تناسخ تو میراکلس 5

از اتاق اومدم بیرون. رفتم دست و صورتم و شستم و بعدش نشستم سر سر میز و با هم شروع به خوردن کردیم. مامان: فیلیپ.ماری. میخوام که تو دانشگاه مودب باشید و جوری رفتار کنید که ازتون حساب ببرن. درس هاتونم باید عالی باشه. من و پدرتون یه لکه ننگ برای خانواده نمیخوایم. من و فيليپ زیر چشمی به همدیگه نگاه کردم و بعدش گفتیم: چشم مامان. وقتی غذامونو خوردیم. مامان و بابا رقتن و لباس کارشون و پوشیدن و گفتن: داریم میریم بیرون. مسئوليت خانواده هم با ماری و فیلیپ هستش.

از اتاق اومدم بیرون. رفتم دست و صورتم و شستم و بعدش نشستم سر سر میز و با هم شروع به خوردن کردیم. مامان: فیلیپ.ماری. میخوام که تو دانشگاه مودب باشید و جوری رفتار کنید که ازتون حساب ببرن. درس هاتونم باید عالی باشه. من و پدرتون یه لکه ننگ برای خانواده نمیخوایم. من و فيليپ زیر چشمی به همدیگه نگاه کردم و بعدش گفتیم: چشم مامان. وقتی غذامونو خوردیم. مامان و بابا رقتن و لباس کارشون و پوشیدن و گفتن: داریم میریم بیرون. مسئوليت خانواده هم با ماری و فیلیپ هستش.

من و فیلیپ: چشم مامان. وقتی هردوتاشون از خونه رفتن بیرون. من و داداشم یه نفس عمیق کشیدیم. فیلیپ: بازم همون حرف های همیشگی. مسئولیت پذیر باشید. ما تو خانواده لگه ننگ نمیخوایم و غیره و غیره. من: واقعا متوجه نمیشم چرا انقدر سخت میگیرن. میکی اخم کرد: شما دوتا باید از سختگیری مامان و بابا ممنون باشید. من و فیلیپ با تعجب به میکی نگاه کردیم.

فیلیپ: تو چرا همیشه طرف مامان و بابا رو میگیری؟. من: اصلا درکت نمیکنم. میکی: مامان و بابا بخاطر خودمون بهمون سخت میگیرن. فیلیپ رو به من: من میرم بخوابم. شب بخیر. من شب بخیر داداش. داداش رفت و خوابید. منم یه خمیاره کشیدم و رفتم تو اتاقم. چشمام و بستم و کم کم خوابم برد.

*فردا صبح* وقتی صبحانم و خوردم. رفتیم سوار ماشین و شدیم و راه افتادیم سمت دانشگاه. وقتی رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم که حس کردم چندین چشم دارن من و نگاه میکنن. واسه همین معذب شدم و دست فیلیپ و محکم گرفتم گفتم: داداش. یکم معذبم. فیلیپ یه لبخند مهربون زد و گفت: نگران نباش. همیشه پیشتم.