانشگاه اینجوری رفتار کنی...شین: هوووف...اصلا تو چرا اینجایی؟ +اختیارم دست خودمه... شین:"ضایع شد و رفت" +شما حالتون خوبه؟عی وای...هیونگگ... "دختره از حال رفت" +دکتر حالش چطوره؟ دکتر: جای نگرانی نیست؟ حالش خوبه...فقط بخاطر ترس فشارش افتاده...یکم دیگه بهوش میاد:) +ممنون.... جین: هی پسر این کیه؟ +نمیدونم شین وو داشت اذیتش میکرد رفتم پیشش که شین وو اذیتش نکنه ولی وقتی پرسیدم خوبه یا نه اینجوری شد... ته: حالا خودتو ناراحت نکن دکتر گفت چیزیش نیس...بریم:)

بل دیگه تا همینجا به ذهنم رسید...ببشید اگه بد شد...قول میدم برای بقیه پارتا خوووووب فکر کنم..:) نظرتونو بهم بگین یا اگه پیشنهادی دارین تو کامنتا بگین3>
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلم نمیاد لایک کنم هفتاعه😂
ب لطف خودا تازه اینو شروع کردم🌝
ممنون. مثل همیشه عالی بود ❤️❤️❤️
عالیی
اوکی ولی این داستان جوری مخمو زد که تا آخر دنبالش میکنم🧸💞🍭🍓
ولی بهتره ادامه بدیا😑🗿
چون شوما گفتی:)