
اینم از پارت آخر فصل دوم داستان هیجان انگیز اتفاق😬✨😂💜 امیدوارم لذت ببرید لاولیا🌗💫✨
ادامه داستان: پاکپائو آروم زیر لب زمزمه کرد: یونگ....( کات صحنه عوض میشود☺️😂✨) بی تی اس توی سالن نشسته بودند و آخرای تایمشون بود یعنی دیگه وقت رفتن بود. راشل و پاکپائو از ماشین خارج شدن و به سمت در ورودی حرکت میکردند که پاکپائو ایستاد و به جین زنگ زد. جین گوشی رو برداشت: بله، پاکپائو جان اتفاقی افتاده؟! پاکپائو مضطرب بود و گفت: گوشی رو بده به تهیونگ. جین تعجب کرد و گفت: چی؟! پاکپائو تن صداشو برد بالا: گوشی رو بده به تهیوووونگ. جین تعجب کرد و گوشی رو از گوشش دور کرد و سمت ته ته رفت و گفت: بیا..پاکپائو باهات کار داره. تهیونگ تعجب کرد و هول کرد و سریع گوشی رو گرفت و چند قدمی از بچه ها دور شد. گوشی رو گذاشت جای گوشش: بله پاکپائو؟! پاکپائو سریع و هول زده: سریع از در پشتی ساختمون خارج بشین به مردم هم اطلاع بدین هر لحظه ممکنه زامبیا حمله کنن. تهیونگ چشماش گرد شد و داد زد: هاااا؟! بعد صدای جیغ از بیرون سالن شنیده شد همه ترسیدند و چند تا زامبی به داخل سالن اومدند و به مردم حمله کردند. تهیونگ هول کرد و سریع خودشو جمع کرد و به اعضا نگاه کرد که فقط نگاه میکنند و خشکشون زده. شوگا: دوباره.... جین خیلی ترسیده بود. تهیونگ با سرعت تمام سمت اعضا رفت و گفت: باید از اینجا خارج شیم دنبال من بیاین. پسرا که خیلی ترسیده بودند دنبال تهیونگ رفتند. تهیونگ از در اصلی نه، از دری که سمت دستشویی میرفت خارج شد و پشت سرش هم اعضا. سریع حرکت کردند و کنار آسانسور وایستادند و دکمه رو تهیونگ زد تا باز شه ناگهان چند تا زامبی از اونور سالن وارد شدند... و پسرا نظاره گر بودند.
پاکپائو صدای جیغ از پشت گوشی شنید و گوشی رو قطع کرد و رو به راشل کرد و مات و مبهوت نگاه کرد و گفت: حمله زامبی ها شروع شد. راشل خیلی تعجب کرد. ناگهان پشت سرشون مردم جیییغ کشیدند و چند تا زامبی خودشونو روی شیشه جلویی یک کامیون در حال حرکت انداختند و راننده کامیون چیزی ندید و یک زامبی از شیشه کنارش که پایین بود به راننده حمله کرد و اونو گاز گرفت و کامیون افتاد روی ماشین پاکپائو. راشل و پاکپائو نظاره گر بودند. راشل سریع خودشو جمع کرد و دست پاکپائو رو گرفت و با هم حرکت کردند به سمت پشت ساختمون. همینطور که داشتند میرفتند پاکپائو گفت: مگه شروعش از داخل ساختمون نبوده؟! پس این زامبیای بیرون از کجا اومدند؟! راشل همینطور که حرکت میکردند: اینطور که معلومه از چند نقطه شهر شروع کردند. به سر کوچه خلوته میرسند( همون کوچه ای که در قرمزه اونجا بود و راهش به پارکینگ باز میشد😐✨) ایستادند. راشل اسلحشو از کمرش برداشت و چک کردش و سمت پاکپائو گرفت: بگیر، این لازمت میشه. پاکپائو به اسلحه نگاه کرد و بعد به راشل نگاه کرد: ولی من کاملا یاد نگرفتم باهاش کار کنم. راشل با جدیت: یاد میگیری، بگیرش. پاکپائو اسلحه رو گرفت و با هم حرکت کردند و رسیدند به اون در قرمزه. راشل میله ی افتاده ای که اونجا بود رو برداشت و روبه پاکپائو کرد و گفت: من میرم یه وسیله نقلیه پیدا کنم وقتی پسرا اومدن انتهای کوچه بیان احتمالا اونجا باشم. پاکپائو سری تکون داد و راشل رفت.
پسرا نظاره گر زامبیا بودند و کوکی تند تند پشت سرهم روی دکمه آسانسور میزد. قبل از اینکه زامبیا به پسرا برسن در آسانسور باز شد و پسرا سریع داخلش رفتند و تهیونگ: پارکینگ. شوگا دکمه پارکینگ رو زد. در داشت بسته میشد که چند تا زامبی ظاهر شدند. جیمین به یکیشون لگد زد و پرت شد و در بسته شد و زامبیا به در خوردند. آسانسور حرکت کرد. همه ساکت بودند و توی شک بودند. کوکی توی فکر رفته بود و چهره ی الینا توی ذهنش اومد. یهو جین سکوت رو شکست: دفعه پیش راشل باهامون بود الان بدون اون چیکار کنیم؟! قیافش نگران شد و گفت: یونگ... اون... اون ... بعد با بغض دستشو رو دهنش گذاشت و نامجون بغلش کرد: آروم باش مرد من مطمئنم حال یونگ خوبه! جیهوپ: کسی کارایی که راشل میکرد رو یادشه؟! آتیش بازی و اینا... جیمین که اضطراب داشت: کاش راشل اینجا بود. شوگا: راشل... تهیونگ که به زمین خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود حرف شوگا رو قطع کرد و عصبی داد زد: راشل اینجاست. همه تعجب کردند و با چشمای گرد شده به تهیونگ نگاه کردند. نامجون یاد دختری که توی سالن دید و فکر کرد راشله افتاد و مطمئنم شد که راشل بوده و با تعجب زیاد رو به تهیونگ: چییی؟!
راشل همینطور که جلو میرفت یک ون نقره ای دید که سرویس مدرسه بود و جلوی یک خونه وایستاده بود. لبخندی زد. یهو یه زامبی از سمت راست بهش حمله کرد و راشل افتاد رو زمین و سعی در دور کردن زامبی داشت. یک پیرمرد از خونه ای که ون اونجا پارک شده بود بیرون اومد و با آرامش قدم میزد و با گوشی سادش ور میرفت و سوییچ ون هم تو دستاش بود. راشل همینطور که مانع گاز گرفتن زامبیه میشد به پیرمرد نگاهی کرد و پشت سر پیرمرد چند تا زامبی دید که به پیرمرد نزدیک میشن. راشل که اخم کرده بود اخماش باز شد و داد زد: از اونجاااا دووووور شووووووو. پیرمرد نگاهی کرد و عینکشو بالا و پایین داد: ها؟! راشل بلند تر داد زد: از اونجاااااا دوووووور شووووووو. یک آن زامبی ها خودشونو روی پیرمرد انداختند و گازش گرفتند. راشل خیلی عصبی شد و زامبی روشو محکم پرت کرد و زامبی افتاد رو زمین و خواست بلند بشه راشل با پاش چند ضربه محکم به سرش زد و مغز زامبی منحل شد/: راشل نگاه بدی به زامبیای دور پیر مرد کرد و با عصبانیت و قدم های محکم سمتشون حرکت کرد. زامبی ها متوجه راشل شدند و سمتش دویدند. راشل با میله ای که دستش بود یکی پس از دیگری محکم به سر زامبیا زد و میله رو پرت کرد و خم شد و دستاشو رو زانوهاش گذاشت و بغضش شکست و اشکاش ریخت و با دستش اشکشو پاک کرد. به پیرمرد نگاه کرد که داشت زامبی میشد. و بعد به سوییچی که دست پیرمرد بود نگاه کرد.
پاکپائو از سراشیبی آروم آروم بالا اومد و وارد پارکینگ شد. خلوت بود. چند لحظه ایستاد و در آسانسور باز شد و بی تی اس خارج شدن. پاکپائو با دیدن هر هفتاشون نفس راحتی کشید و صداشو کمی برد بالا و دست تکون داد: تهیونگ... اینجاااا.... پسرا به پاکپائو نگاه کردند و تهیونگ به پسرا: بجنبین. همه با دیدن پاکپائو تعجب کردند و جین: این پاکپائو نیست؟! کوکی: چرا ولی اون اینجا چیکار میکنه؟ همینطور که حرکت میکردند یک زامبی از سمت راستشون میاد و میخواد بهشون حمله کنه. پاکپائو آروم و با دقت نشونه میگیره و به مغز زامبیه شلیک میکنه. همه با دیدن این صحنه تعجب میکنند. ولی بازم خودشونو سریع به پاکپائو میرسونند. پاکپائو به همشون نگاه میکنه: حالتون خوبه؟! تهیونگ سری تکون میده: ما خوبیم. پاکپائو: نتونستین کس دیگه ای رو نجات بدین؟! تهیونگ سرشو پایین میندازه: نه متاسفانه. جین: پاکپائو تو... تو چجوری... پاکپائو نگاهی به جین و بعد به بقیه بچه ها میندازه: الان وقت حرف زدن نیس شاید راشل اون بیرون منتظر باشه. همه تعجب میکنن و کمی از بودن راشل خوشحال میشن. همه سری تکون میدن و راه میفتن. از سراشیبی میرن پایین و وایمیستند. پاکپائو نگاهی به اطراف میندازه و رو به پسرا میکنه: راشل گفت سر اون کوچه بریم. بعد همه سری تکون میدن و میخوان راه بیفتن که صدای ون از اون سمت کوچه میاد. همه نگاه میکنند. راشل که پشت فرمون نشسته میاد و جلوی بچه ها ترمز میزنه و شیشه ماشین پایینه. راشل بدون اینکه به پسرا نگاه کنه: یالا سوار شین. پاکپائو در ون رو باز میکنه و سوار میشه و رو به پسرا میکنه: بجنبین معطل چی هستین؟! همه به راشل خیره شدند. تهیونگ اول سوار میشه و بعد جیمین و جیهوپ و جین و شوگا به خودشون میان و سریع سوار میشن. کوکی و نامجون به راشل نگاه میکنن و جیهوپ: کوکی، نامجون.. کوکی به خودش میاد و سوار میشه. چند تا زامبی از داخل پارکینگ داشتن میومدن که نامجون متوجه صداشون میشه و سریع سوار ون میشه. زامبیا حمله میکنن و پاکپائو در ون رو میبنده و زامبی ها به در برخورد میکنن و راشل گاز رو فشار میده و حرکت میکنه و از اونجا دور میشه.
یونگ که تازه از حموم اومده بود بیرون داشت موهاشو با سشوار خشک میکرد. گوشیش زنگ میخوره. سشوار رو خاموش میکنه و سمت گوشیش که رو تخته میره. میبینه پاکپائو زنگ زده. ابرویی بالا میندازه و گوشیشو جواب میده: بله پاکپائو؟! مصاحبه کاری چطور بود؟! پاکپائو پشت گوشی: منو ولش تو الان کجایی؟! یونگ تعجب میکنه و میگه: خب من الان خونم، چطور؟! پاکپائو: خودتو از مامانبزرگ دور کن اون زن یک قاتله. یونگ متعجبانه میخنده و میگه: حالت خوبه؟! چی زدی؟! معلوم هست چی میگی؟! قاتل چی؟! صدای جین از پشت گوشی میاد که داد میزنه: به حرفش گوش کن یونگ راست میگه. یونگ تعجب میکنه و میخواد چیزی بگه که یهو یه چیزی میخوره به سرش و بیهوش میشه. مامانبزرگ لبخندی میزنه و گوشی رو برمیداره و صحبت میکنه: کونگ میسو هستم، سلام دخترم پاکپائو. پاکپائو پشت گوشی چند لحظه سکوت میکنه و میگه: تو چطور این کار رو... کونگ میسو حرفشو قطع میکنه و میگه: یونگ رو میخوای؟! منتظرتم. بعد گوشی رو قطع میکنه. جین عصبی میشه: الو... الو... بعد برمیگرده و محکم میزنه به سرش و اسم یونگ رو صدا میزنه. راشل با جدیت تمام: میریم دنبالش. پاکپائو چشماش پر اشک میشه و سری تکون میده راشل هم سرشو چند بار سریع تکون میده.
همه داخل ون نشسته بودند و سکوت بود. راشل لبخند دردناکی میزنه و بغض میکنه و میگه: اون پشت یک کارتون آبمیوس پیرمرد بیچاره واسه بچه های سرویس مدرسش گرفته بود، ( با دستش اشکشو پاک میکنه) اگه میخواین بردارین. کوکی میره و آبمیوه ها رو برمیداره و به پسرا میده و میاد جلو که به پاکپائو و راشل بده. پاکپائو بهش نگاه دردناکی میکنه و کوکی سرشو میندازه پایین و برمیگرده میشینه. جین آبمیوه دستشو میزاره کنار و دستاشو میزاره رو سرش. جیمین نگاهی به پاکپائو میندازه و میگه: پس تو هم یک جاسوسی؟! پاکپائو نگاهی به جیمین میندازه. راشل که به جاده خیره شده بود جواب جیمین رو میده: کارآموز منه. نامجون اوفی میکنه و میگه: خب اونوقت تو کی هستی؟! هوممم؟! پاکپائو متعجبانه به نامجون نگاه میکنه: منظورت چیه؟! شوگا: اون توی نامه ی آخرش گفته بود من اونی که شما فکر میکنید نیستم( نگاهی به پاکپائو میکنه و شونه هاشو میندازه بالا) پاکپائو به راشل متعجبانه نگاه میکنه و میگه: فکر میکردم فقط به من گفته باشی. راشل سر کوچه ی خونه پاکپائو پارک میکنه. راشل: داخل خیابون اصلی نمیتونم بشم امکان داره تعداد زامبیا زیاد باشه، پاکپائو همراهم بیا. جین بلند میشه و میگه: من به نجاتش میرم! راشل ابرویی بالا میندازه: چقدر شجاع شدی، خب تو هم همراهم بیا. بعد میخواد بره بیرون که پاکپائو صداش میزنه: راشل. راشل برمیگرده و به پاکپائو نگاه میکنه. پاکپائو: بهتره تو اینجا بمونی پیش بقیه (راشل تعجب میکنه) پاکپائو ادامه میده: من و جین میریم، چون اگه تو بیای و اتفاقی واسمون بیفته تو در امان باشی و از بقیه محافظت کنی. راشل نفس عمیقی میکشه و دستی به سرش میکشه و میره پاکپائو رو بغل میکنه. همه بهشون نگاه میکنن و لبخند میزنن. راشل از بغل پاکپائو میاد بیرون با دوتا دستاش صورت پاکپائو رو میگیره و میگه: مراقب خودت باش. بعد لبخندی میزنن و پاکپائو به جین نگاه میکنه و اسلحشو برمیداره و از ون پیاده میشن. آروم آروم سمت در پشتی خونه میرن. وارد کوچه خلوت پشت میشن. میبینن حدود ده تا زامبی اونجا وایستادن. زامبیا اون دو رو میبینن و از اون سر کوچه به طرفشون میدوین. پاکپائو و جین تعجب میکنن و هول میشن و سریع میدون و خودشونو به در پشتی خونه میرسونن و سریع وارد میشن و پاکپائو در رو میبنده و قفل میکنه و زامبیا به در برخورد میکنند. برمیگرده به جین نگاه میکنه و هر دو سری تکون میدند و به سمت طبقه بالا حرکت میکنند.
پاکپائو در خونه رو باز میکنه و آروم و با احتیاط وارد میشه و جین هم پشت سرش وارد میشه بلند میگه: یونگ. پاکپائو برمیگرده و با چشمای گرد به جین نگاه میکنه. جین هم سکوت میکنه. صدای یونگ از توی اتاقش میاد که انگار دهنشو بسته بودند میگه: جین. هردو به اتاق نگاه میکنند و پاکپائو جلوتر از جین به سمت اتاق حرکت میکنه و در رو باز میکنه و میبینه یونگ دستا و دهنش بستس و روی زمین افتاده. تعجب میکنه و سمت یونگ میره و بلندش میکنه. جین هم داخل میشه: یونگ. بعد یهو کونگ میسو از پشت جین رو میگیره و چاقویی دور گلوش میزاره و میگه: خب...کجا بودیم. پاکپائو تعجب میکنه سریع بلند میشه و اسلحه رو به سمت میسو میگیره. میسو خنده ای میکنه و میگه: شکست بدی بود نه؟! شما نتونستین جلوی این واقعه رو بگیرین. پاکپائو عصبی میشه و دستاش میلرزه: چرا اینکار رو میکنین؟! جین و یونگ با چشمای پر اشک به هم نگاه میکنند و جین آروم میگه: یونگ. میسو لبخندی میزنه و میگه: ارتشی از زامبیا برای به دست آوردن دنیا... زیبا نیست؟! البته خودشون میگن به خاطر اینکه جمعیت دنیا داره زیاد میشه اینکار رو میکنن ولی من باور ندارم! پاکپائو با بغض: پس جون آدمهای بیگناه چی؟! میسو: کی اهمیت میده؟! الان همه به فکر قدرتن، البته من چون آخرای عمرمه ترسی از مرگ ندارم. پاکپائو: منظورت چیه؟! میسو: من مریضم امروز یا فردا میمیرم چه فرقی میکنه؟! هممم؟! پاکپائو: پس به خاطر همین حرف پسرتو گوش کردی و تو کره موندی و منو به گفته پسرت به خونت راه دادی؟! همتون یه مشت عوضی این. میسو: میدونی هدف پسر من این هفت تا پسر خوشتیپ بودن( چاقو رو کمی فشار میده) چون فکر میکنه که به خاطر اینا الان الینا مرده و پیشش نیست و خب شاید بتونم قبل مرگم به خاطر پسرم یکی از اونا رو بکشم. یونگ دادی میزنه و اشکاش همینجور سرازیر میشه. جین هم به خودش میاد و سریع دست میسو رو میگیره و میچرخونه و ازش فاصله میگیره و پاکپائو به قلب میسو شلیک میکنه. میسو خشکش میزنه و آروم دستشو میزاره رو قلبش. جین سمت یونگ میره و دستا و دهنشو باز میکنه و یونگ با گریه داد میزنه: جین. بعد همو بغل میکنن. پاکپائو به میسو خیره شده که رو زمین افتاده و قطره های اشک از چشماش سرازیر میشه.
پاکپائو از در جلویی خونه خارج میشه و پست سرش جین و یونگ خارج میشن که جین دستشو روی شونه ی یونگ گذاشته. یونگ با دیدن زامبی ها ترس برش میداره و تعجب میکنه و به راهش ادامه میده.حدود سی تا زامبی پشت سرشون وایستادن و متوجه اونا میشن و به سمتشون میدون. اینا هم سریع بدو بدو میکنن سمت کوچه ای که ون پارکه. چند تا زامبی جلوشون هستن و دارن به سمتشون میان که پاکپائو به مغزشون شلیک میکنه. راشل که متوجه سروصدای زامبی ها شده بود حرکت میکنه و میاد جلوی راه پاکپائو و جین و یونگ ترمز میکنه و در ون رو کوکی باز میکنه و میگه: یالا بجنبین. هر سه سریع سوار میشن و کوکی در رو میبنده و راشل گاز رو میگیره و حرکت میکنه و از زامبیایی که دنبالشونن فاصله میگیره. همه به یونگ نگاه میکنن. نامجون: یونگ خوبی؟! یونگ لبخند دردناکی میزنه و میگه: خوبم. جین و یونگ میشینن و جین یونگ رو بغل میکنه. پاکپائو هم به بقیه نگاه میکنه که به یونگ نگاه میکنن. نفس راحتی میکشه و برمیگرده که بره پیش راشل بشینه که میبینه جیمین بهش نگاه میکنه و لبخند شیرینی میزنه. پاکپائو هم لبخندی میزنه. جیمین: خوبی؟! پاکپائو سری تکون میده و با لبخند: خوبم، ممنون. پاکپائو میره و کنار راشل روی صندلی شاگرد میشینه. پاکپائو به راشل: خب...الان چی؟! راشل با جدیت تن صداشو کمی برد بالا: سمت سالن تئاتر(_) ( همونی که توی فصل یک رفتن و قرار بود فردا مسابقه رقص جیهوپ برگزار شه) میریم استیو که توی آژانس امنیت ملی کره آشنا داره واسمون هلیکوپتر میفرسته. پاکپائو سری تکون میده: خیلیم عالی، ولی... واقعه اول زامبیا کار کی بوده؟!... راشل با اخم و عصبانیت به جاده خیره میشه و میگه: نمیدونم، ولی به زودی میفهمیم.... راشل گاز رو فشار میده و ماشین سرعت پیدا میکنه. آهنگ خفن زده میشود و تصویر از بالا ون را نشان میدهد که در حال حرکت است😐😂✨ (مثل فیلما)
خب اینطور که معلومه فصل سه ای هم در کار هست☺️😂✨ پس منتظر فصل سه هم باشید لاولیا💜💫 بعد فصل دو که خوندید و تموم شد، داستان «تکرار اتفاق(BTS)» از خواهرم یعنی کاربر Umamy که معرف حضورتون هستن😐😂 منتشر میشه( البته دو یا سه روز بعد) بعد از اون انشالله منتظر فصل سوم اتفاق باشید😎♥️💜💙💚🧡💛🤎🤍🖤 (نکته: داستان «تکرار اتفاق(BTS)» به شدت به فصل دو اتفاق مربوطه و توضیحات بیشتر توی خود داستان داده شده🤗🤧🥰💫) مرسی که تا اینجا بودید و خوندید🥰💜✨ (فصل سه رو هم من مینویسم)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییی من رفته بودم باغ دخترعمم رفتیم بیرون فک می کردم تو سئولم😐اکثرا چشم بادومی خوشگللللل😮ووواااااووو😍خیلی خوشگل بودن😀😂 من داداشم یه دوست داره ۱۷ سالشه ولی قدش ۲۰۷ و سایز پاش ۴۸ هست. فکر کنم با اون جثه بتونه بادیگارد شه😂
😀😀😀😀😂😂😂✨
البته دخترعمم گفتش که افغانی ان😐😐😐
لامصبا با کره ایا مو نمی زدن.😐
آره افغانیا چشم بادومی البته نه همشون بیشترشون😂😂✨
آقا من الان دقت کردم دیدم:
۱-دوستای دیگه ی چانسو
۲-اون مجریه توی چشمک که مجری مسابقه ی آشپزی بود
۳-آقای کروس
۴-مادر آقای کروس
اینا هیچکسی بازیش نمی کنه😐
ماشالااااااا جی هون😮😃
داداش نابغه خودمیییییی😍😀آرههه جز کارین بقیه دوستای چانسو با اونا موندن😐اوریییین😉مخت خیلی خوب کار می کنه😅😂
آری قبول نمیکنن میگن میخوایم نقش اصلی باشیم 😐😐😐😂😂😂😂
آقای بروس* 🙂😂
ببخشید اشتباه شد😅
مرسی آجی😄(ایرادی نداره که صدات کنم اجی؟)
البته طبیعیه چون اقای بروس و مادرش آدم بدان دیگه
ولی اون مجریه رو به نظرم بدین داداش امین (البته اگه دوست دارین)
راستی اون باریگارده که اعتراف کرد کار آقای بروسه رو جا انداختم😁
داداش یه نقشی دارم هنوز نیومده 😑 ( بر اساس گفته های خواهر بصیرا)
نه اشکال ندارد داداش 😄
اون نقشارو فک نکنم کسی برداره 😐😂
اونارو باید کارگردان انتخاب کنه دیگه که فک کنم از بازیگرای کره باشن دیگه 😐😂✨
بصیرا میزاری نقش داداش امین رو بگم 😁😁😁☺☺
داداش اگه بصیرا بزاره مطمئن باش میگم 😅😅
نه 😐😂✨
میاد دیگه صبور باشد 😐😂✨
باشه نمیگم 😁😁😁😁
☺️😂💓🌼✨
نه اون نقش مجری رو باید خود یونجون بیاد بازی کنه تازه بقیه اعضا رو هم بیاره تا بتونم ببینمشون😻
یونجون نه خود کانگ تهیون واسه مجری 😼😼😐
بچه ها ... 😭حواسم نبود شامپو بدن خوردم😐
عطر هم خوردم😐اگه مردم رو قبرم بنویسید :
جوان ناکام😐
چون هنوز فصل سه اتفاق رو نخوندم. وصیت نامه وی :
اول از بشرا و بصیرا می خوام که جیمین و تهیونگ و کوک رو زن بدید.دوم اینکه هیچی مو به تیرداد ندید چون میزنه میشکونتش.ویالون عزیزم رو باهام تو قبر دفن کنید.وسایلم رو بدین به نیازمندا. (هر کی می خواین فقط تیرداد نباشه)
واسه هالووین رو قبلم شکلات بذارید.برای کریسمس هم بگید سانتا کلوز از رو قبرم با گوزن هاش رد بشه.سال جدید هم رو قبرم کادو بذارید.بوس پس کله تون
😂😂😂😂 نه ناکام از دنیا نمیری چون پارت اول اومد😂😂😂💓
میگه خوردم😳😳😓😓
شامپو خوردی نمیمیری منم مایع دست شویی خوردم داشتم چالش تیک تاک رو انجام میدادم😐😂
من یه صابون رو کامل خوردم😑
خسته نباشید😳😳
😐😐😐😐😐
من هم شامپو خوردم هم صابون فک کنم ریکا هم خوردم😹😹😹😐
این همتون طرفداره اتفاقین پ چرا ۲۰ تا لایک بیشتر داره؟
لایک کنید دگ😑
بعد راستی
من امروز میرم ییلاق اونجاهم ک نت داغان
متاسفانه نمت کره ای آموزش بدم😪
آیم ساری
راست میگی بیست تا لایک همش😂😂💔
عیب نداره آجی هر موقع تونستی 🙂💔😂
سلااااام😀من تا ۱۲ صبح (نه ببخشید ظهر😂)خوابیدم ووووووو
این دفعه کارین رو دیدممممم😈 که دیدممممم
شوگا
از پشت
بغلش کردددد😍 و
برش گردوند
و
ل*ب هاشووووو
بوسیییییید😍😘
مبارکههههههه😀
🤣🤣🤣
ممنون 😊😊😊
😐😐😐😂
تو چطور خواب میبینی؟! 😐😂
منم خواب میخوام😐 البته من اتفاق رو خواب دیدم که نوشتم ولی این خوابهایی که میگی فرق میکنه😐
بچه ها یه چالش : طرفدار چه تیم فوتبالی هستین ؟؟؟
من خودم پرسپولیسی ۱۰۰ آتیشم😎😎😎
من خیلی فوتبالی نیستم ولی قبلنا طرفدار پرسپولیس بودم😄✨
از تیم های انگلیس و اسپانیا هم چلسی و رئال مادریدم✌️✊😄
شرمنده فوتبالی نیستم 😅
فوتبالی نیستم زیاد ولی از دورتموند خوشم میاد و چلسی 😐☺️✨
آجی بشرا منم طرفدار رئالم😀
غیر ممکنه 😐
یعنی فوتبالی نیستین 😐😐
من برم تو افق محو شم 😐😐
من فوتبالی نیستم ولی پرسپولیسو دوست دارم😂
منم فوتبالی نیستم😊😁
رئال دوست دارم مخصوصا راموس😄 البته اگه هنوز نرفته نه؟! 😐
آجی منم عاشق راموسم یعنی جونمم واسش میدم عاشق موهاشم واسه همین موهامو گذاشتم بلند شه که مثل مال اون باشه😀😅
آره موهاشو دوست دارم😂✌️
الان تو داستان همه ب غیر از تهیونگ و جیمین همسر دارند😂
کوک و پاکپائو
نامجون و راشل
جیهوپ و چانسو
جین و یونگ
شوگاهم ک اون بطری آبه کار خودش رو کرد😂(البت حدس میزنم)
از الآن گفته باشم من همسر تهیونگ یا جیمین میشم
نگین نگفتی
یاع یاع یاع😐😂
تهیونگ بدین من جیمین ماله تو
حرفی ندارم😂😂😂✨
همه رو ازم دزدیدید دیگه نمیزارم جیمین رو هم ازم بگیرید😢😑
ععرررررر هق جیغ چرا اینطوری شد😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
چی شد؟! 😐
چی؟! چطوری شد؟! /:
من میخوام استیو باشم😐
فرمی چیزی اگه باید پر کنم در خدمتم
در ضمن:
آقا گیریمور ندارین؟
اگه بخواین من گیریمور و استیو میشم🙂
چهرت چگونه است برادر؟!
خودت را توصیف کن😐✨
خا باشه تو استیو و اینکه نه گریمور نداریم 😂✨🤝
نقش من چه شد ای خواهر؟؟
چشام آبی طوسی و ریزه
موهام قهوه ای و چتریه
قدم هی...بد نیست😁
لاغر مردنی
کمی شبیه تهیونگ
صبر....
صبررررررر😦
شما پسرا چرا بیشتر شبیه اروپایی ها هستین😐
حالا ما دخترا نه😢😢😢
تا حالا انقد تو یه تست کامنت نداده بودم😐💔✌🏻
فقط اگه ... یونگ رو به من می دید ... نیازی نیست آشپزیم خوب باشه تو واقعیت؟ اخه داداشم یه بار خورد از غذام بالا آورد.😐
خب همه حاضرن از گرسنگی بمیرن غذامو نخورن😐💔
گفتم بدونید یه وقت نگی نگفتی 😐💔 دستم به حلقوم تستچی برسه کت لت هامو می کنم تو حلقش بفهمه باید اتفاقو منتشر کنه😄😐
نه مشکلی نیست😂✌️