
به محض اینکه به خونه رسیدم زیر پتو رفتم. مامانم داد زد:« محض رضای خدا همیشه باید اینجوری باشی؟» نزدیک بود داد بکشم:«من همیشه اینجوری بودم؟ یکم فکر کن و ببین چه اتفاقی برام افتاده!» ولی بازم نتونستم. نفس عمیقی کشیدم و بازم به خودم قول دادم. «یه روزی بهش میگم. یه روزی همه چی رو بهش میگم.»
فردای اون روز، پشت مبل نشسته بودم و وانمود می کردم کتاب میخونم، ولی اونقدر در فکر بودم که تقریبا کلمه ها رو نمی دیدم. تلفن زنگ خورد. ناخودآگاه چشمم به طرف تلفن پرید. نمیخواستم قبول کنم ولی واقعا دلم برای دوستام تنگ شده بود. انگشتام رو به کف دستم فشار دادم که کار غیر منتظره ای نکنم. شنیدم مامانم تلفن رو برداشت و بعد صحبت، رو به خونه گفت:«بچه ها، فردا قراره یه مسافرت کوچیک بریم!»
نفسم بند اومد و اعصابم بهم ریخت. ما هنوز یه هفته نشده بود که برگشته بودیم و اونا داشتن بازم برنامه مسافرت میریختن؟ مامانم گفت:« باباتون ماموریت داره اونجا، یه روز هم بیشتر نمیمونه، بد نیست ما هم بریم.» بحث نکردم. نگفتم که حتا نمیتونم از تختم بلند شم. از بحث با مامانم اصلا نمی ترسیدم، اکثر اوقات من بودم که بحث می کردک تا خواهر و برادرم. ولی میدونستم که فایده ای نداره.
به اتاقم رفتم و در رو محکم بستم. میخواستم بتونم حداقل بقیه روز رو توی اتاقم بمونم. دنیا به نظرم یه چیز مزخرف شده بود. زیر پتو رفتم و تلاش کردم بخوابم تا مثل همیشه فرار کنم. فردا صبح، با احساس ضربه شدیدی به دستم از خواب بیدار شدم. مامانم بالای سرم وایساده بود. گفتم:« آخه چرا اینجوری میکنی؟» با لحنی تند گفت:« پاشو بیا کمک! زودباش!» خودم رو روی تخت پرت کردم. آروم گفتم:«مجبور نبودی بیدارم کنی.» به دستم نگاهی کردم. سرخ شده بود و می سوخت. لبخند تلخی زدم و به زور از تخت بلند شدم.
فقط چند ساعت بعد توی ماشین توی خیابون های شهر می گشتیم. در حالت عادی به شهر قم علاقه نداشتم، ولی امروز به نظرم فرقی نمی کرد که کجا باشم، درد باقی میمونه. با بی علاقگی از پنجره به بیرون نگاه کردم. بابام به محل کارش رفته بود و من و مامان و خواهر برادرم سوار ماشین توی شهر می گشتیم. مامانم جلوی بازار بزرگ و خلوتی نگه داشت و گفت:« همینجا خوبه.» فکر کردم:«بزار بمیرم...لطفا...» لحظه ای که توی بازار رفتم، خبر نداشتم قراره چه کار ناگهانی ازم سر بزنه...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالیه
پارت بعدی لفطا
منم دردام زیادن یروز حالم اوکیه یروز خیلی بد آخه من کیم
ببین منم مثل تو بودم :)
هر شب خدا خدا میکردم که بمی.رم
ولی یه شب تصمیمم عوض شد :)
همیشه زیبا ترین بارون ها از سیاه ترین ابر ها میباره :)
پس خدا اونقدر هم ظالم نیست که به خواهد چیزی که خودش ساخته رو خراب کنه :)
نظر من اینکه بجای اینکه آرزوی مرگ کنی با کسی که خودت رو ساخته حرف بزن :)
مطمئنم که همه چی درست میشه 💕
امیدوارم حرف هام تاثیر گذار بوده باشه 🙃