
سلام دوستان... ببخشید که پارت قبلی کم بود... خیلی دوستتون دارم... کامنت یادتون نره و رمان رو معرفی کنید😘🥰🥰🥰💝💜💜💜💜
بعد از اینکه غذا خوردیم کوکی و تهیونگ گفتند که میرن هتل... دیگه محدثه اماده شد که باهاشون بره هتل راهنمایشون کنه و بعد دوباره بیارنش خونه... از زبان مانیا . . . . تهیونگ رفت تو اتاق چمدونشون رو برداشتن و از مامان اینا تشکر کردن... تهیونگ عقب نشست گفت میخواد یکم دراز بکشه..کوکی هم در جلو رو برام باز کرد...معذب بودم ولی نشستم دیگه...چاره ای نبود.... آدرس هتل رو دادم...بعد چند دیقه رسیدیم هتل...چمدونشون رو برداشتن و رفتیم... سلام کردم و براشون یه اتاق دو تخته رزرو کردم... کوکی پرسید هزینه چقده که پرسیدم و بهش کفتم... سریع کارتشو داد و حساب کردن.. کلید رو گرفتم و رفتیم بالا... سوار آسانسور شدیم... وی در اتاق رو باز کرد و رفتیم تو...
*چطوره؟؟؟راضی هستی یا بگم اتاق دیگه ای بده؟ تهیونگ:نه بابا خوبه...سبک باحالی داره.... *خب پس...من برم دیگه...فقط کدوماتون منو میرسونین؟ تهیونگ:من میرسونمت...بریم!؟ *اوکی بریم... سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.... . . . مرسی وی....راستی این شماره خونمونه...اینم شماره مامانمه چون فعلا گوشی ندارم...آهی کشیدم و پکر گفتم کاری داشتید یا چیزی لازم داشتید حتما بهم زنگ بزنید...خب؟
وی:باشه...ممنون...شبت بخیر... *شب.تو هم بخیرـ...سلامت برسی...تند نریا.... خندید و گفت باشه... با ماشین دور زد و بوقی زد و رفت.... هوووووفــــــ....عجب شبی بود.... ...🌙🌙🌙🌙🌙 _مانیا مانیا... بیدار شو دیگه...مگه خرسی اینقد میخوابی...پاشو بهت میگم...تهیونگ پشت گوشی کارت داره...بیچاره این دفعه چهارمشه زنگ میزنه... پریدم بالا و گوشی رو ازش گرفتم... *الو؟؟؟ تهیونگ:کجاااااییییی پ تو دختر؟؟؟قرار شد بریم خرید...یادت رفتههههه؟ *هان؟نه نه یادم نرفته...
تهیونگ:اوکی...پس من سی مین دیگه اونجام... و قطع کرد... واییی خدا فقط نیم ساعت؟ سریع پریدم و گوشی مبینا رو تو بغلش پرت کردم... صبر کن ببینم...چرا تهیونگ رو.گوشی مبینا زنگید؟؟.؟ برگشتم و گفتم:*مبینااااا؟؟؟؟ _هااااان؟چیه باز؟؟ *چرا وی روی گوشی تو زنگ زد؟؟؟هان؟ _چونکه جنابالی خواب بودی... دوبار زنگ میزنه روی گوشی خونه که مامانت جواب میده... بیچاره خیلی خجالت کشیده بار سوم که زنگ زد من اتفاقی گوشی رو برداشتم که به زور شمارمو گرفت که زنگ بزنه روی اونو و با تو حرف بزنه... از بس خجالت میکشید از مامانت.. دیگه دفه چهارم زنگ زد روی گوشیم که با تو بحرفه... *اهان^_^
سریع اماده شدم...اومدن دنبالمون...سر راه مبینا رو هم رسوندیم خونشون... ادرس رو به تهیونگ دادم... رسیدیم به بوتیک...این بوتیک همه چیز داشت...زنونه و مردونه...از اشناهای عموم بود...لباساش خوب بودن...فقط امیدوارم بپسندن... سلام کردم و راه افتادیم طرف لباس ها.... تهیونگ سریع رفت سراغ شلوارا... یه شلوار لی برداشت و رفت پرو کنه.... *جونگ کوک تو چیزی لازم نداری؟؟ لبخند زد و گفت:نه تقریبا...تو برام یه چمدون کامل بستی... لبخند زدم...
تهیونگ:خوبه؟؟؟بگیرم؟؟ کوکی:اوهوم..خوبه... تهیونگ یکم دیگه چیز میز ورداشت...حساب کرد و رفتیم بیرون... کوکی:عااااااا من یه کاری دارم... تهیونگ:چقد خوب...شما با هم برید من میخوام تنهایی اینجا رو دور بزنم... *ولی... وی:ولی بی ولی....عهههه...همین که گفتم...میخوام یکم تنهایی دور بزنم...مطمعن باش حواسم به خودم هست...کوکی همینجا نگه دار... تهیونگ پیاده شد... *مواظب خودت باش... سرش رو تکون داد و رفت... کوکی:مانیا؟ *بله؟ _اینجا بازار موبایل فروشی کجاست؟گوشیم یه مشکلی پیدا کرده میخوام درستش کنم....
*دو تا چهار راه برو جلوتر...بپیچی سمت چپ...بعد چراغ قرمز یه ساختمان توی نبشه که ساختمان موبایل فروشیه... سرش رو تکون داد... چراغ قرمز شد... به بغلم نگاه کردم که دیدم سرنشینای ماشین بغلی با کنجکاوی سمت ما نگاه میکنن... وا... به سمت کوکی نگاه کردم...که اونا هم همینجوری بودن... کوکی:چیه؟چرا اینقد تکون میخوری؟ *هیچی...همینطوری... کوکی: گرمه یکم... شیشه هارو کشید پایین.... اوفففف... خودتون دیگه مردم رو تصور کنید^_^^_^^_^^_^
بالاخره این چراغ سبز شد... جلوی پاساژ نگه داشت و گفت من بشینم توی ماشین... هوووووووفـــــ.....چیکار میکنه پس؟؟؟الان نزدیک چهل دیقست توی اون ساختمونه...پس چرا نمیاد... اگه تا ده دیقه دیگه نیاد میرم.دنبالش.... ده دیقه گذشت...الله اکبر...پ چرا نمیادـ..اومدم برم بیرون که دیدم از ساختمون اومد بیرون...دستش یه پاکت بود... سوار شد و پاکت رو گذاشت صندلی عقب... _ببخشید حوصلت سر رفت... *نه بابا ققط.یکم نگران شدم... یکم نگام کرد و راه افتاد... _از کجا میتونم سیمکارت ایرانی بخرم؟؟؟ *با تعجب گفتم:برای چی میخوای؟ _هیچی همینجوری دوست دارم داشته باشم..
یکم بهش خیره شدم که گفت:چیه خب؟؟نمیتونم داشته باشم؟؟یالا بگو دیگه؟ *یکم دیگه برو جلو..یه دفتر خدماتی.هست... . . همینجاست این مغازه هه سیمکارت داره.. اومدم باهاش پیاده بشم که از تو ماشین استینم رو کشید و گف:نمیخواد بیای...خودم میرم...و سریع پیاده شد... یه یه ربع دیگه اومدـ.. کوکی:بزن بریم بستنی بخوریم... ماشین رو زد توی پارکینگ و پیاده شدیم...
رفتیم سمت یه فضای سبز....پارک نبود اما فضای قشنگی داشت... من نشستم روی چمن ها که کوکی رفت بستنی بگیره... اومد و کنارم نشست.... عینک دودی زده بود... نگاه بیشتر دخترا روش بود...هم بدم میومد و هم نگران شدم... همینجوری داشتیم بستنیمونو میخوردیم که کوکی سریع بستنیش رو تموم کرد و پلاستیکی کنارم گذاشت *این چیه؟ _این برای توست... با کنجکاوی در پلاستیک و باز کردم و با تعجب به چیزی که توی دستم بود نگاه کردم...دهـــنم باز موند... 😳😳😳😳📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣پایان پارت چهاردهم... کامنت یادتون نره عشقولیای من🥰💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
توی اسلاید شیش مطمعنم واسه محدثه میخواد گوشی بخرهههههه قلبممممم
گوشی بوده
عالیییییی بود 🤩🤩🤩❤❤
دلم برات تنگیده بود😭😭😭😭
چند وقت بود که نت نداشتم ولی بلاخره اومدم😄
داستانت عااالیه🤩🤩💜
بَ بَ (به به) حرف نداشت ارنیا جونم😘💜
ادامه فراموش نشود💜😁
عالیییی در انتظار پارت بعد راستی داستانت رو تو کانال آپاراتم تبلیغ کردم خیلی ازش تعریف کردم
🥰🥰🥰🥰🥰😘💜
الان باید ۲۰ تا کامنت بزارم؟؟
مثل همیشه عالییی بود😍😍😍😍
پارت بعدیییییی لطفاااااا🥺
مثل همیشه عالی نوشتی😘🤍