
اینم از پارت چهاردهم🥺💫❤
_چی شد؟ دکتر چی گفت؟ نامجون با حالت عجیب و صدای گرفته ای گفت: ♡راستش، اون گفت که... و حرفش رو خورد. بازوهاش رو محکم گرفتم و چند بار تکونش دادم، با بغضی که داشت خفم میکرد گفتم: _چرا حرف نمیزنی؟بگو چی گفت؟ کمی صورتش رو دست کشید و توی چشمام خیره شد، معلوم بود داشت جلوی خودش رو میگرفت که گریه نکنه. جیمین آروم اومد سمتم و گفت: ♡هی ا/ت صبر کن، بزار یخورده حال نامجون بهتر بشه. نامجون سریع گفت: ♡نه، نیازی نیست، الان میگم. و رفت و روی صندلی نشست، منم کنارش نشستم، جیمین هم رو به روش به دیوار تکیه داد. گفتم: _توروخدا بگو چی گفت! نفس عمیقی کشید و گفت: ♡فقط یه روز زندست. با این حرفش کل دنیا رو روی سرم خراب کردن، یعنی چی فقط یه روز زندست؟ مگه میشه؟ این چجور دکتریه که داره دستی دستی جونگ کوک رو کشتن میده. با وحشت و عصبانیت گفتم: _یعنی چی؟ چرا؟ چرا فقط یه روز؟ این دکتره چی میگه واسه
خودش؟ اصلا باید خودم برم باهاش حرف بزنم. خواستم بلند شم که نامجون دستم رو گرفت و گفت: ♡صبر کن، الان برات توضیح میدم. منتظر بهش خیره شدم. گفت: ♡باید قلبش رو پیوند بزنه... _چرا؟ ♡الان میگم...ظاهرا تیری که بهش خورده بوده سمی بوده، و اون سم وارد قلبش میشه، برای همین میگن تا یه روز زندست. سرم رو چند بار تکون دادم و گفتم: _نه...نه این حقیقت نداره، اون حالش کاملا خوبه، داری دروغ میگی، اون حالش خیلی خوبه. و سرم رو با دستام گرفتم، حالم اصلا خوب نبود سردرد بدی داشتم، همه چیز داشت دور سرم میچرخید. جیمین که تا اون لحظه ساکت بود، سمتمون اومد و گفت: ♡من یه نظری دارم. هر دو سوالی بهش خیره شدیم. در حالی که دستاش توی جیبش بود گفت: ♡بریم سه تایی با دکتر صحبت کنیم، شاید ا/ت اینجوری باورش بشه. نامجون قبول کرد، منم قبول کردم، باید خودم مستقیما از زبون دکتر ماجرا رو میفهمیدم. من و نامجون بلند شدیم و بعد، سه تایی به سمت اتاق دکتر رفتیم.
وقتی در زدم و دکتر جواب داد، وارد شدیم و بعد از سلام کردن، رو به روش روی صندلی ها نشستیم. دکتر گفت: &چه کمکی از دست من برمیاد؟ جیمین گفت: ♡دکتر، لطفا هر چی از وضعیت آقای جئون جونگ کوک میدونین بهمون بگین. دکتر نفس عمیقی کشید و عینکش رو برداشت و روی میز گذاشت، بهم خیره شد و گفت: &ببین دخترم، همونطور که به ایشون(به نامجون اشاره کرد) گفتم...متاسفانه آقای جئون فقط تا یه روز دووم میارن. _لطفا بگین چرا؟ &تیری که بهشون اصابت کرده، سمی بوده، ما تمام سعیمون رو کردیم که سم به هیچ کدوم از قسمت های بدنشون وارد نشه، حتی چندین بار بهشون خون اهدا کردیم، اما متاسفانه قلبشون درگیر شد. کمی سکوت کرد و ادامه داد: &وقتی بهوش اومده بودن، من براشون توضیح دادم که باید قلبشون رو پیوند بزنن، ولی ایشون قبول نکردن، حتی با اینکه چندین بار بهشون اصرار کردم. جیمین گفت: ♡چرا قبول نکرد؟ &گروه خونی ایشون o منفیه...این گروه خونی خیلی کمیابه، برای همین خیلی سخت میشه براشون عضو پیدا کرد، من
بهشون گفتم که ما میتونیم به زودی براتون یه عضو با همین گروه خونی پیدا کنیم اما ایشون مخالفت کردن. پرسیدم: _هنوز امیدی هست؟ &بله، البته تا فردا. کمی فکر کردم، من گروه خونیم o منفی بود، میتونستم بهش قلبم رو بدم، آره میتونستم، خانواده ای هم ندارم که بخوان مخالفت کنن، پس راحت میتونستم اینکارو کنم. رو به دکتر با اطمینان گفتم: _من اهدا میکنم. همه با تعجب بهم خیره شدن. &منظورت چیه دخترم؟ _من گروه خونیم o منفیه. نامجون گفت: ♡چی میگی ا/ت؟ دکتر گفت: &به همین آسونیا نیست، باید آزمایش بدی، اگر جواب آزمایش مناسب بود، اون موقع. _اشکالی نداره، آزمایش میدم. جیمین گفت: ♡منظورت چیه ا/ت؟ به هر دوشون لبخندی زدم و گفتم: _بعد صحبت میکنیم. و دوباره به دکتر خیره شدم.
دکتر گفت: &به نظرم عجله نکن، من به چند تا از همکارام سپردم که یکی با همین گروه خونی براش پیدا کنن. _من تا اون موقع نمیتونم صبر کنم آقای دکتر، ممکنه هر لحظه جونگ کوک رو از دست بدم، اگر میشه، خودم بهش اهدا کنم. دکتر کمی فکر و نفس عمیقی کشید، بعد از روی ناچاری گفت: &باشه دخترم، باهام بیا تا ازت آزمایش بگیرم، شما هم همینجا بمونید. نامجون معترضانه گفت: ♡ولی دکتر... حرفش رو قطع کردم و گفتم: _نامجون، لطفا. و بعد به همراه دکتر رفتم تا آزمایش بدم. وقتی آزمایش دادنم تموم شد، برگشتم به اتاق دکتر، جیمین و نامجون هنوز اونجا بودن، وقتی متوجه حضور من شدن، فوری اومدن سمتم. جیمین با نگرانی گفت: ♡حالت خوبه؟ لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم: _خیلی خوبم، نگران نباش. و بعد آروم روی صندلی نشستم، نامجون و جیمین هم همینطور. بعد از یه سکوت طولانی مدت، نامجون گفت: ♡نباید اینکارو میکردی. سرم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم.
با صدای گرفته ای گفت: ♡جونگ کوک بدون تو نابود میشه. لبخند تلخی زدم و گفتم: _نامجون، اون سه بار جون من رو نجات داد، من خیلی بهش مدیونم، این کمترین کاریه که میتونم براش بکنم. جیمین گفتم: ♡به نظرت خانوادت راضی هستن؟ لبخند تلخم پر رنگ تر شد، گفتم: _پس جونگ کوک بهتون نگفته. هر دو با تعجب بهم خیره شدن،جیمین گفت: ♡چی رو؟ _اینکه من خانواده ای ندارم. تعجبشون خیلی بیشتر شد، سوالی بهم خیره شده بودن. تک خنده ای کردم و گفتم: _وقتی توی هوای سرد و طوفانی و تاریک توی خیابونا ولگرد بودم اون من رو نجات داد، یه سال پیشش زندگی کردم ولی بعد بخاطر یه حماقت مسخره دوباره ترکش کردم، بدون اینکه تلاش کنم حقیقت رو بفهمم. دوباره بغض کردم، ایندفعه دیگه نگهش نداشتم، گذاشتم بشکنه بلکه خالی شم، همینجور که اشک میریختم ادامه دادم: _اون بازم بیخیال نشد، با اینکه بهش بد کردم با اینکه قلبش رو شکستم، دوباره اومد و نجاتم داد. یخورده نفس گرفتم و گفتم: _وقتی توی اون کلبه ل**تی بودیم، اون بود که فداکاری کرد بلکه نجاتم بده، درسته بار اول چیزیش نشد، اما بار دوم... شدت گریم بیشتر شد. هر دو پیشم نشستن و سعی کردن آرومم کنن. آروم و با گریه گفتم: _این کار من...یه ذره هم از فداکاری هاش...رو جبران نمیکنه. و اینبار قشنگ خودم رو خالی کردم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
مرسییی
کی پارت بعدی میزاری؟
گذاشتم تو صف بررسیه
وایییییی زود پارت بعد رو بزار
چشمممم
تورو خدا داستانو یجور دیگه تموم کن مردم از بس گریه کردم نه تورو خدا اینطوری نشه 😭
نگران نباش🥲🥲🥲
عرررر پارت بعدی زود بزارررررررررررر تو رو خدا 😭😂
چشممممم
بابا من اشکم دمه مشکهههه نکن این کاروووووووووو
نگران نباش
پارت بعد همه چیرو میفهمی
افرین پارت بعد هم همینقدر زود بنویس🥲
چشم🥲
آذیییییی نههههههههه
اینکارو نکنننننننن
بخدا جلو داداش کوچیکمم نمیتونم عر بزنممممم
ا/ت رو نکششششش
عزیزم نترس
پارت بعدی، جربانو میفهمی
ترو خدا ادامه نده چون همه میدونیم چی میشه الان اشکم دم مشکمه
عزیزم خودت رو ناراحت نکن
پایانش خوشه
واقعا پس ادامه بده من قبلم ضعیفه ادامه نمیتونم بدم
ولی اگه کوک قبول نکنه که قلب اون بهش پیوند بخوره چی؟
کوک بیهوشه...