Mask for the rest of your life? P8

نیکا:اگه هم تو میگفتی که نیدونم نمیگی بازم باید میرفتیم تهیومگ:بانوی من سفر خراب میشه نیکا:نوچ تهیونگ لبخند زد و بغلش کرد نیکا:🥰🥰 بعد از اون شب راه افتادیم به سمت سئول و تهیونگ منو برد خونمون خودشم رفت اون باید میرفت یه سفر کاری برای همین زود رفت تا...

چهار ماه بعد»«»«»«بلند شدم مثل همیشه کارامو کردم و رفتم بیرون بابای ن:صبح بخیر نیکا:صبح بخیر باباجونم بابای ن:نیکا برای امشب اماده شو نیکا:؟؟ بابای ن:یه مهمونی داریم نیکا:بازم؟🤨 بابای ن؛نمیخوای دوستتو ببینی نیکا:😥😥 مگه امروز میاد؟؟ بابای ن:بله نیکا:خوبه گفتین بابای ن:اماده شو پس سویی هم میاد که باهم بریم نیکا:اها😁 بعد صبحانه🍞🍳🥞🧀🥚🥓 سویی اومد و رفتیم اماده شیم

سویی:خوشحالی نیکا:برا چی؟ سویی:برای تهی نیکا:😐😐😐😐☹️☹️☹️ سویی:خوب چن روز باهم بودین عادت کردی به روی خوپت نیوردی😁 نیکا:بیام زدمت ها سویی:🤣🤣🤣 نیکا:خوبم؟ سویی:اره من چی نیکا:عالی بریم بریم

وقتی رسیدیم..بابای ت:سلام بعد سلام احوال پرسی،...من همش با چشمام داشتم دنبال تهیونگ میگشتم که بابای ن:نیکا نگاهمو دادم بهش نیکا:بب بله؟ بابای ت:اونجاست رد دستشو کرفتمو دوباره نگاهش کردم بابای ن:برو با لبخند بلند شدم که برم داشتم میرفتم که

یهو دستم کشیده شد نیکا:سوییی سویی:دیونههه نیکا:چیشدهههه سویی:برو گربرو از ماشین بیار نیکا:کشتی منوووو خودت برو بگیرش اه بلند شدم از روی صندلی و نصف راهو رفتم اما

پایان پارت 8....بچه ها برین نتیجه تا بگم نقاب نیکا چه مدلیه بعدم پارت بعدو زود میزارم