
بریم برای پارت 5. همه خوشحال باشید که شازده میاد😂دست دست😹😹
با صدای مامان بیدار شدم که می گفت:پاشو باید بریم وگرنه دیر میرسیم دیوانه.بلند شدم رو تخت نشستم به مامان نگاه کردم.باحالت عجیبی بالای سرم ایستاده بود.ادامه داد:پاشو دیگه باید اماده بشی که بریم ایستگاه._حلا کدوم ایستگاه هستش؟ _لیون. _یا خدا تا اونجا یک ساعت راه. _خوب به خاطر همین میگم زود باش پاشو باید صبحانه هم بخوری.بعدم رفت بیرون=/شانسه اصلاً نشستم رو تخت رفتم جلوی اینه...گیس موهامو باز کردم بعدم شونش زدم.دوباره گیسش کردم. پاینشو با کش سبز بستم .یه تیشرت طوسی پوشیدم با یه شروار لی.چمدونم تو اتاق نبود...صد در صد مامان گفته ببرنش پایین.از پله ها رفتم پایین و به سمت سالن غذا خوری رفتم.نشستم رو صندلی جلوی مامان.امیلی:خوب من صبحانه خوردم تو هم بخور من برم ببینم همه چیز اما ست یا نه.بعدم پاشد رفت.ای خدا🙄به غذا نگاه میکردم حالم بد میشد...اصلا نمیتونم چیزی بخورم .از سر میز بلند شدم رفت بیرون.همه تو جنبوجوش بودن...همه کسایی که تو خونه ما کار میکنن جادوگر یا ساحره هستن.《راستی من یادم رفت یک چیزی بگم امیلی ماهگرفتگی مرینت رو جادو کرده که پنهان بشه پس هیچ کس نمیدونه اون همون دختر افسانهای هستش.》همه از یک سمت به یک سمت دیگه میرفتن و وسایل رفتنمو اماده میکردن...رفتم تو حیاط...رانده بدبخت با چندتا خدمتکار چمدونارو تو ماشین میذاشتن...از بس سنگین بود که همشون به نفس نفس افتادن.الاهی...بالاخره همه کارا انجام شد و وقت رفت فرا رسید.با مامان سوار ماشین شدم و به سمت ایستگاه لیون حرکت کردیم.همه خدمتکارا دست تکون میدادن و خداحافظی میکردن الاهی دلشون تنگ میشه.😂
به ایستگاه که رسیدیم مامان به ساعت مچیش نگاه کرد با حالت عجیبی گفت:خوبه 20 دقیقه تا حرکتت وقت هست ...چرا دارین منو نگاه میکنید...بیاید دیگه!راننده بد بخت با یه خدمت کارد بد بخت تر از خودش چمدون منو میکشیدن.بیچاره ها.مامان به ستون شماره 14 اشاره میکرد. بعد هم با احتیات جلو رفت و چند تا اجور رو فشلر داد که یه دریچه باز شد داخل گوشم گفت:کسایی که جادوگر یا ساحره نیستن نمیتونن این درو ببین ...حالا بیا بریم. دستمو کشید و از داخل در رد کرد.چشمامو باز کردم...یه قطار طلایی رنگ جلوم بود...دود نقرهای رنگی که بالای سر جمعیت بود مثل ابر بود.امیلی:اینجا سکوی جادگرانه...فقط از اینجا میشه پکسایگ رفت...شما دوتا یه کوپه خالی برای مرینت پیدا کنید.راننده و خدمتکار نگاه معنا داری به هم کردن بعدم رفتن سمت قطار...دلم براشون میسوزه!امیلی:اوه نگاه اون الیا نیست؟به سمتی که مامان اشاره میکرد نگاه کردم...الیا داشت میومد سمتم.سریع رفتم طرفش پریدم بغلش گفتم:سلام الیا._سلام مرینت...خوش حالم دیدمت...چه خوب شد حالا میتونیم تو یه کوپه باشیم._اره.امیلی:مرینت بیا این سکه هارو بگیر...تو که هیچی نخوردی برای خودت تو کوپه یه چیزی بخر...راستی اشپز این ماکارون ها و کروسون هارو داد که تو راه بخوری...حالا برو چیز زیاد به حرکت قطار نمونده.منو کشید تو بغلش لپمو بو#سی$د بعدم مولم کرد براش دست تکون دادم بعدم دست الیارو گرفتم و باهم رفتیم سمت قطار.خدمتکار و راننده پیاده شدن با الیا از پنجره به مامان بابا همامون نگاه میکردیم تا زمانی که از نظر ناپدید شدن... با الیا وارد کوپمون شدیم .
کنار پنجره نشستم الیا هم روبهروم.الیا:تا برسیم خیلی طول میکشه...میخوای از خوت برام بگی؟تا اومدم دهن باز کنم یکی در کوپه رو زد...الیا بلند شد رفت طرف در بازش کرد...صدای قطار نذاشت چیزی بشنوم الیا از جلوی در کنار رفت و...کلویی اومد داخل!با تعجب بهش نگاه کردم...اون اینجا چه کا میکنه؟ کلویی مدونش از دستش افتاد.کلویی:م..مرینت؟_کلویی؟ از روی صندلی بلند شدم رفتم بغلش کردم...اخی اونم ساحرست《بله بله میدونم ولی حالا حالا ها کار دارم باهاشون😞😂》 کلویی بهم نگاه کرد و گفت:هی اون ماه گرفتگی عجیبت کوش؟الیا:ها؟ماه گرفتگی؟مرینت؟اصلا شما از کجا همو میشناسین؟_اروم بابا کلویی وسایلتو جابه جا کن انگار باید خیلی چیزارو هم برای تو هم برای الیا تعریف کنم..کلویی وسایلشو جا به جا کرد و گفت:شروع کن.《هیچی سرتونو درد نمیارم مرینت همه چیزو توضیح داد دیگه😂♥️》اره دیگه این جوری بود.به الیا و کلویی نگاه کردم.بیچاره ها هنگ کردن.صدامو صاف کردم._خوب تو بگو بعد این که تو با اون مرده رفتی چی شدی؟کلویی:اوه...خوب اون میدونست من ساحرم...اسمش گابریل اگراسته...الیا:چی تو دختر خونده گابریل اگراستی؟ برو.مرینت:مگه چیه؟ _مرینت اون مدیر پکسایگ...کلویی:اره ولی خوب خیلی اخلاقش گنده...خیلی سرده،خشک و مغروره...پسرشم کمتر از اون نیست...اسم پسرش ادرین اگراسته...هم سن ماست...اصلا احساسات نداره.مرینت:پس چرا تو پیشش نیستی؟ _اون فکر میکنه اگه کسی بفهمه من خواهر خوندشم از ...چمیدونم...در کل اونو دوستاش از من خوشون نمیاد.الیا:عجب..همه کشته مرده ادرین اگراستن...ولی فکر نمیکردم انقدر اخلاقش گنده._اره خوب الیا ت چی تو خم بگو._خوب من...داخل یه خانواده شلوغ بزرگ شدم..اسم خواهر بررگم که از پکسایگ فارغ و تحصیل شده نورا ست الانم 25سالشه...دوتا خواهر دوقلو هم دارم که ازم کوچیک ترن به اسم الاو ایتا...کلا 10 سالشونه...ولی خوب باسه خودشون یه پا اتیش پارت دیگه
که دوباره در زدن.کلویی پاشد درو باز کرد.یه مس هم سن ما جلوی در بود.موهای طلایی داشت با چشمای سبز نعنایی درست مثل مامان...پوستشم هلویی بود.راد بلند و مشکی پوشیده بود .کلویی:چیه؟ادرین:من برادرتم ...تو نباید باهام اینجوری حرف بزنی!_از کی تا حالا منو خواهر خودت دونستی؟ادرین:با من بگو مگو نکن دختر. _پوفففف بگو ببینم چه کار داری؟ _هیچی فقط بابا پول منو به تو داد؟ _نوچ...فقط همین؟برو ببینم.بعدم درو محکم بست قفلشم انداخ اومد کنارم نشست.مرینت:حالا چرا درو اونجوری بستی؟مگه برادرت نیست؟_نه نیست.ولی تو...خواهرمی!_ها؟ _مرینت منو تو باهم بزرگ شدیم! _و همیشه هم سر جنگ داشتیم...کلویی منو تو دشمنای قسم خودهای هم بودیم._اره ولی ...ما که به هم قول دادیم دوست باشیم._اره حالا الیا وک...که دو باره در زدن...عجب@_@کلویی رو نشوندم خودم بلند شدم درو باز کردم.ولی این دفع اثری از برادر کلویی نبود بجاش یه زن چاق با موهای جوگندمی ،لپای گل انداخته بود اون به نرمی گفت:چیزی نمیخوای عزیزم؟به سبدی که تو دستش بود نگاه کردم...اینا دیگه چی بودن؟روی یه بسته نوشته بود {شکلات ادم باد کن} که الیا گفت:اونا خیلی مزخرفن...نگیر به جاش این چیبس جونبوجوش دهنده رو بگیر ...حرف نداره...انگار تو دلت جشن میگیرن!به کلویی نگاه کردم اونم مثل من از حرف های الیا سر در نمی اورد. اون چند تا چیز برداشت و رفت داخل کوپه.من کلویی هم رفتیم .کلویی:ام اینا چین؟الیا:چون شما کنار ادمای عادی بزرگ شدین اینارو نمیشناسین...ولی عالین.مرینت:وایستا مامان بهم ماکارون و کروسان داده بیاین باهم بخوریم...هیچی دیگه باهم افتادیم رو خوراکیا.
بعد تموم کردن همه.الیا:بیاید رادامنو ببپوشیم...داریم میرسیم.به ساعتش اشاره کرد.به ساعتم نگاه انداختم...حق با اون بود.هر کی بهترین رادشو از تو چمدون در اورد.من یه راد قرمز گوجهای پوشیدم.خیلی بهم میومد.کفش های تختمو پوشیدم موهامن باز کردم .کلویی یه راد طلایی رنگ پوشید موهاشم باز کرد《ولش بهش اهمیت نمیدیم😞😂》الیا هم یه راد نارنجی موهاشو از بالا بست. حرکت قطار اروم و اروم تر شد .مرینت:بچه ها...ما الان دوستیم...خواهش میکنم به کسی نگید که من ماهگرفتگی دارم...و ماه گرفتگیم به شکل ققنوسه...خودتو نه که میدونید...کلویی:اره مری خیالت تخت خوب انگار وایستادش. یه صدا زنی داخل کوپه پیچید{لطفا تمام چمدون های خودتون رو داخل قطار باقی بگذارید با تشکر}باهم از کوپه اومدیم بیرون رفتیم سمت درا داشتیم خفه میشدم.وقتی بالاخره به ایستگاه قدم گذاشتیم با چیزی روبهرو شدیم که باورمون نمیشد...ما کنار یه ساحل وایستاده بودیم...صدایی گفت:کلاس اولیا بیاین اینجا بیاین من راه نمای تون میکنم.یه زن با مو های قرمز تیره از سمت دیگه داشت صدامون میکرد واقعاً؟ به سمتش رفتیم اون گفت:اسم من خانم بوستیه هستش خاهش میکنم دنبالم بیاین.باهم رفتیم به سمت ...یه قصر!باور نکردنی بود...پنجره هاش،کریستال داخل نور خورشید میدرخشیدن...بینظیر بود...《بله بله میدانم😹》 همه باهم به سمت دری رفتیم که به داخل حیاط سر سبز قصر قدم میگذاشت.همه جوری به قصر نگاه میکردن که انگار تا حالا ندیدن...من دیدم ...تو فیلم《عررررر😂😂》به سمت سمت در اصلی رفتیم که به نظر میرسید از جنس چوب گردو هستش و روش طلا کاری شده باشه...خیلی ناناز بود!
از در که گذشتیم به ... به...یه راه رو رسیدیم که ده هزار برابر بزرگ تر از یتیم خونه یا عمارت ما بود...عمارت ما داخلش گم میشد...خانوم بوستیه مارو از چندتا در رد کرد تا به یا سالن کوچیک رسیدیم با ملایمت گفت:عزیزان اینجا 3گروه داره به نام های دگپیلج،قفیگنتوصفلپیگ...شما گروه بندی میشید...خوب تا به سراسر بزرگ بریم کمی به خودتون نظم بدین..
بچه ها من واقعا نمیدونم ایت اسمارو از کجا برای گروه ها اوردم😐اگه نتونستین بخونید بگید.من برم لالا الان یاعت 2:30 دقیقه شبه منم دارم میمیرم از خواب با اجازه راستی برید چالش
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
انیو🐼🌼
ما pink star هستیم🌚💜
متشکل از 4 کویین کیوت🌸🍭
لیسا🌝✨
جیسو🐼💞
جنی🌚🖤
رزی🥺❤️
به فنامون میگیم𝐬𝐭𝐫𝐚𝐰 𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲💕🍓
به معنای توتفرنگی🥺💫
توت فرنگی میشی لاولی؟🌚🍓
تصت لایکیده شد🍭🧁
مایل ب پین؟
ناراحت شدی🗑️ هس بپاک
اسم گروهااااا
وااااای
شبیه کلمه ژاپنیه 🤦♀️
تروخدا عوضش کننننن
داستانت عااااااااالیه
یه چی بگم ؟ انگار اسم گروه ها رو همین جوری دستتو بی هوا زدی روی کلید ها 😂😂😂
عالی
چالش: فیروزه ای _ یاسی
میشه بیای به تستای من یه سری بزنی ؟ ممنون
عالیییییی بود
ج چ: مشکی، سبز، ابی، سفید، طوسی
ممنون💚
عالیه
مرسی💛
خیلی داستانت قشنگه
ج چ =صورتی و مشکی
ممنون 💖🖤
رنگ های مورد علاقم سفید مشکی ابی طلایی صورتی قرمز
🖤💙💛
خیلی بی نظیری
سپاس🌼
عالییییییی بود♡♡😍😍
جچ: سبز،ابی،زرد
ممنون💚