فقط یکم ۵

بعد از گفتن این به سمت به دیوار رفت وقتی به دیوار دست زد تبدیل به در شد و رفت داخل اون در شد . مرینت با خود می‌گفت امروز عجیب ترین روز عمرم بود درسته چیز های عجیبی دیدم ولی این از همه عجیب تر بود .

با خودم زمزمه می کردم : سرنوشت دست خودته نزار هیچ کس ازت بگیرش کاری کن رویات بشه واقعیت زندگیت انتخاب کن می خوای انسان باشی یا انسان نما انتخاب کن تا بشه سرنوشت

این جملات تنها چیزی بود که من و آروم می کرد شایدم ترسان و بیشتر می کرد از اینکه انتخابم درست بود ،من چیزی رو انتخاب کردم که باعث دردسر شده بود . یه هفته گذشته دیگه آموزش هاشور تموم شده استاد فو :« الان دیگه وقت برگشتن حالا آماده ای تا شکست بدی چیزی رو که خودت اونو می‌دونی درسته؟ »

لایک کن