6 اسلاید صحیح/غلط توسط: حدیث انتشار: 1 سال پیش 758 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من برگشتم با یه داستانه دیگه ناظر جونم رد نکن
بچگی!!!
چی هست چون من هیچ وقت تجربش نکردم شب ها از صدای دعوای پدر و مادرم نمیتونستم بخوابم مجبور به انتخاب بودم انتخابی نا عادلانه چرااا..... چرا باید بینشون یکی رو انتخاب میکردم چرااا...... باید از برادره بزرگم جدا میشدم من..... من فقط ۹ سالم بود چراااا...... چرااااا باید بچه ی طلا.ق میبودم
من لی سولانگ هستم با پدرم زندگی میکنم از اون اتفاقه تلخ ۱۰ سال میگذره من الان ۱۹ سالمه و فارغ تحصیله رشته موسیقی هستم و بیشتره ساز هارو میتونم بزنم اما سازه مورده علاقم کالیمبا هست (کالیمبا☝🏻) گاهی اوقات هم اجرای خیابونی رو با دوستام انجام میدیم پدرم یه شرکت داره و اوضاعه مالیمون خوبه
با صدای الارمه گوشیم بیدار شدم الارم رو خاموش کردم و دوباره سرمو رو بالشت گذاشتم که یادم افتاد امروز قرار بود با دوستام برم بیرون بلند شدم و ابی به دستو صورتم زدم و اماده شدم(لباس سولانگ☝🏻) رفتم پایین بابا مثله همیشه صبحونه رو برام اماده کرده بود و یه کاغذ گذاشته بود کنارش که نوشته بود: دخترم سولانگ من رفتم یه سفر و تا سه روز نمیام خونه مراقبه خودت باش اگه خواستی به دوستات بگو بیان پیشت لبخندی زدم که گوشیم زنگ خورد یونا بود جواب دادم (علامت سولانگ _ علامت یونا *) _الو *الو سولانگ کجایی _خونه *چی خونه ما نیم ساعته توی خیابون منتظره تو هستیم _باشه اومدم اومدم سریع گیتارم رو برداشتم و رفتم سواره ماشین شدم و رفتم
رسیدم و یونا و خواهرشو که دوقلو بودن دیدم پیاده شدم اولش سرم غر زدن چرا دیر کردم اما بعد ساز هامون رو در اوردیم و کناره خیابون وایسادیم میکرفون رو گذاشتم و گیتارم رو دستم گرفت و شروع به زدن و خوندن کردیم دورمون جمع شدن بین اون جمعیت چند نفر نگاهمو جذبه خودشون کردن بعد که تموم شد روی زانو هام نشسته بودم و داشتم گیتارم رو داخله کاور میذاشتم که کسی بالای سرم وایساد بلند شدم وایسادم پسره ماسک و کلاه پوشیده بود (علامت پسره ~) ~کارت عالی بود _اممم ممنون ~اما حس نمی کنی استعدادت رو حدر میدی _خوب.. ~اگه بخوای میتونم کمکت کنم تا اهنگه خودتو بسازی و موفق بشی _ممنون اما من گروهی کار میکنم نمیتونم بدونه دوستام باشم نگاهی به یونا و لیا کرد و کارتی رو جلوم گرفت که شماره ای روش نوشته بود ~این شماره ی منه خوشحال میشم به خودت و دوستات کمک کنم و بعد رفت و بینه جمعیت گم شد
توی فکر بودم که لیا خواهره دو قلو ی یونا گفت لیا: سولانگ بیا بریم به خودم اومدم _اومدم سواره ماشین شدیم _راستی بچه ها بابام تا چند روز نمیاد خونه بهم گفت بگم شما بیاید خونمون میاید!؟ یونا: لیا نظرت چیه. لیا: من که میگم بریم کلی خوشمیگذره اما باید به مامان هم بگیم یونا: باشه. بریم خونه ی ما تا وسایل برداریم ~باشه. گاز دادم و رفتیم سمته خونشون جلوی در توی ماشین نشسته بودم و منتظره یونا و لیا بودم تا بیان سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم که یاده اون پسره افتادم اون کارت رو از جیبم در اوردم و نگاهش کردم امشب دربارش با یونا و لیا حرف میزنم توی فکر بودم و به کارت نگاه میکردم که یونا و لیا با کوله پشتیشون جلوی در وایساده بودن و مامانو باباشون هم بودن و داشتن باهاشون حرف میزدن که همو بغل کردن لبخنده غمگینی زدم و یه قطره اشک از چشمام جاری شد چی میشد که خانوادم اینجوری بودن یعنی الان سوبین کجاست (سوبین اسمه داداشش هست) چشمام رو بستم و بهم فشار دادم که صدای باز شدنه دره ماشین اومد چشمام رو سریع باز کردم و به خودم اومد و اشکم رو پاک کردم و با صدای که کمی میلرزید گفتم: وسایلاتون رو برداشتید یونا: اره..... سولانگ خوبی!؟ _اره خوبم بریم. ماشین رو روشن کردم توی راه بودیم سکوته عجیبی توی ماشین بود فقط به جلوم نگاه میکردم اما توی فکر بـودم که یکدفعه یه ماشین پیچید جلوم و سریع ترمز گرفتم و از اون ماشین عذر خواهی کردم سرمو گذاشتم روی فرمون و چشمام رو بستم لیا: سولانگ چیزی شده سرمو بالا اوردم _لیا بیا بشین پشته فرمون. پیاده شدم و رفتم عقب نشستم و لیا رفت و رانندگی کرد بعده ربع ساعت رسیدیم خونه _بیاید تا اتاقتون رو نشونتون بدم وسایل هاتون رو اونجا بزارید دره اتاق قفل بود کلید رو وارده قفل کردم و چرخوندمش درو بازکردم نگاهی به داخله اتاق کردم سه تامون رفتیم توی اتاق _اینم اتاقتون میرم ناهار درست کنم داشتم از اتاق خارج میشدم که لیا گفت. لیا: اینجا اتاقه برادرته!؟ خشکم زد و اشکام از چشمام فرو ریخت یونا چشم غره ای به لیا رفت و لیا فهمید که چی گفته لیا: سولانگ ببخشید نمیخواستم..... _وسایلتون رو که گذاشتید بیاید پایین تا ناهار بخوریم و بعد سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اشپز خونه اشکام رو پاک کردم و ابی به دستو صورتم زدم دستام لبه ی سینک بود و سرمو پایین انداخته بودم خاطرات مثله یه فیلم از جلوی چشمام رد شد که دستی روی شونم قرار گرفت سرم رو بالا اوردم یونا: یادته وقتی برای منو لیا تعریف کردی که گذشتت چجوری بوده چی بهت گفتم _منو لیا تورو خواهر خودمون میدونیم و تا عبد کنارتیم در هر شرایطی یونا لبخندی زد و از پشت بغلم کردم لیا هم اومد و همدیگه رو بغل کردیم _خوب بریم ناهار درست کنیم لیا: پیتزا درست کنیم یونا: اره _باشه شروع کردیم و داشتیم پیتزا رو اماده میکردیم که لیا انگشته اردیش رو زد روی دماغه یونا و یثنا هم همین کارو کردم منم شیطنت کردم و وقتی داشتن دعوا میکردن کیسه ی ارد رو خالی کردم روشون توی خونه میدویدیم دنباله هم خونه ای که همیشه در سکوت بود الان پر شده بود از صدای خنده
با همون لباس های اردی نشستیم پشته میز و پیتزامون رو خوردیم و بعد رفتیم حموم و لباس هامون رو عوض کردیم نشسته بودیم روی مبل که یاده اون پسره افتادم _راستی یه چیزی امروز که رفته بودیم اجرا یه پسره گفت میتونه کمکمون کنه تا به موفقیت برسیم و استعدادمون حدر نره لیا: واقعا تو چی گفتی _شمارش رو داد گفت زنگ بزنیم منم گفتم با دوستام حرف میزنم خبر میدم یونا: اگه سره کاری باشه چی _خوب زنگ میزنیم ببینیم میخواد چجوری میخواد کمکمون کنه یونا: باشه من که موافقم لیا: منم همین طور _پس شب زنگش میزنم
(خوب اینم اینم از پارته یکه" با من بمون" پارت دو هم بعد انتشاره این پارت میزارم)
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک
کالیمبا خیلییی قشنگه🥲🥲 منم میزنمش...
عالی
ی سوال احیانا این پسر کارتیه که داداشش نی؟
عالی
ام داستانت خوب بود:) موفق باشیی
ممنون❤
اوکیه حمایتت میکنم موفق باشی..
عالییی😍🍶
فالویی فالوم کن عالی
اوک🍶🍓
حتما ااا😍🍶