سلام حدیث هستم اومدم با یک داستان
من مین دایون هستم
پدرم کره ای و مادرم فرانسوی مادرم باردار بود و چند روز دیگه یه داداش کوچولو برامون میاورد یه شب مادرم از شدت درد به خودش میپیچه منو میذارن خونه همسایمون و به همراه پدرم میرن سمت بیمارستان در راه تصادف می کنند و پردم سرش محکم به فرمون برخورد میکنه و ضربه مغزی میشه انبلانس میاد و مادرم که چخمی غرق درخون بود به بیمارستان میبره مادرم توی بیمارستان دووم نمیاره و میمیره
بعد از اون منو به پرورشگاه بردن چند هفته گذشت امروز تولدم بود و میشد 10 سالم توی حیاط پرورشگاه بودم قدم میزدم که شاخه گل قرمزی نگاهم جذب خودش گلبرگ هاش هنوز کامل باز نشده بود رنگ گلبرگش از خون قرمز تر بودم نگاهم که بالا اوردم دیدم حیاط خالیه و هیچ کدوم از بچه نیستند قدم زنان به سمت در سالن رفتم وقتی وارد شدم مربی و بچه ها بلند گفتند: تولدت مبارک 🎉اشک تو چشمام جمع شده بودم همه اومدن دورم بغلم کردن تولد گرفتیم شمع فوت کردم کادو گرفتم و کیک خوردیم کم کم شب شد اون همه سر صدا تموم شد وارد اتاقم شدم روی تختم که کنار پنجره بودم دراز کشیدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم امشب ماه کامل بود همین جوری به ماه نگاه میکردم که صدایی از راهرو اومد بلند شدم از تخت اومدم پایین رفتم سمت در درو باز کردم و یه نگاه به راهرو کردم چیزی نبود رفتم جلو تر که چهره مردی سیاه پوش باعث لرزش دست پام شد مرد منو گرفت و پارچه ای جلوی دهنم گذاشت دست پا میزدم و تلاش میکردم دستشو پایین بکشم اما هرچی گذشت ضعیف تر شدم و دیگه متوجه هیچی چیز نشدم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
45 لایک
완벽했어🙃💛✨