4 اسلاید صحیح/غلط توسط: یــونســو انتشار: 2 سال پیش 73 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایززز ما ((🌻민윤나🌻 و ✨윤소✨)) برگشتیم با یه داستان جدید و البته اولین همکاریمون امیدوارم خوشتون بیاد
سلام اینم پارت جدید لطفا حمایت کنین و لایک کنید✨🌻
**
دادگاه:
&اون خانم {یونا}فقط داشت گریه میکرد بعد با سنگ زد شیشه هارو شیکوند ولی دزدی نکرد فقط شیکوند و جغ و داد کرد ب یکیم فوش داد بعدش از اونجا رفت
^خیلی خب پس از سه سال زندان به یه سال زندان محکوم میشن ختم جلسه
از زبون یونا:
با این لباس نارنجی تو تنم خیلی کیوت شده بودم قطعا همه دارن بهم نگا میکنن😌
^خانوم مین یونا شما حرفی برای دفاع از خدت داری؟
-ن من خیلی خوشالم ک شیشه هارو شکوندم البته از مغازه دار معذرت خاهی میکنما ولی خب باید یجوری عصبانیتمو از اون پسره ی …… بله دیگه خلاصه مشکلی با زندان ندارم قبلنم اونجا بودم
^بله سابقتونو دیدم دفه پیش بدلیل چیز خور کردن دوسـپـسرتون بازداشت شده بودین
-اوه اللن ولم کرد زدم شیشه هارو شیکوندم کلا باهم کنار نمیومدیم
&چقد….ریلکسی داری میری زندانا
-میدونم آقایی ک منو لو دادی
شوگا:خندم گرفت گفتم: جالبه هرکی با ت باشه جون سالم ب در نمیبره
-افرین باهوش
^اینجا دادگاهه ن پارک
-ببخشید عالیجناب
^خیلی خب ببریدش جلسه تموم شد حکمم مشخص شد
-میشه قبلش یه عکس باهم بگیریم؟
شوگا:این دختره پاک دیوونس
^ن خانم عکس چیه
یونا:قیافمو اویزون کردم دنبال پلیسا رفتم تو ماشین
***
+الو اقای کیم؟
# بله؟
+ من با خانوادم صحبت کردم . راستش اونا گفتن باید یه جلسه بزاریم که شما با خانوادتون بیاین خونشون .
# بله حتما به خانوادم میگم .
از زبون یونسو :
تلفنو قطع کردم . باورم نمیشد دارم اینکارو میکنم. اما خب اون کمک بزرگی ب من کرد. از یه ورم یونا فکرمو درگیر کرده . اون چندین سال دوست صمیمی من بود باورم نمیشد خلاف کرده . البته خب شاید تو این چند سال ک ندیدمش تغییر کرده باشه .
**
از زبون یونا
منو بردن تو یکی از سلولای زندان . کلی ادم اونتو بود . یه اتاق نسبتا بزرگ که فقط یه لامپ کم نور وسط سقف زده بودن . همه جا ب سختی دیده میشد .میله ها در حدی نزدیک هم بودن که فقط میتونستی دستتو رد کنی از لاشون .کلی هم نگهبان بیرون بود .به قیافه ی همشون میخورد خلافکار باشن الا من . ولی خب من مشکلی ندارم . رفتم پیش یکیشون نشستم چون بهترین جا بود . بلند سرم داد زد:
=هوی خانم حق نداری اینجا بشینی.
واقعا حوصله نداشتم باهاش در بیوفتم پس رفتم ی جا دیگه . چون یبار دیگه هم تجربه داشتم . میدونم اگه باهاشون در بیوفتم بدتر میشه .
**
امروز تهیونگ قرار بود بیاد خونمون . واقعا استرس دارم . نمیدونم چرا . قرار نیست واقعا باهم ازدواج کنیم ولی استرس دارم .چند دقیقه گذشت و صدای در خوردن زنگ اومد . رفتم درو باز کردم دیدم تهیونگ با پدرمادرشه . سلام کردیم و رفتیم روی مبل نشستیم .
' دخترم لطفا شما با تهیونگ برو تو اتاق تا ما بزرگ ترا حرف بزنیم
+بله حتما
***
# واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم .
+ لازم نیست کاری ک تو کردی واسه من خیلی واسم مهم بود.
لایک و کامنت یادتون نره . { فالو=فالو }💫🍁برید نتیجه چالش داریم
4 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
چ :یونسو ادم باحال و مستقلی به نظر میرسه
راستییییی فیکت خیلی خفنههههه حتما ادامه بدهههه من تا تهش هستم (≈ㅇᆽㅇ≈)♡
مرسیی