6 اسلاید صحیح/غلط توسط: thv انتشار: 2 سال پیش 189 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر منتشر کن تنک
با عجله از رستوران زدم بیرون درحدی که داشتم میدویدم تو خیابون بودم برام مهم نبود که وسط خیابونم یا جای دیگه.....اختیار اشکامو نداشتم...دیدم کنار خیابون یه پارکه،رفتم سمت پارک دستمو گذاشتم روی قفسه سینم به سختی نفس میکشیدم،دنیا برام تیره و تار شده بود...همونطور که توشوک بودم نشستم روی صندلی چشمام رو بستم و با دست سرمو گرفتم ویاد حرفای یه هفته پیش افتادم.......*فلش بک هفت روز قبل*
هوا آفتابی بود بالاخره رسیدم به آدرسی که برام فرستاده بود...هستی؟؟...داشتم دنبالش میگشتم که از پشت صدام زد :ا/ت؟...برگشتم:هییییی ته ته منو دعوت میکنی اونوقت خودت نیستی؟........_من بودم تو ندیدی....+باشه حداقل امروز رو بحث نمیکنم...یه لبخند دندون نما زد:ولی من از بحث کردنت خوشم میاد اومد دستامو گرفت:بیا راهو نشونت بدم بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم بعد از دو سه دقیقه رسیدیم به یه جای خیلی قشنگ رفتیم نشستیم روی نیمکت به دریاچه زیبای جلو خیره شدم....یه دریاچه کوچیک دورتادورش بوته و گل و سنگ رنگی بود......_نظرت درمورد اینجا چیه؟.....همونطور که به دریاچه روبه رو خیره بودم گفتم:اینجا خیلی خاصه راستش تا حالا همچین جای قشنگی رو نرفته بودم....._اره خب همه اینطور جاها رو پیدا نمیکنن...با تعجب سمتش برگشتم و یه ابرو مو دادم بالا:خب تو چطور پیدا کردی؟...یه لبخند زد:_من جاهای خاصو،ادمای خاصو و حرفای خاصو خیلی راحت پیدا میکنم...+چطوری؟..._فقط کافیه اون چیز بنظرم خاص بیاد...+خب آقای خاص شناس امروز داری با حرفای خاصت متعجبم میکنی...نگاهم کرد ویه تک خنده ای کرد:آره خب چون امروز روز خاصیه...
با تعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم روشو از دریاچه برگردوند و با یه لبخند دستمو گرفت:_اجازه دارم از امروز تا آخر عمر یه آدم خاصو مال خودم بدونم؟....*پایان فلش بک*
از زبان جونگ کوک:بعد از اینکه ا/ت از رستوران خارج شد با عجله دنبالش رفتم اما هیچ کجا پیداش نکردم همه جارو گشتم همونطور که با نگرانی به آدما خیابون و ماشینا با دقت نگاه میکردم اما اثری ازش نبود گوشیمو برداشتم و شماره ا/ت رو گرفتم چندتا بوق خورد اما جواب نداد دوباره زنگ زدم باز جواب نداد بار سوم زنگ زدم~مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید~ حتما رفته خونه کلافه پوفی کردم و دستی به موهام کشیدم:الان وقتش نبود....
سوار ماشین شدم رفتم در ساختمون با عجله پله هارو بالا رفتم وارد خونه شدم جین و هوسوک تو پذیرایی نشسته بودن...جین:جونگ کوک توکجا بودی؟ جی هوپ:چرا اینقدر دیر اومدی ا/ت کجاست؟..میخواستم برم سمت اتاق ا/ت که با شنیدم کلمه آخر هوسوک سرجام وایسادم:ا/ت برنگشته؟؟....
____
*فردا صبح روز بعد*
یئون:هییییی دختر گوشیت۲۳بار زنگ خورده..بهش توجه نکردم...یئون:با تواما،خب دیوونه ناراحتی باشه قبول نمیگم ناراحت نباش اما نگرانت هستن دیشب که گوشیت رو خاموش کرده بودی واسه اولین بار بعد یک سال بدون خبر به خونه برنگشتی خب نگرانت شدن حداقل یه زنگ بزن بگو برنمیگردم...
ا/ت:اههههه توهم ول کن من حتی نمیدونم باید چیکار کنم بهتره ی مدت دور باشم...
یئون:دیشب با اون حالت داشتی پس میوفتادی میدونی من خودم با اینکه پیشم بودی چقدر نگرانت بودم؟؟؟
ا/ت:تاحالا بهت گفتم مثل پیرزنا خیلی نغ میزنی؟...
یئون:خفه شووو بچه پررو اولا که پیرزن نغ نمیزنه و بچه نغ میزنه دوما مثل آدم باهات حرف میزنم جو نگیرتت......
بی توجه به حرفش دوباره روی تخت دراز کشیدم...یئون:دارم با شما حرف میزنم آها باشه خب اصلا نمیخواد تو زنگ بزنی من خودم....که با زنگ خوردن گوشی حرف تو دهنش ماسید گوشی رو برداشت..یئون:به ببین کیه همین الان میخواستم بهش زنگ بزنم...مثل برق گرفته ها از روتخت بلند شدم:اون گوشیو بده من...یئون:نمیدم...ا/ت:میدی ..یئون:خیر....ا/ت:میخوام باهاش حرف بزنم...یئون:کور خوندی...همونطور که داشتم دنبالش میکردم :دارم راست میگم اون گوشی رو بده من...یئون:خر خودتی...جواب تلفن رو داد و گوشی رو گذاشت رو بلندگو...جونگ کوک:الو ا/ت خوبی؟حالت خوبه؟توکجایی؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟میدونی چقدر نگرانت شدیم؟؟منو ببخش...ا/ت چرا چیزی نمیگی حالت خوبه؟؟؟....با بهت به گوشیم تو دست یئون نگاه میکردم نمیدونستم باید چی بگم چه حرفی برای گفتن داشتم؟...یئون:آقای جئون ببخشید من تلفن ا/ت رو برداشتم...جونگ کوک:چی چرا شما برداشتید خودش کجاست؟ اون حالش خوبه؟...یئون:آره لطفا نگرانش نباشید یکم حالش گرفته س سرشو اورد بالا و به چشام نگاه کرد خودش بعدا بهتون زنگ میزنه لطفا نگرانش نباشید و بعد تلفن رو قطع کرد...
کلافه گوشیمو از دستش گرفتم و سمت اتاق یئون رفتم درو بستم نمیدونم چرا اما بعد از شنیدن صدای ناراحت جونگ کوک قلبم میخواست سینه م بیرون بزنه رفتم داخل تماس ها ۳۶ تماس داشتم ۱۰تا از تهیونگ و۱۷تا از جونگ کوک و بقیه ش هم از بقیه اعضا...مثل اینکه خیلی نگرانم شدن🥺
اما باید چیکار کنم؟من احساس میکنم که اونو دوست دارم یعنی هردو رو دوست دارم اما اگه بخوام انتخابش کنم درحق اینیکی بد کردم خدایا چیکار کنم؟؟دستاشو برد لای موهای مشکی و خوشفرمش و با دستاش سرش رو محم گرفت و چشماش رو بست(از زبان نویسنده:اون واقعا باید چیکار میکرد؟کسی رو انتخاب میکرد که فقط احساس میکنه دوسش داره؟ اون اصلا دوسش داشت یا بخاطر عذاب وجدان فکر میکرد دوسش داره؟کسی که تا چندماه پیش ازش متنفر بود؟چطور فکر میکرد این نفرت به عشق تبدیل شده؟ اما پس تهیونگ چیمیشد؟ کسی که جونش رو نجات داد،یه خونه واسه زندگی کردن بهش داد،اونو به آرزوش رسوند اون واقعا دوسش داشت...این دختر یا باید روی عواطفش پا میزاشت و با بی رحمی یکی رو انتخاب میکرد و اونیکی رو قربانی ویا باید خودش رو کنار میکشید طوری که از این شهر برای همیشه و همیشه دور میشد اینطور نه خودش نه یک نفر بلکه هر سه نفر داغون میشدن...قطعا اون داشت به گزینه دوم فکر میکرد تصمیمی که ممکن بود خودشو دور نگه داره اما احساس گناه چی؟ اونو میتونست از خودش دور نگه داره؟یا دوتا قلبی که واسه اون جون گرفته بودن؟ قطعا حتی اگه مایل ها از اونجا دور میشد باز هم نمیتونست این حسو از خودش دور نگه داره...)
از زبان ا/ت:آره فکر میکنم من باید برم،از این شهر باید برم گرچه اصلا دلم اینو نمیخواد اما اینطور همه چی درست میشه اونا منو فراموشم میکنن قول میدم یه جوری برم که فکر اینکه یک روز وجود داشتمم از بین میره....
____________________
یئون:چیییی؟؟؟دیوونه شدی؟نه من نمیزارم!!
خب برو مستقیم بگو هیچکدوم و خودتو راحت کن...ا/ت:نمیتونم یئون نمیشه خودم به همه چی فکر کردم من بعد از دوروز فکر کردن این تصمیم رو گرفتم برای خودمم سخته اما بهترین راهه...یئون:آخه تو کجارو داری که بری؟فقط یه بوسان که همه شون ازش خبر دارن..لابد میخوای بری بوسان؟...ا/ت:نه نمیرم اونجا...یئون:خب پس میری کجا؟...ا/ت:خودمم نمیدونم:)...ی جوری نگام کرد و یه تاره ابرو شو داد بالا:یعنی من باور کنم هیچکدوم رو دوست نداری و خودتو قربانی نمیکنی؟...ا/ت:چندبار بگم؟من اونا رو دوست دارم اما نه اونطوری..اونطور که اونا منو دوست دارن من اونا رو دوست ندارم...یئون:واقعا؟...سرش رو انداخت پایین:اوهوم واقعا...یئون:دیوونه ای چیزی هستی؟ا/ت من دوستتم از بچگی میشناسمت از چشمات از نوع حرف زدنت تا آخرش رو میخونم،،،تو داری به من دروغ میگی حداقل احساس واقعیتو بهم بگو
___________
(از زبان نویسنده:ا/ت بیشتر از این نتونست دروغ بگه و همه چیو به یئون گفت و ازش قول گرفت که به هیچکسی چیزی نگه...حالا چند ساعت از صحبت اونا گذشته بود و ا/ت تصمیم خودش رو گرفت اسرار های یئون بی فایده بود و جلوی ا/ت تسلیم شد ا/ت واسه فردا شب بلیط شهر دگو رو گرفته بود و جواب تماس ها و مسیج های جونگ کوک وتهیونگ رو نمیداد)
بالاخره فردای اون شب رسید ا/ت حتی ترجیح نداد که وسایلهاشو از خونه پسرا برداره ساعت۱۱ پرواز داشت و الان ساعت ۹:۳۰بود دیگه وقتش بود از بهترین دوستش خداحافظی کنه با بغض جلوش وایساد و به چشماش زل زد... همون طور با بغضش یه لبخند غمگین زد گفت:نمیخوای بغلم کنی؟...یئون دست به سینه وایساده بود:به هیچ وجه...ا/ت:میدونم ازم ناراحتی اما ناراحت نباش...یئون:تموم شد؟خیلی تاثیر گذار بود!....ا/ت بدون مکث رفت و یئون رو بغل کرد همین کافی بود که اشکهای یئون هم سرازیر بشه بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن...یئون:تو یه نفهم بیشعوری ببین باهام چیکار کردی...ا/ت با بغض خندید و دستی زیر پلکش کشید و اشکهاش رو پاک کرد:میدونم ،خندید ،منم دوست دارم ،،،خب من دیگه باید برم تاکسی دم دره،، خداحافظ و بدون حرف دیگه ای از خونه خارج شد و به سمت فرودگاه حرکت کرد...وارد فرودگاه شد بعد انجام کارهای لازم روی یکی از صندلی ها نشست ساعت ۱۰:۵۰دقیقه بود ده دقیقه دیگه پرواز داشت بدون اینکه گوشیش رو روشن کنه سیمکارتش رو خارج کرد و بلند شد سمت سطل زباله سیمکارت رو انداخت داخلش خواست برگرده سمت صندلیش که با یه صدای آشنا سرجاش وایساد.....
تهیونگ: ا/ت؟ با بهت برگشت و به پشت سرش خیره شد فکر میکرد که قراره همچین اتفاقی بیوفته اما چطوری؟...با دستهاش موهای صافش رو انداخت پشت گوش....تهیونگ اومد جلوی ا/ت و به چشماش زل زد...میخواستی بخاطر ما بری؟ فکر نکردی ما چقدر نگرانیم؟به این فکر نکردی اگه میرفتی ما چطور باید با عذاب وجدان کنار میومدیم؟...ا/ت:اگه قرار بود برم؟من هنوزم میخوام برم آقای کیم..._باشه میتونی بری اما باید یه حقیقت رو قبلش بدونی اون وقت میتونی بری منم جلوتو نمیگیرم...+من وقت شنیدن این حرفا رو ندارم پنج دقیقه دیگه هم پرواز دارم ازتون بخاطر تمام لطف و محبتهایی که به من داشتید ممنونم ببخشید که اینطور جواب خوبی تونو دادم...بدون اینکه بخوام حرفی از طرفش بشنوم برگشتم یه قدم گذاشتم که دستهام از پشت گرفته شد..._صبرکن ا/ت...سمتش برگشتم:+متاسفم آقای کیم من داره دیرم میشه..._گفتم باید یه حقیقت رو بدونی بعدش اگه خواستی میتونی بری و منم جلوتو نمیگیرم...+کلافه وایسادم و موهامو پشت گوشم انداختم:بفرمایید..._لازم نیست از من بخاطر کمکهایی که بهت کردم تشکر کنی...+دارید تعارف میکنید؟..._اول که باهام اینطور رسمی حرف نزن دوم که بخاطر تعارف نگفتم اون شب بعد از اینکه میخواستی خودتو بندازی جلوی کامیون....
*فلش بک شب تصادف*
روی کاناپه نشسته بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم جونگ کوک اومدی؟ این دختر کیه؟چرا بیهوشه؟نکنه باهاش تصادف کردی؟
جونگ کوک ا/ت رو بغل کرده بود و سمت اتاق خودش برد و گذاشتش روی تخت...
تهیونگ:چیشده جونگ کوک؟؟؟...
جونگ کوک:چیز جدی ای نیست زنگ زدم دکتر داره میاد اینجا دختره مست بود داشت خودش رو مینداخت جلوکامیون چمدون هم دستش بود مثل اینکه جاییو نداره واسه رفتن یکم دستش آسیب دیده ولی این زخمش قدیمیه...تهیونگ با بهت به جونگ کوک و دختر خیره شده بود:خب؟
جونگ کوک:هیچی دیگه خوب شد دیدمش،داشت کار دست خودش میدادا ،اینا رو ولش کن راستی وقتی بهوش اومد نگو که من نجاتش دادم و آوردمش اینجا....تهیونگ:برای چی؟؟😳....جونگ کوک:خودت که میدونی رابطه من زیاد با دخترا جور نیست کلا نمیخوام خیلی بهم بچسپه این چند روز که اینجاست...
___
ا/ت:با تعجب و بغض به صورت تهیونگ که روبه روش بود زل زده بود حتی بغضش هم نمیترکید فقط با بهت به تهیونگ خیره شده بود تهیونگ که مشخص بود چقدر از گفتن این حرفها یا بهتره بگم راز های جونگ کوک براش دردناک بود اینکه ذهنیت ا/ت نسبت بهش عوض شه داغونش میکرد اما الان میدونست دقیقا امشب وقت فاش کردن حقیقت بود بدون مکث ادامه داد...
تهیونگ:اون شب که اومدم و بهت گفتم اشتباهی چشمم به دفترچه خاطراتت خورده هم دروغ بود اونم باز جونگ کوک خونده بود و به من گفت ازت بخوام اینجا بمونی و به درست ادامه بدی....دروغ چرا منم از خدام بود
ا/ت من برات کاری انجام ندادم من به خواست جونگ کوک توی ذهنت آدم خوبه شدم و جونگ کوکی که همه اینکارا رو خودش کرده بود تبدیل شده بود به کسی که ازش متنفری،اونم داشت خودش رو گول میزد که دوست نداره اما من حقیقت رو از چشماش از رفتاراش میفهمیدم اون دوست داشت اما پنهانی دوست داشت منم دوست داشتم طمع داشتم میخواستم مال خودم باشی دوست داشتم و دارم اما نمیتونم اجازه بدم تو ناراحت باشی،تو خودت رو قربانی کنی نه این حق تو نیست من امشب همه حقیقت رو بهت گفتم ا/ت جونگ کوک حالش بده از وقتی فهمید داری از سئول میری خیلی بدتر شده اون همونطورشم برای گفتن احساسش بهت عذاب وجدان داشت خودش رو مقصر ناراحتی تو میدونه،حتی خبر نداره من امشب اومدم و اینا رو بهت گفتم....من ازت نمیخوام دوسم داشته باشی میدونم سخته اما هرچی بین ما بوده رو فراموش کن اما منو دوست خودت بدون....
ا/ت:همونطور مات به تهیونگ زل زده بود براش مهم نبود که از پرواز جامونده نمیتونست چیزایی که شنیده رو باور کنه پسری که یه زمانی ازش متنفر بود باعث بوجود اومدن زندگی دوباره ش شد بدون اینکه چیزی بهش بگه، منتی سرش بزاره،تیکه ای بهش بندازه...جونگ کوک قطعا یه فرشته بود...به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد وقتی بهش فکر میکرد قلبش تند تند میزد شاید این عشق بود؟.....
تهیونگ:تو اصلا به من فکر نکن تو این مدت من تصمیم خودم رو گرفتم تو حق جونگ کوکی البته اگه خودت اینو بخوای من فقط بخاطر این اومدم اینجا که حقیقت رو بدونی اینکه میخوای با جونگ کوک باشی و یا اینکه دوسش نداری و میخوای از سئول بری!...
ا/ت با دستهاش آروم اشکش رو کنار زد:از کجا فهمیدی من اینجام؟...تهیونگ پوزخندی زد به لطف دوستت یئون فهمیدم اون امروز ظهر بهم زنگ زد و همه چیو گفت...ا/ت:جو..جونگ کوک چی...اون...اون حالش خوبه؟....
تهیونگ:دختر دیوونش کردی میگی حالش خوبه؟حداقل جواب یکی از تلفناش رو میدادی میدونی این چند روز چی کشید؟ هر چندساعت میرفت بیمارستان به امید اینکه اونجا باشی یا بهت زنگ میزد در غیر این صورت خودشو توی اتاق زندونی میکرد با کسی حرف نمیزد بعد اینکه فهمید تو میخوای بری ترجیح داد جلوتو نگیره چون فکر میکرد بودن کنار اون اذیتت میکنه و ازش متنفری...ا/ت:من...من باید باهاش حرف بزنم تهیونگا🥺_پس میرسونمت....
+تو تمام راه فقط داشتم به جونگ کوک فکر میکردم پس حدسم درست بود من واقعا اونو دوست داشتم اما از فکر کردن به اینکه چطوری باهاش روبه رو شم اینکه چطور بعد این همه بی توجهی که بهش کردم بهش زل بزنم از خودم بدم میومد از استرس باز با انگشتام ور میرفتم....تهیونگ:تو که باز داری با این بیچاره ها ور میری..تا این رفیقت رو داری نگران چیزی نباش..+یه لحظه با فکر کردن به اون روزی که امتحان داشتم و تهیونگ دلداریم میداد یه لبخند زدم زمان چقدر عجیب گذشت....بعد از نیم ساعت رسیدیم در ساختمون...
_برو اون خونست
+مطمئنی؟
_خیالت راحت تازشم بقیع اعضا خونه نیستن میتونید راحت باهم حرف بزنید.
+یه لبخند زدم :ممنونم ازت وبدون حرف دیگه ای از ماشین پیاده شدم وارد ساختمون شدم و رفتم دم در هنوز دو دل بودم که باید چی بگم با استرس دستمو بردم جلو و زنگو فشار دادم بعد از بیست ثانیه در باز شد....خدای من این جونگ کوک بود؟جونگ کوکی که من میشناختم اینطور نبود! بعد اینکه منو دید چشمهای بیحال و خستش واسه چند ثانیه بهم خیره شد،با دیدنش بغضم گرفت بدون حرف دیگه ای از جلوی در کنار رفت خیلی سرد شده بود رفتم داخل دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاهم میکرد یه تیشرت سفید تنش بود موهاش بهم ریخته بود چشمهای مشکی تیله ای ش بدون هیچ حسی بهم زل زده بود...درحالی که سعی میکردم جلوی بغضم رو بگیرم گفتم:جونگ کوک منو میبخشی؟...همونطور دست به سینه بهم زل زده بود یه پوزخند زد ببخشم؟....+صداش چقدر دلم برای صداش تنگ شده اما صداش مثل قبل نبود گرفته بود خسته بود اینا همش تقصیر منه من مقصر همه اینا بودم...جونگ کوک:شاید واسه خدافظی اومدی..اومدی گله کنی که بیشتر عذابم بدی؟یه نگاه به ریختم بنداز..این کافیت نبود؟اومدی دلتنگیمو بیشتر کنی؟چرا اومدی؟....
(این داستان حالا حالا ها ادامه دارد😂 دوستای عزیزم لطفا تا نتیجه برید که خیلی مهمه)
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
عالییییییییییییییییییییی
هنوز منتشر نشده من دارم میمیرممم:______
مرسی گلم
پارت هشتم منتشر شده لاولی💜
میسییییی. ♡♡
اگه بازدیداتو ۲۰۰ تا کنم پارت بعدو میزاری؟
نه عجقم گذاشتم تو بررسیه😂💜
یسسسس تنکص :>♡
پارت بعددددد
اجی جونم پارت بعدیییی 💜 💜 💜
اجی گذاشتم 💜
کی پارت بعد میاد ؟ :]🎈
منتشر شد لاولی💕
اهم اهم
از آخرین پارت ویلای وحشت ۴ ماه گذشته. چرا نمیزاری پارت بعدشو؟؟؟؟؟؟ ۴ ماه پیش قول داده بودی که میزارم
گذاشتم لاوم
ما همچنان منتظر پارت بعدیم اگه خدا بخواد کی میاد؟😔🤲🏻
منتشر شد گلم💜🧸
تو میخای منو بکشییییییی
زود باش منو تو خماری نزاررررررر، اگه بازم لفتش بدی باهات قهر میکنممممم
ممنون میشم منتشر شد پارت بعدی پیام بدی
عالییی بود 🌸🍭
پارت بعدو گذاشتم قربونت:)💜
مرسی♥️
انفالو کردی که منو
عالی پارت بعددددد