
اینم از پارت دوم😍🫂
شوگا کمی از قهوه تلخش رو خورد و بعد به داخل فنجون نگاه کرد، نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت: _به نظرت میتونم؟! جونگ کوک لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: =معلومه که میتونی هیونگ، فقط باید صبر کنی، همین! شوگا آروم سرش رو تکون داد و در حالی که داشت فنجون قهوه رو به لباش نزدیک میکرد گفت: _حق با توعه. و مقداری از قهوه رو خورد. جیمین و جونگ کوک برای اینکه حال شوگا رو بهتر کنن، همه تلاش خودشون رو کردن، از جوک های خنده دار گرفته تا خاطرات دوران نوجوونیشون. شوگا هر بار با وجود اونا احساس شادی و سر زندگی میکرد، اینقدر حالش خوب میشد که انگار اصن براش اتفاقی نیوفتاده. اما هر بار که تنها میشد، میشد همون پسر غمگینی که شبا خواب به چشماش نمیومد و کارش نگاه کردن به عکس کسی بود که دوسش داشت. شب هم به خوبی و خوشی در کنار مکنه هاش گذشت، درسته مکنه، تفاوت سنیشون زیاد بود اما این مانع دوستیشون نمیشد. یه کاسه نودل سیاه با گوشت گاو سرخ شده برای شام خیلی بهشون چسبید، چرا که دستپخت شوگا فوق العاده بود. مسخره بازی، آهنگ خوندن، رقصیدن، کار همیشگیشون بود، و جیمین و جونگ کوک همیشه از این متعجب بودن که چه شکلی هیونگشون مثل قدیما شادی میکرد.
حدودای دوازده شب بود که جیمین و جونگ کوک به اجبار خونه رو ترک کردن، میخواستن بمونن اما بخاطر کارشون و البته اصرار های هیونگشون از اونجا رفتن. حالا شوگا مونده بود، و تنهایی! وقتی در خونه رو قفل کرد، بهش تکیه داد و نگاهی به فضای حال انداخت، نفس عمیقی کشید و گفت: _چرا هر بار که تنها میشم این خونه باید سرد و بی روح بشه؟ چند ثانیه بعد به حرف خودش پوزخندی زد و گفت: _هه... واضح نیست؟؟ تکیشو از در برداشت و دست بکار شد، کل خونه رو تمیز و مثل دسته گل کرد. ظرف ها رو شست، جاروبرقی کشید، تی کشید و گیتارش رو سرجاش گذاشت؛ حالا خونه به حالت قبلیش برگشته بود. از انجام تمام این کارا مت**ر بود، اما عادت داشت، درواقع یکی عادتش داده بود، و هر بار به یاد اون این کارو انجام میداد. چشمش به ساعت افتاد، ۲:۴۴ صبح رو نشون میداد، باید میخوابید. پاهاش رو روی زمین کشید و به داخل اتاق رفت، بی حال خمیازه ای کشید و خودش رو روی تخت پرت کرد. حوصله پتو کشیدن رو خودش نداشت، فقط میخواست چشماش رو روی هم بزاره و یه خواب راحت داشته باشه، گرچه میدونست غیر ممکن بود. ... (همه جا تاریک بود، یک فضای سیاه خالی از هر چیزی، هوا نه
سرد بود، نه گرم، با همون لباس های خونگیش سر در گم وایساده بود، نوری اونجا نبود اما میتونست خودش رو واضح ببینه، ترسید اما اهمیتی نداد. کمی به اطرافش نگاه کرد، حتی یک چیز کوچیک هم به چشم نمیومد. خواست قدمی برداره که صدای آشنایی از پشت سرش باعث متوقف شدنش شد. ~شوگا. با بهت برگشتو به اون شخص خیره شد، دخترکی با موهای طلایی رنگ و بلندی که روی شونه هاش ریخته بودن و تا زیر شکمش میرفتن. چهرش کامل مشخص نبود اما از روی صدا هم فهمید کیه. با چشم های گشاد شده پرسید: _تویی؟؟ احساس کرد دختر لبخندی زده، یه لبخند تلخ. با صدای مظلومی گفت: ~چرا اون گلدون رو شکوندی هوم؟! دهن باز کرد تا حرفی بزنه، اما صدایی ازش در نمیومد، جند بار تلاش کرد اما بی فایده بود. با دست های یخ زدش گلوش رو سفت چسبید و دوباره به دخترک نگاه کرد. موهای طلایش مثل خورشید میدرخشیدن، مثل اون قدیما، اما اون موها انگار بلندتر شده بودن. پاهاش رو به کار انداخت، به سمتش رفت، میخواست اونو در
آغوشش بگیره، ولی وایسا.... «چرا هی دور تر میشه... چرا نمیتونم بهش برسم؟» قدم هاش رو تند و تند تر کرد، ولی دخترک دور تر و دور تر میشد. از خستگی ایستاد، نفس هایی از ته دل و صدا دار کشید، با چشم های خمارش به دخترک نگاه کرد، آروم گفت: _از دستم... فرار نکن... لطفا... دخترک با لحن قشنگی گفت: ~دلم برات تنگ شده! سرش رو پایین انداخت و به زمین خیره شد، اشک هاش رو میدید که داشتن زمین رو خیس میکردن، با صدایی لرزون گفت: _داری نابودم میکنی، چرا نمیای پیشم؟؟ دست های استخوونی و ظریفش رو روی موهاش حس کرد، بلافاصله صدای نرم و صاف و رو شنید: ~من همینجام، دقت کن! ... «جیغ، فریاد، ناله، گریه، چرا تموم نمیشن؟ جرا اینقدر بلندن، دارم کر میشم،بس کن!» سر بلند کرد تا منبع این صدا های آزار دهنده رو ببینه، ولی هیچی نبود. گوهاش هاش رو محکم گرفت و روی زمین نشست، چشم هاش رو بهم فشرد و داد زد: _تمومش کن، تمومش کن، تمومش کن، خواهش میکنم تمومش کن، ا/ت لطفا تموش کن!)
... _ا/ت لطفا تمومش کن! با فریاد از خواب پرید و سر جاش نشست، دستش رو روی قلب بی قرارش گذاشت و پشت سر هم نفس کشید. به سختی از جاش بلند و درحالی که تلو تلو میخورد به آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب بخوره. وقتی کل آب رو سر کشید، ماگ سیاه رنگش رو محکم به میز کوبید و از آشپزخونه خارج شد. خودش رو به نزدیک ترین مبل رسوند و روش نشست، صورت رنگ پریدش رو با دست هاش پوشوند و آروم ناله کرد. خسته شده بود، از این کابوسای تکراری، از صدای گریه و زجه هایی که همیشه می شنیدشون، از دخترکی که هر بار با ملاقات کردنش بهش عذاب میداد. مشت آرومی به دسته مبل زد و گفت: _دیگه دارم خسته میشم، دیگه نمیتونم با این وضعیت ادامه بدم. آهی کشید و ادامه داد: _فقط تمومش کن، التماست میکنم، ا/ت داری با این کارت داغونم میکنی، دیگه ادامه نده. به ساعت نگاهی انداخت، دقیقا ۴ صبح رو نشون میداد. مثل همیشه، فقط تونست یک ساعت بخوابه، براش طبیعی شده بود، اما خسته کننده. اون شبم مثل هر شب دیگه ای، فقط کل خونه رو دور زد و با خودش صحبت کرد، گاهی اوقاتم رو به روی قاب عکس بزرگ ا/ت می ایستاد و طولانی بهش خیره میشد...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عرررر چقدر باحالههههه🪦🪦🪦
مرسی عسل!
پارت نمیدی😐
چرا فردا میدم
میگم پارت بعد کی میاد کیوتی؟
و اینکه فالوت کردم بفالو❤
به احتمال زیاد امروز😊
اخ جون❤❤
هنوز تو بررسیه نه؟😐
نه هنوز کامل ننوشتم🥲🙌
ولی فردا مینویسم میزارم 🥲🙌
آها ممنون❤
وای
بعدی
چشم🫂
بعدی
حتما👌
خیلی.... گود.. بود :/..... واقن خیلی گود بود:)
گودی که گود میبینی♥🫂
وایی خداااا
باورم نمیشه خیلی قشنگ بودددد
عررررررر
توروخدا ادامش بده لطفا😭🙏
مرسی عسلم😍
چشم حتما🫂
وااااای پرفکت❤❤❤🍭
مرسی کیوت🫂💜
حتما ادامه بده تا حالا داستان به این قشنگی نخونده بودم❤❤❤❤❤
وایی مرسی خیلی خوشحال شدم😍
چشم حتما😍♥
❤❤🍭