
سلاااام. امیدوارم خوشتون اومده باشه ، شرکت کننده ها کمتر شدن ، درک میکنم ، چون داستان طولانی شده. خب بریم برای داستان. اگه تونستی نظرم بده.❤️
ادرین:« بالاخره که حق با من بوده. بعدشم.....مرینت انقدرا هم کینه ای نیست.» مرینت:« درسته ، من دیگه باید پیدام بشه.» آدرین:« اگه نورهای سرنوشت بزارن.» ادرین و مرینت:« چی؟!» آدرین:« نورهای سرنوشت..... در اصل یه گروه شیطانی هستند و برای شیطان کار میکنن. اونا هنوزم نابود نشدن.» ادرین:« که اینطور» مرینت:« باید بریم پیش آینده من» بلند شد و به طرف در رفت. ادرین جلوشو گرفت و گفت:« صبرکن.» مرینت اشک هاشو پاک کرد و گفت:« چرا؟» ادرین:« بدون نقشه نمیشه.....نمیزارم بری»
مرینت:« لجبااااااز. باشه» ادرین لبخند پیروزمندانه ای زد و سمت آدرین رفت. گفت:« خب....عقل کل....نقشت چیه؟» قیافه آدرین در هم رفت و گفت:« هیچی پخمه» ادرین عصبانی شد و گفت:« احیاناً تو نباید از ما باهوش تر باشی؟» آدرین قیافه پوکر و حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:« نه....هر چی سنتون کمتر باشه ، فکرتون بازتره» و لبخند پیروزمندانه ای زد. بحث آدرین با ادرین تقریبا ده دقیقه طول کشید و بعد با داد مرینت که :« خفه شید! » پایان یافت. اونا نقششون رو ریختن. و بعد از دو روز حرکت میکنن. دو روز هم بخاطر خوب شدن زخماشون و.... .
از اینجا به بعد داستان خلاصست.😶
آدرین و ادرین مثل هم لباس نپوشیدن تا بشه از هم تشخیصشون داد. گرچه راحت میشد تشخیصشون داد. چون آدرین مث بچگیش بود موهای بلوند و چشای سبز ، اما ادرین موهاش طلایی بود و چشاش آبی ، ولی از حق نگذریم در هر حالتی جذابه. 😍😍😍 خلاصه جنگمون شروع شد ، وقتی رفتیم به آینده من تو یه قفس از گل بالای یه استخر پر از یخ نگهداری میشدم. و نور های سرنوشت در برج ایفل بر همه جا حکمرانی میکردن. نمیدونم چرا پاریس..... خلاصه بعد از کلی سر و کله زدن تونستیم نور های سرنوشت رو شکست بدیم که البته اونا رو نکشتیم. آلبرت و لی و جکسون رفتن زندان ، ولی یابوکو و هیوری تونستن معجزه گر بگیرن ، اعتماد مارو جلب کنن و با ما همکاری کنن.
خب بچه ها این پارت آخر میتونه باشه ولی نیست. این پارت یکی مونده به آخره. تو پارت قبلی هم خواستم خودتون نبرد رو تصور کنید ، پس نگفتم. تو این قسمت هم تا یه جایی جلو میریم. امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشید ولی قراره این داستان تموم شه.
آدرین و من آینده با هم به سر خونه زندگیشون رفتن و پاریس رو درست کردن. یابوکو چند سال بعد با دختری بنام « شارلوت » که دو رگه ژاپنی _ فرانسه ای بود ازدواج کرد. آلبرت بالاخره از زندان اومد بیرون و آدم شد و حتی از هیوری خواستگاری کرد ولی هیوری هنوز جوابشو نداده. نیک و کلویی ، بن و میا ماریان و فو و آلیا و نینو که بچه دار شدن....ماریان و فو حالا سه تا بچه دارن : دو تا دختر به اسم های لیلی و رایلی و یه پسر به اسم لایتو. آلیا و نینو هم یه دختر به اسم الکساندرا و یه پسر به اسم دیوید دارن. ادرین و مرینت هنوز تصمیمی برای زندگی مشترک نگرفتن اما شاید در آینده اینکارو بکنن. فعلا قلمرو ها دارن با همدیگه متحد میشن. امیدوارم که قلمرو ها همیشه متحد بمونن. حتی الان و تا آینده.
خب الان تصمیم گرفتم این پارت چند سال بعد مرینت و ادرین در جنگل با همدیگه ازدواج کردن ، ناکال و هاکال هم عاشق دو دختر شدند که از قضا اونها خواهر بودند. عروسی مرینت و ادرین خیلی عالی برگزار شد و تم اش هم سفید بود که عکس این پارت هم همون عکسه. سرانجام پس از مدت ها اونها صاحب دو بچه شدند. اولین بچه شون دختر بود و اسمش رو گذاشتن کرول و اسم پسرشون رو گذاشتن کارلوس و کارل صداش میکردن.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت فوق العاده است راستی حماقت ملانی هر قسمتش جداست؟ واین داستانت عالی بود بعدی رو بنویسی چه شود
ممنون. نه...سرهمه ، عنوان ها فرق دارن ولی داستانا ادامه همن مث همین عشق معجزه آسا ❤️❤️❤️
عالیییییییییییییییییییی بود خواهش میکنم تموم نکن خواهش🙏🏻🙏🏻
ممنونم. ببخشید ولی مجبورم....دیگه نه مغزم میکشه.....نه طرفدار زیادی داره....بیشتر ادامه بدم خودتون زده میشید.😐😅
ننننننه اینجوری نگو پا داستانتو دوست داریم چرا باید اینو بگی فعلا تو بنویس من هم داستانتو معرفی میکنم
سلام آجی ایلیکای عالی بود
مرسی آجی ، ممنون😍😘
عالی عالی عالی عالی هالی واقعا عالیه😍
خیلی خوبه، این داستانت عالی بود، قطعا داستان های دیگرت هم مثل این عالی و فوقالعاده و بی نظیر خواهد بود
واقعا باید بهت یه خسته نباشید حسابی گفت. آفرین کارت عالیه، امیدوارم همیشه موفق باشی😊😇
وایی مرسی خیلی بهم انگیزه و امید دادی و واقعا خستگیم رفع شد 😍😍
خیلی ممنونم😭😘
راستش این یه داستان معمولیه من هنوز داستانی که میخوام رو ننوشتم😅
عالی بود😅😅😅
خیلی ممنون💜
عالیییییی بود😍😍🤩🤩❤
ممنونم😅😍
عالی بود عالیییئ ولی آخه چرا باید زود تموم شه🤕🤒🥺
چون مغز من قفل کرده و واقعا دیگه کسی داستانی که از ۳۰ پارت بگذره رو مشتاق خوندنش نیست.تازه من یه بار داستانو تموم کردم ، دیگه واقعا وقت پایانش بود. گرچه دل خودمم براش تنگ میشه😅
ولی من منتظر تستای دیگه داستان های دیگه میمونم و ب شما عتماد دارم ک ذهت باز میشه و کلیدش تنها پیش خودته فق ب دور و برت نگا کن😉🙃
و ی سرس هم ب تستام بزن ممنون میشم🙂😊🙃😉
باشه حتما. مرسی ، اینطوری گفتی خیلی انرژی گرفتم. ممنون😍😍😍😊