مرینت توی اتاقم نشسته بودم هر شب وقتی کسی نبود او می آمد نمی دونم کیه یکدفعه یک نفر اومد و گفت:سلام بانوی من گفتم:کجا بودی؟ گفت:ببخشید بانوی من گفتم:میشه هویتت رو بهم بگی تا راحت تر هم رو ملاقات کنیم؟ یکدفعه یک نفر با بال پروانه ای وارد اتاقم شد و گفت:مرینت دوپن چنگ گفتم:تو کی هستی گفت:من لیدی باترفلای ابرقهرمان جدید جهان هستم اومدم تو را نجات دهم از پشت لیدی باترفلای دیدم او از پشت پنجره و از توی بالکن تو اتاقم آمد به لیدی باترفلای گفتم:من؟ گفت:مرینت پدر و مادرت زنده اند گفتم:امکان نداره تو از کجا می دانی گفت:من پرنسس دنیایی هستم که نمی دانی وجود داره جایی که تمام اتفاقات زندگی آدم ها ضبط می شود من زندگی تو و پدر و مادرت رو دیدم اونها چون می ترسیدند برگردند و شاه و ملکه بودن را نمی خواستند در شیرینی فروشی پاریس کار می کنند الان هنوز سر شب است می خواهی ببرمت اونجا گفتم:بله لطفا 10 سال است پدر و مادرم رو ندیدم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)