تناسخ در ( هری پاتر)

داستان دختری هست که در تاریک ترین زمان در زندگیش به هری پاتر تناسخ میکنه و زندگی جدیدی رو اغاز میکه و پایان شاد خودش رو به وجود میاره (البته هم مالفوی هدا و هم پاتر هدا بیان تو )

بدون مقصد توی خیابون های انگلیس راه میرفتم خیلی وقته باهاش کنار اومدم اما بازم برام غمناکه همش صداهای مختلفی توی سرم اکو میشه * بی خاصیت * *بازنده* *از اولشم نباید به دنیا میومدی * * فقط خرج اضافی هستی یک نون خور عوضی * شاید برات سوال باشه من کیم خوب به نظرم برات بهتره منو نشناسی من یک دختر تنها و طرد شدم خانوادم توی یک تصادف مردن و من رو عموم به سرپرستی گرفت از نظر اونا من یک نون خور اضافیم که جز دردسر چیزی نداره . . . . هققق ..هققق ..هققق( گریه کردن ) چرا منم باهاشون نمردم چرااااااااااااااااااا این دنیا یک چیز پوچهه چیزی به اسم خوشبختی وجود نداره ادمایی مثل من پایانی جز مرگ ندارن ( با داد اینارو میگه) هرکی که رد میشه بهم نگاه میکنه ههه ههههه از نظر اونا من یک روانیم اما واقعا نمیکشم تا کی باید این همه بدبختی رو تحمل کنم اگر ..... اگر فقط خدایی وجود داره و صدای منو میشنوی ل. لطفا بزار به ارامش برسم

بعد کلی گریه کردن دیگه جونی برام نموند اشکام خشک شدن به سمت خونه رفتم به طرز عجیبی همه جا خلوت بود و هوا گرگ بود سردی رو میشد روی پوستم حس کنم صدای بلندی رشته افکارمو از هم پاره کرد به سمت صدا برگشتم تنها چیزی که دیدم نور خیره کننده بود که هر لحضه بزرگتر میشد و صدای بوق یک کامیون لحضه ای نتونستم واکنش نشون بدم انگار پاهام به زمین قفل شده بود و اجازه حرکت نمیداد قطره ی اشکی از چشمم پایین ریخت چشمام رو بستم مامان... بابا.. دارم میام پیشتون خدایا ازت ممنونم بابت همه چیز خداحافظ ...... دنیا اخرین چیزی که فهمیدم صدای برخورد کامیون با من بود صدای خورد شدن استخوان هامو شنیدم و درد رو با تمام سلول هام حس کردم و تاریکی مطلق سکوت ارامش سیاهی تاریکی و مهم تر از همه دیگه هیچ حسی ندارم

با نوری که به چشمام میخورد از خواب بیدار شدم و اطراف رو نگاه کردم اینجا کجاست ؟؟ توی یک اتاق شیک و مجلل دخترانه بزرگ بودم که با تم رنگی سفید و صورتی کم رنگ بود ولی من اینجا چیکار میکنم0_0 شاید اینجا بهشته ^_^ در باز شد و زنی با لباس خدمتکاری اومد داخل تا منو دید فریاد زد خانوم کاترین اقای کلائس خانوم بیدار شدنن تا حرفش تموم شد کلی ادم اینهو ب.ز ریختن تو اتاق =_= خانومی که لباس خوشگلی پوشیده بود گفت : دخترم پرنسس مامان حالت خوبه مردی هم که لباس های شیک پوشیده بود : وای دخترم هزار بار گفتم وقتی جارو سواری میکنی حواست باشه اسیب نبینی اخه مگه ما چند تا قند عسل داریم نگفتی اگه یک تار مو ازت کم شه ما دق میکنیم من در اون لحضه : #_# چی میگی عامو حالت خوبه شما کی هستید اینجا کجاست رو کردم به خانومه : ببخشید خانوم محترم من اینجا چیکار میکنم >.< هنوز حرفم کامل نشده زنه زد زیره گریه مرده هم داد و بیداد میکرد سر دکترا که من چم شده منم این وسط چغندر بودم *_* دکتر اینطور که معلومه دخترتون حافظش رو از دست داده و فراموشی گرفتن مرده : یعنی چی هرچقدر پول طلا عمارت بخواید بهتون میدم ولی دخترم باید خوب بشه خلاصه من که از بحثشون سر در نیاوردم و همه رفتن بیرون و منو با کوهی از سوالات خودم تنها گزاشتن ب_ب بلند شدم یکم برم فضولی کنم 0^0 اتاق خیلی بزرگی بود و چند تا در هم داشت یکی از در هارو باز کردم که یک اتاق دیگه البته با تم خاکستری سفید شیک بود که فقط برای استراحت بود در دیگه برای حمام و مستر بود یاتو وکیلی بزرگ بودااااا اخرین در یک اتاق پرو و کمد های لباسا بود که دور تا دورش قفسه هایی با لباس هایی معمولی تا مجلسی بود ویترین کفش های خوشگل با کیف های گوگولی با کلی خرت و پرت دیگه $_$ یک کتابخونه بزرگ پر از کتاب و یک صندلی برای مطالعه یا ابلفضل از این همه جلال سرم گیج رفت &_& رفتم سرویس بهداشتی که ابی به صورتم بزنم و از این سر در گمی در یام خودمو تو اینه نگاه کردم با چیزی که دیدم چهار تا سکته مغزی قلبی ریوی کلیه زدم قطع نخاع شدم ودففففففففف جاننن پاهام سست شد و عقب عقب اومدم و افتادم زمین و صدای اخخخخخخ بلندی از دهنم خارج شد ( اسلاید های بعدی و نتیجه رو حتما ببینید )

دری که گفتم باز میشه به یک اتاق برای استراحت

میز تحریرش

میز ارایشش