
ناظر جونم رد نکن جونه مادرت
(از زبانه سولانگ)یک هفته از تمامه اتفاقات میگذره جیمین دیگه نیومده بود نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت یعنی انقدر براش بی اهمیتم توی فکر بودم که سویان گفت ٪مامان _بله ٪نقاشیم قشنگه _کو ببینم. رفتم جلوتر نقاشی رو گرفتم یه ادم فضایی بود با یه دختر و یه زن که دستاشون تو دسته هم بود _سویان مامان جان اینا کین ٪این خانومه خودتی اینم منم این هم بابایی هست. تا شنیدم شوکه شدم _کی!! ٪بابایی تو گفتی فضا نورده منم که تا حالا ندیدمش پس اینجوری کشیدمش _سویان تو دوست داری من ناراحت بشم!؟ ٪نه _پس دیگه درباره ی بابایی حرف نزن باشه ٪چشم _افرین دخترم الانم دیر وقته برو بخواب. ٪باشه _افرین. سویان رفت نشسته بودم بغض کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم فردا مدرسه ی سویان تعطیل بود پس با خودم میخواستم ببرمش شرکت بلند شدم و رفتم توی اتاقه سویان وارده اتاق شدم خوابیده بود لبه ی تخت نشستم و موهاشو کنار زدم و پیشونیش رو بو.سیدم پتو رو بالا تر کشیدم و دست هاشو زیر پتـو کردم بلند شدم برم که چشمم به نقاشی هایی که کشیده بود افتاد همشون یه مرد یه زن و یه دختر رو کشیده بود همه مرد ها لباسه فضا نورد داشتن اشک تو چشمام جمع شد از اتاق برون اومد به دیوار تکیه دادم گریم گرفته بود دسمو رو دهنم گذاشتم تا با صدای گریه من سویان بیدار نشه رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم گریه امونم نمیداد خسته شدم داراز کشیدم و خوابم برد
(صبح)(از زبانه جیمین) نشسته بودم جونگ کوک کنارم نشست توی این یه هفته زیاد با هیچ کس حرف نمیزدم اگه هم میزدم حرف های معمولی و کاری جونگ کوک کنارم نشست جونگ کوک: نمیخوای بعد چند روز بگی چی شده ~سولانگ همه اعضا سمتم چرخیدن و اومدن نشستن جین: سولانگ چی!! ~بچه دار شده شوگا: چی!!! ~نمیدونم بچه ی منه یا نه نامجون: از کجا فهمیدی بچه داره ~سویان همون دختره سولانگ چند روز پیش توی کمپانی با سوبین دیدمش جیهوپ: رفتی دمه دره خونه ی سولانگ ~اره (با بغض) جین: خوب چی شد ~هیونگ من خیلی بد.بختم بغضم رو نتونستم نگه دارم و گریه کردم جین بغ.لم کردم. جین: چیزی نیست همچی درست میشه نگران نباش (از زبانه سولانگ) رفتم شرکت و سویان رو با خودم بردم یکم که گذشت سوبین اومد و سویان رو با خودش برد و منم به کار های شرکت مشغول شدم (از زبانه جیمین) سولانگ رو تعقیب کردم و رسیدم به یه شرکت که فکر کنم شرکته پدرش بود سویان رو سوبین برد من هم همون جا وایسادم چون فرصته خوبی واسه حرف زدن با سولانگ بود چند ساعتی اونجا بودم که بالخره سولانگ از شرکت بیرون اومد پیاده شدم و رفتم سمتش من رو که دید شروع کرد به راه رفتن و برای تاکسی صبر نکرد دویدم دنبالش ~سولانگ..... صبر کن میخوام باهات حرف بزنم _من حرفی برای زدن با تو ندارم ~ولی من دارم دستشو گرفتم و کشیدم توی یه کوچه تا بتونم ماسکم رو بکشم پایین رسیدیم توی کوچی دستشو ازتوی دستم کشید. _چی میخوای ~سولانگ من فقط میخوام باهات حرف بزنم _اما من حتی نمیخوام صداتو بشنوم داشت میرفت که گرفتم ~سولانگ خواهش میکنم سولانگ اومد و رو به روم وایساد میخواست حرف بزنه که چند نفر اومد و دورمون وایسادن
_جیمین ~نترس من اینجا یکی از اون مردا اومد جلو و جیمین رو گرفت جیمین هم کم نیاورد و کت کاری شد که یکی دیگشون یه سوزن رو فرو کرد توی گردنه جیمین و جیمین بیهوش شد _جـــــــــــــــیمین (با داد) مردا نزدیکه من شدن و منو گرفتم و سوراه ماشین کردن جیمین هم همین طور پشته ون بودیم و جیمین هم جلوی بیهوش بود اشک از چشمام جاری شد یکم گذشت رسیدیم به یه جایه متروکه پیادمون کردن و بردنمون منو با طناب بستن و انداختنم روی زمین جیمین هم دست پاشو بست و رفتن جیمین بیهوش بود و منم مثله ابره بهاری گریه میکردم چند ساعتی گذشت هیچ خبری نبود همه جا توی سکوت بود نشسته بود و سرمو پایین انداخته بودم که صدای ناله ی جیمین رو شنیدم سرمو بالا اوردم کم کم داشت بهوش میومد با هم فاطله داشتیم کم کم به خودش اومد ~اااه اینجا.... کجاست!؟ _........ نگاهه من کرد و بعد دید دستو پاهامون بستست و انگار یادش اومد چه اتفاقی افتاده ~سولانگ خوبی _نه خوب نیستم همه ی این اتفاقات تقصیره توئه چجور میتونم خوب باشم ~من نمیدونستم همچین اتفاقی میوفته همه جا اروم بود که صدای افتادنه چیزی از ارتفاع اومد ترسیده بودم ~سولانگ بیا پیشه من نترس _م...... م..... من...... نتر...... نترسیدم جیمین به زور روی زمین قلت خورد و کنار من نشست و اروم توی گوشم گفت ~از اینجا میریم بیرون دستمو میبرم پشتم دستامو باز کن _باشه داشتم دستاشو باز میکردم (علامته ادم ربا #) #به به اقای پارک جیمین با همسره سابقه خود ~تو کی هستی چی میخوای!؟ #من خوب من اها من ادم ربا هستم ادم هارو میدزدم پول میگیرم ازادشون میکنم اومد نزدیک و جلوی جیمین روی زانو هاش نشست #اما امروز به جای ادم طلا گیر اوردم اونقدر میتونم پول بگیرم که تا اخره عمر دیگه این کارو نکنم هم زمان که این حرف هارو میزد من در تلاش برای باز کردنه دسته جیمین بودم که بالخره باز شد و جیمین هم فهمید پاهاشو یواشکی باز کرد و همون جوری نشست و دنباله فرصت میگشت #میدونی واسه ی پول تو هم کافی هستی فکر نکنم نیاز به این دختره باشه بعد تفنگ رو در اورد و سمته من گرفت نگاه به جیمین کردم جیمین بلند شد و با مرده درگیر شد اما دوتا مرده دیگه اومد و جیمین رو انداختن روی زمین و کتکش میزدن _نزنینش (با داد) جــــــــــــــــــیمین گریه میکردم صدای ضربه هایی که به بدنش میخورد و دادش فضا رو پر کرده بود گریه امونم نمیداد
بعد از چند دقه دست از سره جیمین برداشتن جیمین درد داشت و روی زمین بی جون افتاده بود صورته خیسه منو از گریه دید ~نگران نباش..... خوبم اون دوتا مرد اومدن دستو پایه منو باز کردن و بلندم کردم وایساده بودم و دستامو گرفته بودن #اقای پارک تلاش کردی نجاتش بدی ولی فقط برای زنده موندنش وقت خریدی بعد تفنگ رو سمتم گرفت چشمام رو بستم دستو پام میلرزید ماشه رو فشار داد و صدای شلیک فضا رو پر کرد اما...... اما دردی رو حس نمیکردم تا صدای درد کشیدنه جیمین رو شنیدم چشمام رو باز کردم دیدم جیمین غرقه در خون جلوی پام افتاده دستامو از دسته اون دوتا مرد بیرون کشیدم و نشستم و جیمین رو توی بغ.لم گرفتم _جیمین..... تو..... تو به خاطره من دسته خونینشو رو گونه ام گذاشت ~من...... به خاطره تو........ همه کار........ همه کار میکنم اشک تو چشمام جمع شده بود ~سولانگ. صدای اژیره پلیس اومد #پلیسا اومدن فرار کنید ~سولانگ _بله ~ببخشید که ترکت کردم....... میدونم اشتباه کردم........ اشتباهی که باعثه....... نابودیه هفت ساله.......... زندگیمون شد _جیمین ~سولانگ ببخشید اما........ فکر کنم دوباره قراره....... ترکت کنم اما...... این بار دسته خودم نیست _نه...... نه(با داد) تو حق نداری تنهام بزاری میفهمی ~ببخشید چشماش رو بست _جـــــــــــــیمین (با داد زیاد) انبلانس اومد و جیمین رو با خودش برد منم با انبلانس رفتم
رسیدیم بیمارستان جیمین رو بردن اتاقه عمل منم پشته دره اتاقه عمل نشستم یکدغعه صدای بابا رو شنیدم نگاه کردم دیدم بابا داره میاد سمتم اومد جلوم بلند شدم وایسادم. =سولانگ خوبی _اره بابا خوبم =چرا لباسات خونیه چیزیت شده سرمو پایین انداختم اشک توی چشمام جمع شد سرمو بالا اوردم _میخواست چیزی بشه جیمین نزاشت گریم گرفت رفتم توی بغ.لش _بابا جیمین اگه بمیره من چیکار کنم جونشو به خاطره من از دست بده من چیکار کنم =اروم باش دخترم از هم فاصله گرفتیم نشستم اعضا هم اومدن با دیدنه من شوکه شدن نامجون: چی شده جیمین کو کجاست سرمو به دیوار تکیه دادم روم رو اونور کردم بابا واسشون توضیح داد چیشده چند ساعتی گذشت که بالخره دکتر اومد بیرون بلند شدم _چی شد حالش خوبه *نگران نباشید خطر رفع شد میبریمش به بخشه مراقبت های ویژه یه چند ساعته دیگه هم بهوش میاد وقتی شنیدم حالش خوبه خوشحال شدم بابا رو بغ.ل کردم و اشکه شوق ریختم چند ساعتی گذشت جیمین رو بردن به بخشه مراقبت های ویژه ما هم رفتیم جلوی شیشه ی اتاق وایسادم کلی دستگاه بهش وصل بود نیم ساعتی بود که جلوی شیشه وایساده بودم و تهیونگ و جیهوپ کنیرم بودن رفتم و نشستم روی صندلی چند ساعتی گذشت بابا رفت بیرون و با چند تا ساندویچ برگشت =سولانگ بخور ضعف میکنی _اشتها ندارم بابا =بخور جیمین بهوش بیاد اینطوری ببینتت وحشت میکنه _نمیخوام از گلوم پایین نمیره حس میکنم همه ی این مشکلات تقصیره منه نامجون: تقصیره تو نیست اتفاقی بوده که قرار بوده بیفته لبخنده تلخی زدم جیهوپ: چشماشو باز کرد بهوش اومد
مرسی که تا اینجا امدید و مرسی از اینکه بهم انرژی میدید 😊❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
پرفکتتت :>>>
پارت بعدیو زودتر بذار لطفا..
عالیییی
عالیییی بود
عالی عالی عالی عالی
عالیییییی
عالیییییی بید💖
عالیییی بید☁🥲