
اینم از پارت اول😊💜
انگشت هاش رو با دست راستش کمی فشار داد و بعد بلافاصله صدای تق بلندی شنید، قبلا این کارو نمیکرد اما دیگه براش عادت شده بود، هر وقت استرس میگرفت یا احساس تنهایی میکرد، این کار رو انجام میداد. خمیازه بلندی کشید و کنترل سیاه رنگ رو از روی میز برداشت. تلوزیون رو خاموش کرد و بعد بدنش رو کش و قوسی داد. از جاش بلند شد و پرده سفید رنگ رو کشید تا نور آفتاب اذیتش نکنه. برگشت و آروم روی مبل دراز کشید، چشم هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد به اطرافش توجهی نکنه. میخواست ذهنش رو خالی از هر فکری کنه و یخورده آرامش داشته باشه، ولی همیشه به در بسته میخورد. دوباره اون افکار مزاحم به ذهنش هجوم آوردن و مانع تمرکزش شدن. کلافه چشم هاش رو باز کرد و پوفی کشید. توی جاش نشست و صورتش رو با دستاش پوشوند، نمیخواست دیگه به گذشته فکر کنه، ولی نمیتونست، تمام فکر و ذهنش دختری شده بود که دیگه نیست. بغض سنگینی به گلوش راه پیدا کرد، مثل همیشه، دیگه نمیتونست تحمل کنه، با اعصابی داغون از جاش بلند شد و گلدون آبی رنگ روی میز که پر از گل رز قرمز بود رو برداشت و به سمت زمین پرتش کرد. همینکه تیکه های ریز و درشت گلدون رو روی زمین دید فریاد زد:
_بسه، دیگه بسه، نمیخوام بهش فکر کنم، چرا از سرم بیرون نمیره، من از بغض مت**رم، دیگه تحمل ندارم، تمومش کن لطفا. برای یه لحظه تمام انرژیش رو از دست داد، بی جون روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. با چشم های خیس شدش به لاشه گلدون که روی زمین پخش شده بود نگاهی انداخت، چرا اینکارو کرد؟ اون بهترین هدیه از طرف اون دختر بود، و حالا با دستای خودش نابودش کرده بود. آروم از جاش بلند شد و به سمت رز های پر پر شده روی زمین رفت، کمی بینشون گشت و بالاخره تونست شاخه گل سالمی رو پیدا کنه، میخواست اونو داخل گلدون جدیدی بزاره و ازش مراقبت کنه، اما ناگهان صدای زنگ در به گوشش رسید. بی حوصله به سمت آیفون رفت، و دو نفر رو پشت در دید که با روی باز به دوربین نگاه میکنن. لبخند کم رنگی زد و آروم دکمه روی آیفون رو فشار داد تا در باز بشه و اون دو نفر به داخل خونه بیان. بعد از چند ثانیه، صدای کوبیده شدن در رو شنید، قفل در رو باز کرد و دستگیره رو آروم به سمت پاین فشار داد، و بعد از چند لحظه، دو تا پسر شاد و پر انرژی دید. با صدای آروم و گرفته ای گفت: _سلام، خوش اومدین اون دو پسر به سرعت وارد خونه شدن و به هیونگشون سلام کردن.
پسری که موهای بلوندی داشت، هیونگش رو در آغوش گرفت و گفت: +شوگا هیونگ، حالت چطوره؟؟ شوگا متقابلا جیمین رو بخودش فشرد و گفت: _خوبم جیمین شی، ممنون. بعد از اینکه جیمین اونو از بغلش بیرون آورد، جونگ کوک به سمتش رفت و طوری بغلش کرد که انگار سال هاست ندیدتش. با صدایی پر از هیجان گفت: =هیونگ، اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده! شوگا خنده آرومی کرد و گفت: _همین یه ماه پیش منو دیدیا! جونگ کوک از بغلش بیرون اومد و بهش خیره شد، دستاشو روی شونش گذاشت و گفت: =ولی من بازم دلم برات تنگ میشه. شوگا لبخندی زد و گفت: _منم دلم برای هر دوتاتون تنگ میشه. بعد از کمی سکوت، شوگا رو به دو مهمان و دو دوست عزیزش گفت: _بیاین یکمی نوشیدنی گرم بخوریم، نظرتون چیه؟ جونگ کوک و جیمین پیشنهاد شوگا رو قبول کردن و با هم به سمت مبلا رفتن. همون لحظه بود که چشم دو پسر جوون به گلدون شکسته روی زمین افتاد. جیمین با نگرانی گفت:
+هیونگ! چرا گلدونت شکسته؟! شوگا درحالی که سعی میکرد موضوع اصلی رو ازشون پنهان کنه گفت: _چیز مهمی نیست، داشتم وسایل رو جا به جا میکردم که حواسم تبود و گلدون رو شکوندم. بعد به مبلا اشاره کرد و ادامه داد: _شما ها اینجا بشینید، تا من براتون نوشیدنی بیارم. بعد بلافاصله به سمت آشپزخونه رفت. جیمین و جونگ کوک نگاه نگرانی به هم انداختن و بعد، با فکر اینکه هیونگشون داره چیزی رو ازشون مخفی میکنه، روی مبل نشستن. بعد از چند دقیقه، شوگا با یه سینی که سه فنجون قهوه داغ روش بود برگشت و بعد از اینکه سینی رو روی میز گذاشت، کیسه زباله ای که همراهش بود باز کرد و گلدون شکسته به همراه گل های رزش رو داخل کیسه ریخت و داخل سطل آشغال انداخت، و دوباره پیش اونا برگشت و کنارشون نشست. بعد از کمی سکوت، جونگ کوک در حالی که داشت فنجون سفید رنگ پر از قهوه رو برمیداشت گفت: =خب، هیونگ، نمیگی این روزا داری چیکار میکنی؟ شوگا نفس عمیقی کشید و گفت: _کار خاصی نمیکنم، اگه حوصله کنم آهنگ مینویسم، اگرم نه میشینم جلوی تلوزیون و فیلم میبینم، یا حتی میخوابم. جیمین با لحن غمگینی گفت: +هیونگ، خیلی لاغر شدی، فکر نمیکنی باید بیشتر به خودت
برسی؟! شوگا کمی به جیمین نگاه کرد، بعد به رو به روش خیره شد و با لبخند تلخی که روی لباش بود جواب داد: _خیلی وقته به خودم نمیرسم، دیگه مهم نیست. جونگ کوک گفت: =مهمه شوگا هیونگ، مهمه، تو باید سعی کنی همه چیزو فراموش کنی، دیگه اون ماجرا تموم شده، نباید به گذشته برگردی! شوگا کلافه گفت: _سخته، خیلی سخته، از پسش بر نمیام، نزدیک به یک ساله دارم تلاش میکنم همه چیزو از ذهنم بیرون کنم اما موفق نمیشم. +باید تلاشت رو خیلی بیشتر کنی هیونگ. _هر چقدر تلاش میکنم به نتیجه نمیرسم. پوزخندی زد و ادامه داد: _گاهی اوقات با خودم فکر میکنم بهتره همه چیزو تموم کنم و... جونگ کوک حرف شوگا رو قطع کرد و معترضانه گفت: =لطفا دیگه این حرف رو نزن، اینکار اشتباهه، تو حتی نباید بهش فکر کنی چه برسه به اینکه انجامش بدی! شوگا کمی از قهوه تلخش رو خورد و بعد به داخل فنجون نگاه کرد، نفسش رو صدا دار بیرون داد و گفت: _به نظرت میتونم؟! ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نه یونگی
میدونستی اسم شوکا یونکی یه ؟
می دونستی اون شوکا نیست اونم یونکی نیست؟
میدونم.لازم نبود بگی
تویه تلفظ در کره شمالی اینجور تلفظ میشه
^^
گویا بسی جالب است دلم میخواد ادامه بدی
تنکس عسلم!
ادامه میدم حتما:)
بعدی
بعدی رو امروز میزارم🫂
مرسی
پارت بعدی کی میاد؟ 🙂
به زودی میاد🫂