
اینم از پارت سومممممم😭😭🌧💕
صبح مثل همیشه با صدای طوطی های همسایه از خواب بیدار شدم، همون اول کاری عین جت پریدم و تقویم کنار تختم رو برداشتم، یه ماژیک قرمز رنگم گرفتم و روی ۲۶ فوریه خط کشیدم، خب، پس بالاخره یک سال گذشت! درسته، الان دقیقا یک سال از اومدنم به اینجا میگذره، و واقعا باورم نمیشه. باخوشحالی از تختم پریدم پایین و با کلی جیغ و خوشحالی به حال رفتم، مامان و بابا و جونگ کوک روی مبلا نشسته بودن. وقتی به حال رفتم بلند داد زدم: _بالاخره یکسال شدددددد. همشون همزمان با هم از جا پریدن و با وحشت بهم خیره شدن. مامان با لبخندی که داشت به زور میزد تا ترسش بره، گفت: ٪چی یکسال شد مادر؟ پریدم بغلشو گفتم: _پیوستنم به شما! امروز همون روزیه که برای اولین بار همو دیدیم، وای خیلی خوشحالم. مامان فریادی از خوشحالی زد و محکم بغلم کرد، بابا هم اومد کنارم نشستو بغلم کرد، بعد که از بغلشون بیرون اومدم، بابا گفت: ~پس یکساله که دختر گلمونو پیش خودمون نگه داشتیم، اینکه عالیه، بهتر نیست جشن بگیریم؟ مامان با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و گفت: ٪درسته، پس ما یه جشن کوچولوی خونوادگی میگیریم. با خوشحالی گفتم:
_جدی میگی مامان؟؟ ٪دروغم کجا بود دخترم؟ دوباره مامان رو بغل کردم و کلی ماچش کردم، و بعد از اینکه اونا هم منو ماچ کردن، رفتن سراغ کاراشون، بابا رفت خرید کنه و مامانم رفت توی آشپزخونه تا غذا درست کنه. با لبخند کنار جونگ کوک که سرش توی گوشی بود نشستم و گفتم: _داداشی. جونگ کوک با سردی گفت: +بله؟ یخورده بهم برخورد، اما بهش اهمیتی ندادم و گفتم: _میشه، امروز با هم بریم پارک؟ با همون حالت قبلی نگاه کوتاهی بهم انداخت و از جاش بلند شد، و در حالی که به سمت اتاقش میرفت، گفت: +نه، نمیتونم. پکر گفتم: _خودت گفتی منو میبری! سرش برگشت سمت من و با چشماش نگاه معناداری بهم انداخت و بدون توجه به حرف من، رفت داخل اتاقشو درو محکم بست. خیلی ناراحت شدم، نمیدونم چرا اما یکی دو ماهی بود که باهام سرد رفتار میکرد، دیگه از اون قربونم رفتنا و پارک بردنا و خوش گذرونیا خبری نبود، دلیلش رو هم نمیدونستم! همش فکر میکردم من کاری کردم که باعث ناراحتیش شده، اما
هرچی فکر میکردم، به نتیجه ای نمی رسیدم. نفسمو بیرون دادم و آروم از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم، روی تختم نشستم و زانو هام رو بغل کردم. دلم نمیخواست این رفتارا رو از جونگ کوک ببینم، آره، من عاشقش شده بودم، از ته قلبم، و وقتی میدیم ناراحته یا رفتاراش سرده قلبمو مچاله میکرد. این چند وقتم واقعا ذهن و فکرم درگیر این شده که چرا اینقدر باهام سرده؟ هیچ ایده ای نداشتم که آیا اونم عاشقمه یا نه، اما دیگه فهمیده بودم اون فقط دوستم داره، عاشقم نیست، یعنی رفتاراش بهم ثابت کرده بود! =چته آبجی تو خودتی؟ با صدای نیلا به خودم اومدم و بهش خیره شدم، اصلا متوجه اومدنش نشدم، سلام کردم و اونم جوابم رو داد، بعد اومد کنارم نشست و گفت: =سرحال نیستیا، چیزی شده؟ _نه چیزی نشده، فقط... =فقط چی؟ _چرا...جونگ کوک چند وقته تو خودشه، چرا اینقدر سرد شده؟ =نگران نباش طبیعیه، یه وقتایی با هممون سرد میشه. _اما، اون فقط با من سرده. =فکر میکنی اینجوریه، با هممون سرده، نگران نباش، فردا سرش به سنگ میخوره درست میشه. از حرفش خندم گرفت، خودشم همینطور.
راستش، صحبتاش بهم آرامش خاصی داد، ته دلم آروم شد و خودمو قانع کردم که جونگ کوک حالش بهتر میشه و مثل قبل باهام مهربونه. شب، همه دور میز شام جمع شدیم و سالگرد پیوستنم به این خانواده رو جشن گرفتیم، من و نیلا کلی خوشحالی کردیم و آهنگ خوندیم و دست زدیم. بعد از کلی خوشحالی، دیگه نوبت به شام خوردن رسیده بود، مامان کلی غذای خوشمزه درست کرده بودو مجبورمون کرده بود همش رو بخوریم. داشتم نودلم رو همراه با گوشت میخوردم که یهو جونگ کوک از جاش بلند شد و گفت: +ممنون مامان، خیلی خوشمزه بود. مامان با تعجب گفت: ٪ولی پسرم، تو که هیچی نخوردی. +ممنون مامان، دیگه میل ندارم، میرم تو اتاقم. و بعد رفت داخل اتاقشو درو بست. بابا با تعجب گفت: ~این پسر چرا اینجوری شده؟ دیگه واقعا واجب شد برم و باهاش درباره این موضوع صحبت کنم، پس از جام بلند شدم و گفتم: _میرم باهاش صحبت کنم. نداشتم کسی حرفی بزنه و خیلی سریع به سمت اتاق جونگ کوک رفتم. چند بار در زدم ولی جواب نداد، پس تصمیم گرفتم برم داخل.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییییییی
فدات🧡
😘
عااللییی
مرسی عزیزم🥺🥺🥺
جانگکوک چش شد:/
تو پارتای بعدی میفهمی:)
وایی مردم از فصولی تو رو خدا بیشتر بنویس
پارت چهار رو همین الان میزارم😉
ایول
وااا زود باش دیگه گفتی الان😑