وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بیمارستان بودم پرستار اومد بالا سرم گفت به هوش اومدی گفتم ببخشید کسی رو همراه من نیاوردن اینجا گفت نه یهو نگران شدم که اتفاقی برای ادرین افتاده باشه میخواستم بلند شم که جلو مو گرفت و گفت بشین نباید بلند شی
منم که چاره ای نداشتم پس نشستم خیلی کلافه بودم انگار که یه اتفاق بدی افتاده پرستار هم که که داشت از اتاق میرفت بیرون به من گفت انقدر خود تو اذیت نکن حالت بدتر میشه ها گفتم خواهش میکنم به من راستشو بگید کسی رو همراه من آوردن اینجا یا نه
مکث کوتاهی کرد و گفت آره آوردن ولی فکر نمیکنم زیاد بتونه مقاومت کنه از اولشم میدونستم که پرستار برای اینکه حال من بدتر نشه دروغ میگه دراز کشیدم رو تخت و پتو انداختم روم اصلا نمیتونستم به هیچ چیز دیگه ادرین فکر کنم مثل اینکه من و جادو کرده خلاصه زمان گذشت دیگه نزدیک غروب بود
با شنیدن صدای در فورا نگاه کردم تا ببینم کی که فیلیکس اومد داخل آخه من چرا انتظار دارم مثل فیلم ها ادرین به هوش بیاد تازه اونم بلافاصله سراغ من و بگیره و بیاد دیدنم فیلیکس یکم اومد جلو و گفت سلام گفتم سلام چیزی نگفت گفتم به تو چیزی در باره ادرین گفتن
گفت نه اجازه نمیدن کسی بره داخل اتاقش و شاخه گلی که دستش بود رو گذاشتم گوشه تخت و ادامه به هر حال خیلی امید وار نباش که به هوش بیاد این طور که شنیدم امید زیادی نیست یکم صدا مو بلند کردم و گفتم چطوری میتونی انقد راحت در این باره صحبت کنی
خداحافظ و اینکه به نظر شما یه تک پارتی غمگین بزارم آخه میخوام نوشتم داستان های غمگین هم امتحان کنم گرچه خودم خیلی احساساتی هستم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بله امتحان کن
عالیییییییی
سلام اجی جون 😚
خوبی ؟
سلام اجی ممنون شما خوبی
خوبم مرسی 🌞
عالی بود بیشتر بنویس
ممنون چشم سعی میکنم نمیرسم که بیام تستچی آخه درس ها انقد زیاد که روزی سه چهار ساعت میخوابم
آها باش اشکالی نداره
عالیییی بعدی رو بزار لجی
مرسی هر موقع که وقت کنم منم میزارم شاید باورت نشه ولی درس ها انقد زیاد که روزی سه چهار ساعت میخوابم
محشررر بود 🧋🪅🌷
مرسی نظر لطفته
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
مرسی
عاااااااااااااااااااالی
ممنون
عالییییی
مرسی
عالی
مممنون