
هورااااا اینم از پارت اوللللل
/از آمورشگاه من برو بیرون! _خانم یون التماستون میکنم، بزارید اینجا بمونم خواهش میکنم. /دلم نمیخواد یلاغشآ(برعکس بخون) مثل تو توی آموزشگاه من مفتکی بخوابه و کار کنه و در کنارش آموزشم ببینه، همین الان وسایلتو جمع میکنی و میری، زود باش. بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به اتاقم، تمام وسایلمو داخل یه کیف بزرگ ریختم و بعد خیلی سریع از آموزشگاه خارج شدم. قطرات اشکم خیلی سریع از روی گونه هام پایین میومدن نمیذاشتن اطرافم رو به خوبی ببینم. از شانس بدم هوا طوفانی بودو بارون هم داشت به شدت میبارید، منم آنچنان لباس گرمی نداشتم و داشتم یخ میزدم. کم کم هق هقام باصدای بارون همراه شد و کل فضای خلوت اطراف رو در بر گرفت. یعنی بدبخت تر از منم مگه هست؟ چرا خدایا؟ من مگه چیکار کردم که باید اینقدر سختی و بدبختی بکشم، من مگه چیکار کردم؟ تمام این جملات رو بلند بلند تکرار میکردم بلکه خالی بشم، ولی نمیشدم. نزدیک به نیم ساعت داشتم زیر بارون راه میرفتم و گریه میکردم، از تب داشتم میسوختم و واقعا ناتوان شده بودم، اما برام مهم نبود، میخواستم بمیرم و از دست این شرایط خلاص بشم! توی حال خودم بودم که یه ماشین خیلی سریع کنارم ترمز کرد
و رانندش از ماشین پیاده شد. بهش توجهی نکردم و به راه خودم ادامه دادم، کمی بعد، صدای شخصی رو از پشتم شنیدم. +هی دختر خانوم، حالتون خوبه؟ ظاهرا همون راننده هه بود، جوابی ندادم و باز به راهم ادامه دادم. صدای قدماشو از پشت سرم میشنیدم. یهو دستی روی شونه هام قرارگرفت و منو خیلی سریع به سمت خودش برگردوند. تصویر برام نا واضح بود، فقط میتونستم یه پسر قد بلند رو ببینم، نگاه خیرشو روی خودم حس میکردم. پسرک گفت: +هی دختر، اینحا چیکار میکنی؟ مریض میشی! کجا داری میری؟ با عصبانیت گفتم: _ تو چرا اینقدر سوال میپرسی؟ به تو ربطی داره؟ با من من گفت: +ن...نه...اما... _ پس دیگه حق نداری دنبالم بیای. و خیلی سریع ازش دور شدم، اونم اومد دنبالم. بلند داد زد: +جایی برای رفتن داری؟ _نه ندارم، مشکلیه؟ +پس واجب شد باهام بیای!
_لازم نکرده، خودم یه جایی رو پیدا میکنم. +ولی من میخوام بهت کمک کنم. با این حرفش سر جام وایسادم، کمک؟ هه، اینم حتما یکی از اون آدمای دروغگوعه، حتما میخواد منو با خودش ببره و مثل خیلیای دیگه، ازم بخواد براش بردگی کنم! پوزخندی زدم، آروم برگشتم سمتش و رو به روش ایستادم، لباسشو توی مشتام جمع کردم و به صورتش خیره شدم، اشکام دوباره جاری شدن و روی زمین میچکیدن، میتونستم راحت بفهمم که تعجب کرده. با صدایی که بخاطر بغض میلرزید گفتم: _میخوای کمکم کنی؟ باشه، پس منو با ماشینت زیر بگیر. +چ...چی؟! بلند داد زدم: _نشنیدی چی گفتم؟ گفتم منو با ماشینت زیر بگیر، این بهترین کمکیه که میتونی بهم بکنی. دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم، تعادلمو از دست دادم و روی زمین افتادم، و دیگه هیچ چیزی رو نمیفهمیدم و از حال رفتم... (از زبان جونگ کوک) _نشنیدی چی گفتم؟ گفتم منو با ماشینت زیر بگیر، این بهترین کمکیه که میتونی بهم بکنی. باورم نمیشد داشت همچین حرفیو میزد، چه بلایی سرش آوردن که اینقدر روحیش خراب شده! نمیدونم چرا ولی یهو دستاش شل شدن روی زمین بی جون افتاد، خیلی ترسیدم، حالش اصلا خوب نبود، منم باید بهش کمک میکردم!
آروم بغلش کردم و کیفشم گرفتم و سریع به سمت ماشینم دوییدم، در جلو رو باز کردمو اونو روی صندلی نشوندم، خودمم نشستم پشت فرمونو بعد از اینکه کمربندشو بستم و کیفشو گذاشتم روی صندلی پشتی، شروع به حرکت کردم، اینقدر تب داشت که وقتی دستمو روی پیشونیش گذاشتم، یه لحظه سوخت! بعد از حدود یه ربع رانندگی با سرعت زیاد، بالاخره به خونه رسیدم، خدا خدا میکردم نیلا مثل هر شب بیدار باشه و بهم کمک کنه. ماشینو پارک کردمو بعد از اینکه پیاده شدم، نیلا رو هم بغل کردمو به سمت خونه رفتم، زنگ در رو زدم و چند ثانیه بعد، در باز شد. خیلی سریع از حیاط گذشتم و از دو سه تا پله بالا رفتمو در زدم، نیلا درو برام باز کرد و وقتی ما رو دید، خیلی تعجب کرد، خواست سوالی بپرسه که گفتم: +الان وقت سوال پرسیدن نیست، برو کنار. نیلا بدون هیچ حرفی کنار رفت منم رفتم داخل، سریع به داخل اتاقم رفتمو اونو روی تختم خوابوندم، همون لحظه نیلا از راه رسید و گفت: =جونگ کوک، این کیه؟ +بعد از اینکه بهش کمک کردی ازم سوال بپرس، لطفا هر کاری از دستت بر میاد انجام بده. و از اتاق خارج شدم و منتظر نشستم. چند دقیقه بعد نیلا اومد توی حال کنارم نشست. +چطوره؟
=یخورده تب و لرز داره، نگران نباش، تا فردا خوب میشه. +خوبه. =نگفتی، کیه؟ بهش خیره شدم و گفتم: +نمیشناسنش، داشتم سمت خونه میومدم که توی خیابون تنها دیدمش. =آها. +الان خوابیده؟ =آره، فقط یخورده تب و لرز داره، من پیشش میمونم. +لطف میکنی...فقط اگه میشه چند دست لباس و یه حوله برام بیار که میخوام دوش بگیرم. =باشه. بعد از اینکه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم، همینجور که داشتم موهامو خشک میکردم، روی مبل دراز کشیدم. اون دختر فکر و ذکرمو درگیر کرده بود، اینکه کیه؟ چرا جایی نداشت؟ یا اینکه اصلا چه اتفاقی براش افتاده؟ با این افکار کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد... (از زبان ا/ت) با صدای کسی آروم چشمامو باز کردم، کمی به اطرافم نگاه کردم، نا آشنا بود، یهو یه دختره رو کنارم دیدم که با لبخند بهم خیره شده. با ترس از جام پریدم و کمی ازش دور شدم. وقتی متوجه ترسم شد، گفت: =هی آروم باش، نترس چیزی نیست.
_تو...تو کی هستی؟ =اوه راست میگی خودمو معرفی نکردم! دستشو سمتم دراز کرد و گفت: =من جئون نیلام! خوشبختم! حالا بگو اسم تو چیه؟ دستشو گرفتم و گفتم: _منم...ا/تم، خوشبختم. با ذوق گفت: =وایییی اسمت خیلی نازه ا/ت! با خحالت گفتم: _ممنون...وایی ببخشید، ولی من باید برم. خواستم بلند شم که نذاشت، با اخم گفت: =کجا میخوای بری؟ تو اصلا حالت خوب نیست، باید استراحت کنی. _ولی... =ولی نداره، من به عنوان پزشکت بهت دستور میدم همینجا بمونی؟ با تعجب گفتم: _پزشک؟؟ آروم زد به پیشونیشو گفت: =اوخ ببخشید بهت نگفتم، آره من پزشکم، دادشم دیشب پیدات کرد و آوردت اینجا...وای دختر شانس آوردیا، اگه یخورده دیر تر میومده کارت... با باز شدن در حرف نیلا نصفه موند، به در خیره شدم و یه پسر قد بلند رو دیدم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نهصد تایم کنید 🙏😐
بک میدم 💗
پین؟
عالیییییییی
قربونت🧡
😘
عالیییی
مرسیییی
عه آجی پیدات کردم😂😂😂😂😂😐😐👍👍👍
😂👍🏻
ادمین انتظار نداشتم از ادیتم انقدر استقبال بشه که روی کاور تستا بزاریش😃😃😃😃
جدیییی این ادیت توعه😃😃😃😃
عالیه من عاشقشممممم🥺
مرسی عزیزم لطف داری مهربونم
راستی از این عکس نمیدونم دیدی یا نه ولی داخل پینترست یکی شبیه ادیتای من هست ولی اینارو من خودم ادیت میزنم
آفرین بهت🥺
بوس بهت🥰🥰
عالی بود ❤❤❤❤
مرسییییی🥺
عاالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مرسی گلم🥺🥺💕
😘