زندگینامه ماریا پارت دوم

با اینکه خجالت میکشیدم ی دختر که به نظر میومد خانم با شخصیتی هستش رو به خونه خودم ببرم ولی بازم هم این کار رو کردم او با دیدن وضعیت خرابه به نظر سکه میومد ولی باز هم از من تشکر کرد بعد نشستیم ی گوشه اون از من پرسید اسمم چیه و چرا اینجا زندگی میکنم منم براش تعریف کردم پدر مادر من از هم طلاق گرفتند و من رو ول کردن بعد از ی مدت هر دوستی که داشتم ازم دور شد و به مرور زمان تنهایی تنها شدم و از اونجایی که جایی برای زندگی نداشتم دنبال ی جا واسه موندن گشتم و این خونه خرابه رو پیدا کردم

ماریا بعد از شنیدن حرف های من خیلی برام ناراحت بود فکر میکرد وضعیت خودش خیلی بد باشه ولی انگار وضع من از اون بدتر بود و بعد من از اون پرسیدم که چرا تنها تو کوچه و خیابون رها هستش و اون هم داستان زندگی خودش رو برام توضیح داد به نظر میومد هردو درد های مشترک داشتیم تنها بودیم و خونواده نداشتیم

بعد از ی مدت صدایی اومد ماریا پرسید این صدای چیه و من گفتم فرار کن بیگانه ها حمله کردن با تمام سرعت از خرابه بیرون رفتیم و به سمت کوچه ها و خیابان ها رفتیم

این داستان ادامه دارد.....