
ناظر لدفاااااااا خواهشااااااا منتشر کن🥺🙆🏻♀️
چندماه از اون روز گذشته رابطم با همه شون خیلی بهتر شده اما بیشتر با جونگکوک جروبحث میکنیم چون اصلا ازهم خوشمون نمیاد با این تفاوت که روزای اول رومون نمیشد از خجالت هم در بیایم.... الان نوبت امتحانات پایانی هست و باز اینقدر خوندم که مخم جا نداره😐 پاشدم رفتم تو آشپزخونه دریخچال رو باز کردم یه سر کشیدم توش خداروشکر جونگکوک تو پذیرایی نبود که ببینتم آروم یه پاکت شیرموز تو دستم گرفتم و در یخچال رو بستم یه نفس عمیق کشیدم دیدم کوک داره میاد چرخیدم سمت پشت که شنیدم......جونگکوک:داشتی چیکار میکردی؟🤨نکنه باز به شیرموزای من دست زدی هان؟🤨 ....+ن....ن..ه بع جون خودم...جونگکوک:پس اون چیه قایمش کردی؟ +آ...آبه...به جون خودم آبه....جونگکوک:آره جون خودت آبه! دوید جلوم برگشتم که شیرموزای دستمو نبینه بازو مو گرفت پام پیچ خورد افتادم تو بغلش( نویسنده:😐)صورتم با صورتش دو سانت فاصله داشت قلبم داشت تالاپ تولوپ میزد اههه لامصب چه جذابه تاحالا از این زاویه ندیده بودمش صدای نفساشو میشنیدم محو صورتش شدم چشمامو بستم که یهو با یکی از دستاش شیرموزو گرفت رو هوا معلق شدم و با اونیکی دستش ولم کرد که پخش زمین شدم😑 تهیونگ از تو اتاقش داد زد: اون چه صدایی بود دیگه؟؟ با عجله از اتاق اومد بیرون جنازه منو رو زمین دید...یاااااین چه ریختیه؟؟ نمیدونم تهیونگ از جونگکوک بپرس اخ تموم بدنم درد میکنههه...جونگکوک:بمن چه میخواست به شیرموزام دست نزنه رومو برگردوندم دیدم کوک بیخیال رو کاناپه نشسته شیرموز میخوره از حرصش بلند شدم رفتم رو کاناپه نشستم دیدم داره فیلم مورد علاقه شو میبینه وقتش بود کرم بریزم دیدم تهیونگ از تو آشپزخونه بیرون اومد و یه لیوان آب پرتقال گذاشت جلوم...تهیونگ:آب پرتقال دوست داری دیگه؟ یه لبخند بهش زدم اررررههههه مررررسییییی آب پرتقال رو از دستش گرفتم و اون رفتن داخل اتاقش.... اخخخخ جون قراره چقدر بخندم من کانال تیوی رو عوض کردم و یکی از اون لبخندای شیطانی زدم یهو کوکی کل شیموزو پاشید رو صورتم همونطور که دهنم یک متر باز بود چشمامو باز کردم دستامو بردم بالا که آب پرتقالم پاشیده شد رو لباسم گند زدم خدایااااااا منو محوووووکنننننن لباسمممم موهااامممم همه پرتقالی شیرموزی شدنننننن اییششش چندششش جونگکوک خیلی خونسرد:مگه من با تو شوخی دارم بچه؟دیگه نبینم تیوی رو عوض کنی و کنترول خیسو با دستمال برداشت و کانال رو عوض کرد تهیونگ باز با صدای جیغ من پرید تو پذیرایی:یعنی دو دقیقه نمیشه باهم تنهاتون که یهو قیافه ا/ت رو دیدم نتونستم جلوی خنده مو بگیرم خداییش خیلی کیوت وناز شده بود...ا/ت:از خنده تهیونگ حرصم گرفت آخه تو دیگه چرا؟ از حرص بلند شدم که برم تو اتاقم یه لگد نثار پاهاش کردم و رفتم یه دوش بگیرم....
داشتم موهامو خشک میکردم که صدای درو شنیدم...+بیا داخل...دیدم تهیونگ با یه لبخند وارد شد اما محلش ندادم...تهیونگ:ا/ت؟؟ بازم جوابی ندادم...تهیونگ:قهری؟...وبازم جوابی ندادم...تهیونگ:قهر نباش دیگه میدونی که ناراحت میشم....من:.........تهیونگ:میخوای یه درس درست حسابی به کوکی بدیم؟...ا/ت:نمیخوام برو بیرون...تهیونگ:باشه. از زبان تهیونگ:میخواستیم شام بخوریم منتظر ا/ت بودیم که با یه اخم کیوت از اتاقش اومد بیرون خداییش خیلی بامزه شده بود خانوم کوچولوی عصبی خخخخ تمام مدت با اخم نگامون میکرد جونگکوک اصلا محلش نمیداد ولی منو بقیه همش به قیافه جدیدش نگا میکردیم... ا/ت:سرمو از ظرف آوردم بالا شیش تا چشم به من زل زده بود....نگا داره🙄؟...شوگا:تا حالا ندیده بودیم عصبی باشی😂خیلی ترسناک شدی لعنتی😧😂 از این حرف شوگا حرصم گرفت قاشق رو نداختم تو ظرف سوپ که دوباره سوپا پاشید رو لباسم😧😧😧😧😧واییییییییییییییییی😫 همه شون شروع کردن به خندیدن دیگه تحمل این همه حقارت رو نداشتم بغض کردم چند قطره اشکم بیرون اومد با دستام کنارشون زدم پاشدم رفتم تو اتاق تهیونگ پشت سرم اومد میخواستم در اتاقو ببندم که نزاشت شروع کردم به گریه کردن....تهیونگ:هیبی دختر چت شده تو؟چرا داری گریه میکنی...+همونطور که داشتم گریه میکردم:برو بیرون تهیونگ...نمیخوام دلداری بدی برو..با دستم ضربه های کوچیکی به شونه هاش میزدم...برو بیرون تنهام بزار..نزاشت حرفمو ادامه بدم محکم بغلم کرد...نمیتونستم جلوی گریه هامو بگیرم به سکسه افتادم...تهیونگ:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم باور کن ا/ت ببخشید آروم باش دختر قول میدم دیگه تکرار نمیشه باشه؟ برو بیرون لطفا...._اگه اینطوری آروم میشی باشه...بعد چند دقیقه صدای دری رو شنیدم شوگا بود اومد رو به روم نشست بهم نگا کرد با دستش اشکمو پاک کرد:هی اونی فکر نمیکردم اینقدر ازم ناراحت باشی ببخش اگه ناراحت شدی...اوپا تو میبخشی اره؟ سرمو بالا و پایین تکون دادم........
دو هفته از اون موضوع گذشت و من امتحانات پایانی رو داشتم بعد از این امتحانات مدرک دکترا رو میگیرم و خلاص میشم طبق معمول تا صبح بیدار بودم هنوز استرس داشتم هوا خیلی سرد بود یه پالتو و داشتم آماده شدم برم دانشگاه ساعت 6:30بود آروم دسته درو باز کردم از اتاق خارج شدم اعضا هنوز خواب بودن رفتم دم در کفشامو بپوشم که تهیونگ:ا/ت صبر کن میرسونمت....برگشتم سمتش پالتوش انداخته بود روی دستش و سویچ ماشینم دستش بود آروم طوری که فقط خودمون بشنویم گفتم ممنونم نمیخواد خودم میرم...تهیونگ:خودم باید برم کمپانی دانشگاه توعم سرراهه پس میرسونمت...چیزی نگفتم و کفشامو پوشیدم بعد توی راه از استرس همش با انگشتام ور میرفتم....تهیونگ:ا/ت اینقدر استرس نداشته باش....درحالی که داشتم با انگشتام ور میرفتم گفتم:باور کن دست خودم نیست من خیلی استرس دارم نگرانم نگران اینکه نتونم مثل قبل از پسش بربیام و تنها بمونم....تهیونگ همونطور که داشت رانندگی میکرد گفت:اما میدونی اگه از پسشم برنیای تفاوتش با قبلا چیه؟.....ا/ت:چه تفاوتی داره؟....تهیونگ روشو کرد به ا/ت :تفاوتش تو اینکه همه تومشکلات تنهات گذاشتن اما من دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم پس اینقدر به خودت استرس نده....با تعجب به تهیونگ نگا کردم با این حرفش دلگرم شدم یه لبخند تلخی زدم اولین باره که یکی بهم میگه همیشه کنارمه خوشحال شدم چند ثانیه داشتم به این حرف تهیونگ فک میکردم یکم هضمش برام سخت بود...تهیونگ با صدای نسبتا بلند خندید گفت:میبینم دیگه با انگشتات ور نمیری دختر....بهش لبخند زدم باخودم گفتم آره انگار خیلی وقته به این حرف نیاز داشتم به یه دلگرمی نیاز داشتم....... به در دانشگاه رسیدیم...از تهیونگ تشکر کردم و وارد دانشگاه شدم چشمامو بستم توی ذهن خودم همش با خودم مرور میکردم که چیزی نیست اینم مثل باقی امتحاناته تو از پسش برمیای دختر.. قبلا که اینطور استرسی میشدم گردنبند مادرمو دستم میگرفتم بهم آرامش میداد اما امروز بعداز چندین ماه حرف تهیونگ بهم آرامش داد رفتم سرجلسه امتحان آماده شدم برگه رو گذاشتن جلو دستم یه نفس عمیق کشیدم و به سوالات نگاه کردم جواب همه رو میدونستم با آرامش به همه سوالات جواب دادم در آخر همه سوالات رو از اول خوندم بعد این از درست بودنش مطمئن شدم برگه رو تحویل دادم.................... از زبان تهیونگ:نمیدونم به این حسم چیمیگفتن اما هرچی که بود من این حسو دوسش داشتم وقتی بهش فکر میکردم لبخند روی لبام مینشست پس این چی میتونه جز عشق باشه؟من تصمیم خودم رو گرفتم بهش اعتراف میکنم حداقل ازش میخوام بهش فکر کنه این بهترین کاره همین امشب تمومش میکنم....
ساعت 2:30ظهر بود از دانشگاه برگشتم رفتم خونه حدس میزدم اعضا کمپانی باشن رفتم داخل اتاقم لباسامو عوض کردم خیلی گشنم بود رفتم آشپزخونه یه یادداشت گذاشته بودن(غذا تو یخچاله گرم کن)یه لبخند زدم پس قبل رفتنشون واسم غذا درست کردن مطمئنم کار جینه وقتی برگشت باید ازش تشکر کنم غذاروگرم کردم و خوردم ظرفا رو شستم و رفتم رو کاناپه نشستم تلویزیون رو روشن کردم بی هدف کانالا رو عوض میکردم سر یکیش استپ زدم داشت ران بی تی اس پخش میشد مشتاقانه پریدم چهارزانو رو مبل نشستم و ذوق زده نگاش میکردم برنامه مورد علاقم بود بعد از تموم شدنش اینقدر پلکم سنگین شد که نفهمیدم کی خوابم برد...... با صدای زنگ خوردن گوشیم بیدار شدم خونه تاریک بود تعجب کردم که اعضا چرا هنوز برنگشتن گیج و منگ تلفونو برداشتم و با صدای خواب آلود جواب دادم:بله....جونگکوک با صدای متعجب:ا/ت خوابی؟😧 صب کن صب کن ببینم این صدای جونگکوکه؟؟تلفونو از گوشم جدا کردم و متعجب به شماره نگا کردم آره خودشه😳...جونگکوک:ا/ت صدامو داری؟؟ تازه به خودم اومدم و جواب دادم:آ....آره میشنوم بگو...جونگکوک:حاضر شو تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت....ا/ت:چرا؟ جونگکوک:تو فقط آماده شو بعدا میفهمی و بعد گوشیو قطع کرد...با تعجب به صفحه گوشیم نگا کردم بعد اینکه تونستم هضمش کنم پاشدم رفتم تو اتاقم و آماده شدم..ومنتظر کوک وایسادم... بعد نیم ساعت واسه گوشیم ی پیام اومد بازش کردم از جونگوک بود نوشته بود که دم در منتظرم..رفتم دم در و داخل ماشین شدم....ا/ت:سلام...کوک همونطور که به روبه رو خیره بود یه سلام خشک داد و حرکت کرد...+داریم کجا میریم؟...._ میفهمی ....+خب چیمیشع الان بفهمم؟..._نمیدزدمت نترس....+مگه من گفتم میخوای بدزدی؟😐...._دوساعتع از بس میپرسی کجا میریم حس دزد بودن بهم دست داد...به این حرفش خندم گرفت و نتونستم خندمو کنترول کنم دستمو گذاشتم جلو دهنم و ریز ریز میخندیدم یه نگاه بهش انداختم اونم یه لبخند زده بود چند دقیقه سکوت بینمون رد و بدل شد که کوکی سکوت رو شکست..._امتحان امروز چطور بود؟.....+ا....امتحان...عا...آره خوب بود مرسی...._چرا اینقدر بریده بریده بامن حرف میزنی تو؟...+خب تعجب کردم..._چرا بمن نمیاد اهل معاشرت باشم؟...سرمو انداختم پایین:نه آخه من فکر میکنم زیاد از من خوشت نمیاد بخاطر همین.... داشت نگام میکرد که یهو گوشی کوکی زنگ خورد ماشینو نگه داشت و جواب داد... بهش نمیومد اینقدر تو رانندگی محتاط باشه 😐....بله...آره... خیالت راحت تو راهیم...آره چند دقیقه دیگه میرسیم گوشیو قطع کرد. چند ثانیه گذشت دیدم دستش به فرمون هست و تو فکره...+چرا حرکت نمیکنی؟...._ا/ت؟...+بله؟...._تو باید نقش نامزدم رو بازی کنی..+چییی؟؟؟_این به نفع خودته +به نفع من آخه چرا؟؟؟....._خودت همه چیو میفهمی....

به فروشگاه رسیدیم پالتو رو خریدیم آماده شدیم بریم...(تصویر بالا پالتوی ا/ت و جونگکوک میدونم خیلی هم ست نیستن اما باز خوبه😹)هنوز تو راه بودیم یه نگاه به ساعت انداختم8شب بود.... داستان از زبان تهیونگ:جونگکوک که بهم گفت یکی از دوستاش قرار داره ا/ت هم نیست یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟گوشیمو برداشتم و شماره ا/ت رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد....+بله؟.._ا/ت کجایی؟حالت خوبه؟...+نمیدونم کجام😐فکر میکنم خوبم...._یعنی چی نمیدونم کجام مگه با کی هستی؟فکر میکنی خوبی؟ببینم خودت از حرفات چیزی فهمیدی؟... +آ...آره خوبم خوبم من مرسی با یکی از دوستای دختر دانشگاهم قرار دارم اگه کاری نداری من گوشی رو قطع کنم؟..._نه مراقب خودت باش زود برگرد خونه...+باشه🙂 از زبان جونگکوک:بالاخره رسیدیم در رستوران به ساعت نگاه انداختم8:15دقیقه بود خوبه دیر نرسیدیم از ماشین پیاده شدیم دست ا/ت رو گرفتم با تعجب بهم نگا میکرد...._چیه تعجب داره مگه؟..یادته که قرار بود نقش نامزد همو بازی کنیم؟...+آها..آره ببخشید..از زبان ا/ت:با خجالت دست جونگکوک رو گرفتم اما باید عادی رفتار میکردم وارد رستوران شدیم چند قدمی رفتیم جلو با صدای یه نفر که گفت خوش اومدید سرمو برگردوندم عقب با یه چیزی مواجه شدم که تو خوابمم نمیدیم خدایاااا این که اونه!!!برگشتم قیافه کوک رو ببینم با یه لبخند مرموزانه ای به روبه رو نگا میکرد قلبم از شدت شوک تند تند میزد انگار میخواست از سینم بزنه بیرون همه اون خاطرات از جلو چشمام رد شد چشمامو بستم اما نمیتونستم جلوی مرور اون خاطرات رو بگیرم اون موقعی که واسه موندنش التماسش میکردم بهم گوش نمیداد ولمون کرد به کسی که بشدت بهش وابسته بودم بهش بابا میگفتم با بی رحمی ولم کرد و اما الان اون بشر رو بعد چندین سال میبینم خدایا باورم نمیشه نمیتونم نفس بکشم بهش نگا کردم با لبخند به من و جونگکوک نگا میکرد از شدت عصبانیت بغضم گرفت که با فشار دادن دستم به خودم اومدم.... از زبان جونگکوک:میتونستم درکش کنم اما شاید اگه این موضوع رو زودتر بهش میگفتم قبول نمیکرد و اینطوری واسه خودش گرون تموم میشد...وقتی پدرش رو دید خیلی تعجب کرد دستش توی دستم بود یخ زده بود سعی داشتم ارومش کنم دستشو فشار دادم روشو برگردوند منو نگا کرد..ا/ت عزیزم آروم باش باشه؟.بغض کرده بود چیزی نگفت با دیدن این حالش نمیدونم چرا قلبم میخواست از جاکنده شه تحمل دیدن عذابش رو نداشتم....
ا/ت چانسو رو با اون عشقش دیدم اه حالم ازشون بهم میخورد(اسم پدر ا/ت چانسو عه) جونگکوک دستمو کشید و رفتیم جلوتر حالا دیگه با اون چانسو دو قدم بیشتر فاصله نداشتم ولی من باید جوری رفتار کنم که نشون بده چقدر از زندگیم راضیم آره! چانسو با لبخند:واااییییی دخترمو ببین تروخدا تو کی اینقدر بزرگ شدی عزیزم؟ ا/ت مثل خودش لبخند زدم و پر انرژی گفتم:از همون موقعی که قدم نحست از زندگیم بیرون رفت☺️ چانسو:فکر میکردم بدون من دووم نمیاری اما بنظر همسر آیندت هم انتخاب کردی...افرین بهت پسر خوبی رو تور کردی بگو ببینم چطور گولش زدی؟اخه ازت بعیده با این اخلاق گندت کسی از تو خوشش بیاد آخه اخلاقت شبیه مادرت بود ولی من میدونم این پسره هم بعد یه مدت ولت میکنه...+بغض گلومو چنگ زد اما نه من اجازه نمیدم اشکم در بیاد...جونگکوک:اصلا اینطور نیست آقای چانسو من با عشق ا/ت رو انتخاب کردم و مثل مرد تا آخر عمرم پای انتخابم میمونم و رومو به طرف ا/ت برگردوندم اونم منو نگاه کرد:مگه نه عشقم؟...ا/ت:میخواستم چیزی بگم که ل...ب....اش...روی...ل.ب....ا....م...حس کردم از شدت تعجب مخم سوت کشید باورم نمیشد قلبم تند تند میزد خدایا این دیگه چه کوفتیه........ زبان تهیونگ:گوشی رو قطع کردم باید میرفتم آماده شم با یکی از دوستام قرار داشتم نباید دیر میکردم....(از زبان نویسنده:چه قرار تو قراری شد😹) رسیدم در رستوران هنوز وارد نشدم که یه صحنه خیلی بدی رو دیدم باورم نمیشد اون اون جونگکوک و ا/ت هستن؟ چند قدم رفتم عقب توی چشمام اشک جمع شد خدایا باورم نمیشه نه این....این فقط میتونه یه خواب باشه!!!!نه نه این واقعی نیست!!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های کیوتم 🎀
من جیسو هستم خیلی ممنون میشم در مراسم ماما کاربر ☆TPOP♡به جیسو (s-m) رای بدی ✨🎀
اگر کردی بهم بگو تا فالوت کنم و همه تست هات رو لایک کنم ❤️✨
تست لایک شد
مایل به پین ؟
آخه چرااااااا😭😭
میگم پارت ها بعدیه ویلای وحشتناکو نمیزازی؟؟ من می خوام ببینم آخرش چی میشه 😢
حتما میزارم ولی شاید چند روز دیگه
اما مطمئن باش میزارم
ببین الان ۶۳ تا کامنت داری توروخدا پارت بعد رو بنویس 🥲
لایکم چی🥺
باشه این یکی دوروزه حتما میزارم:))
لایکت رو ول کن😐 من داستان گذاشتم ۲ تا لایک بیشتر نمیخوردددددد😑
اوکی😢🥺
ب خودااااا ک وی ی زمانی کراش صدم بوددددد
نکن این کارو باهاش نویسندهههههه
عزیزم، خیلی خوب بود، منتظر پارت های بعدی میمونم🌷🌿
😂😂
مرسی💜
ببخشید دیر شد پارت بعدو گذاشتم
😍
عالیه خدا رحم کنه
😹
عالی پارت بعد❤💜
چش30تا لایک بخوره پارت بعدو میزارم💕
گذاشتم
تهیونگ حالا ک اینطور شد من بیام ب جای ا/ت؟😂
انق دختر خوبیمممممممم😂
ناح نمیشه بچم دلش پیش یکی دیگه گیره😔😹داستان مونده از کجا میدونی به ا/ت میرسه یا نه😹
خب تو برو پیش اون😔😹💔
اصل میدی؟
موضوع دقیقا همینه نمیتونم برم اون باید من رو با خودش ببره🥲🤌 یکم نقاشیم هم خوب نیس ب اسم طراح لباس ببرم😐
طراح لباس جررر😂😂😂
خوش سارا عاطی۱۶
اصل نخواستی ولی من پررو تر از این حرفام 😂
اوههه نایی😂
چیبگم الان بگم بدزد بگم ندزد😔😹
نمیدونم 🤝😐
الهی تهیونگ شکست عشقی خورد😐💔
😹😹زود قضاوت نکن بچمو
عالیییییی
💕