
قسمت ششم فصل دوم...
با دیدن حال و روز نگران و ناراحت او بیشتر نتوانست در برابر خواهش هایش مقاومت کند. _باشه تلاش رو می کنم. استیسی از خوشحالی خواست او را به آ.غ.و.ش بکشد اما دستانش را سپر کرد و مانع او شد. استیسی با دیدن عدم رغبت او تلاش نکرد و بلند شد. _ممنونم که با وجود اینکه اوضاع بینمون خراب شده خواهشم رو زمین ننداختی. _فقط همین یک بار رو قبول کردم، دفعه دیگری در کار نخواهد بود. قبل از آنکه برود کنجکاو سوال پرسید. _کی قراره انجامش بدی؟. _هروقت انجامش دادم خبرت میدم، اگرم که نگفتم میتونی از خود کیل بفهمی. به نشانه متوجه شدن سرش را تکان داد. _پس فعلا کانا. بدون آنکه خداحافظی ای از او کند هم چنان آنجا نشست تا برود. هنگامی که از جلوی چشمانش رفت با صدای قدم هایش که دور و دور تر می شد می توانست متوجه رفتن او شود تا هنگامی که صدای بسته شدن در، در سکوت خانه اکو پیدا کرد. نمی دانست تا چه مدت می تواند چنین آنان را نادیده بگیرد و از دیدار با آنان طفره برود. این مجازاتی بود که برای آنان تعیین کرده بود. مجازات اشتباهات کیل و هر آنجه که بر سرش آمده بود.
مجازات عدم کمک استیسی به او و رها شدن در هنگامی که بیشتر از همیشه به او نیاز داشت. هم چنان که آنان را سزاوار این تنبیه می دید دلش برای آنان می سوخت. چرا که او آدمی نبود که بتواند از کسی کینه ای عمیق در دل نگاه دارد. کمی بدنش را بر روی مبل شل کرد و نفسی عمیق کشید. حالا باید خودش با اختیار خودش به خواسته او دامن می زد و این دقیقا همان چیزی بود که مرد می خواست؛ ارتباط و دیدار بیشتر با او. تلفنش را برداشت و وارد شماره ای شد که به او پیامک ارسال می کرد. ابتدا تردید داشت. دستش از استرس به لرزه در آمده بود و قلبش بی اختیار خود را به قفسه سینه اش می کوباند. هم چنان بی حرکت به صفحه چت خیره شده بود. قبل از آنکه صفحه تلفن خاموش شود شروع به نوشتن پیامک کرد. بارها و بارها می نوشت و پاک می کرد. نمی دانست که چگونه درخواست کند یا چه چیزی برای او ارسال کند. در نوشتن پیام کاملا دستپاچه و ناتوان شده بود. در نهایت پس از جمع و جور کردن ذهن پر از آشوب و قلب ناآرامش شروع به نوشتن پیامک نهایی کرد و برای او ارسال کرد.《کجا می تونم ببینمت؟ باهات کار دارم.》. تلفن را بر روی میز عسلی قرار داد و منتظر شنیده شدن صدای پیامک شد.
دوباره همان آشوب مهار شده مانند آتش فشانی داغ درونش فوران کرد. از استرس بی اختیار پای راستش را تند تند تکان می داد. دقیقه ها می گذشت و خبری نبود. حتی هنگامی که درحال میل کردن شام بود چشمش بر روی تلفن بود. بالاخره پس از کلی انتظار صدای اعلان پیامک به گوش خورد. قاشق و چنگال را فوری انداخت و تلفن را برداشت. او بالاخره جوابش را داده بود.《توی جنگل، همان جای دفعه پیش. ساعت ۲۲ امشب.》. با خواندن پیام احساس کرد بار سنگینی بر روی دوشش برداشته شده است. هرچند که همچنان کلی راه مانده بود و امیدی به راضی شدن او نبود؛ ولی نمی خواست از همان ابتدا ناامیدی بر او غلبه کند.
نیم ساعت قبل از زمان مقرر شده حاضر شد و مانند دفعه قبل با اسپری فلفلی درحالی که یک نیم کت زیر آن بافت و شلوار مشکی برتن کرده بود به راه افتاد. هنگامی که در ابتدای پل ماشین را پارک کرد تنها خودش بود، سکوت، تاریکی شب و هیاهوی جنگل که با صدای باد و خش خش برگ ها آمیخته شده بود. کم کم صدای موتوری به گوشش خورد. از آینه بغل می توانست نور لامپ آن را ببیند که به سمت او می آمد. موتور درست هم راستای ماشین توقف کرد. پس از خاموش کردن موتور کلاهش را در آورد و بر روی باک قرار داد. با اشاره مرد ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. به دنبال او به سمت حصار پل رفت. باد در میان موهای بازش در رقص بود. هوا مقداری سردتر از درون شهر بود. مرد دست به سینه با پشت به حصار تکیه کرد و در انتظار اینکه او آغاز کننده باشد با نگاه همیشه سردش به او نگاه می کرد. دستانش را از جور سرما درون جیب شلوارش برد.
می توانست تماس اسپری فلفلی را با دستش در جیب راستش احساس کند. کمی صبر کرد تا آمادگی بیان کلماتش را داشته باشد سپس لب به صحبت باز کرد. _من یک خواهشی ازت دارم، می خوام که گزارشت رو پس بگیری و کیل رو آزاد کنی قبل از اینکه پاش به دادگاه باز بشه. مرد کمی چشمانش را تیز کرد و پرسید. _چرا اونوقت؟ خوب خودت از کارهاش خبر داری. _نمی خوام که زجر بکشه، همین الانش اعتبارش رو از دست داده، همین برای مجازاتش کافیه. مرد با لحنی بی رحمانه گفت: _اون سزاوار اینه که تاوان بیشتری بپردازه؛ اما حالا که تو آزادی اون رو می خوای بحثش جداست. چی نظرت رو عوض کرده؟. به دروغ با صدایی که کمی می لرزید جواب داد. _هیچی، این تصمیم خودمه. مرد بدون اینکه دروغ او را به یادش بیاورد دستانش را آزاد کرد و گفت: _به یک شرط انجامش میدم؛ اینکه یک شب کاملا در اختیار من باشی و هر درخواستی که داشتم برآورده کنی، آیا قبول می کنی؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک نکنم ناظر گرامی پارت بعد رو قبول کنه 😅😁🖤🤡
عیب نداره😂من تسلیم بشو نیستم
مطمئنم ک قبولش میکنه چون چیز زیادی نداره فقط جملات معنای منفی می رسانند😂
فرصت ✨