
❤️💚🧡💙💜💛
از زبان مرینت: صبح پا شدم دیدم کت وایساده روبروم داره میخنده گفتم: «اینجا چیکار میکنی؟ چرا میخندی؟ چیزی شده؟» کت: «سلام بانوووی مننن!» گفتم: «من مرینتم بانوی تو نیستم در مورد چی حرف میزنی؟» کت: «میدونم تو لیدی باگی خودم دیدم.» گفتم: «درست حرف بزن از اولش بگو چی شده.» کت: «من دیروز خودم دیدم داشتی تبدیل میشدی. لیدی باگ بودی تبدیل شدی به مرینت. هویتت لو رفت؛ البته فقط من میدونم.» گفتم: «امممم... چیزه... نه... هممم... حتما به نظرت اومده من لیدی باگ نیستم.» کت: «دروغ نگو بانوی من. من میدونم، تو خیلی شبیه لیدی باگی.» گفتم: «اممم... خب... اره.. من لیدی باگم ولی لطفا به کسی نگو، خواهش میکنم.» کت: «نگران نباش بانوی من قول میدم به کسی نگم.فقط...» یدفعه صداش خاموش شد. گفتم: «فقط چی؟» کت:«هممم...ببین...تو هویتت پیش من لو رفت، پس منم اومدم هویتم رو بهت لو بدم.» گفتم: «خواهش میکنم اینکارو نکن، جونت به خطر میفته. لطفااا...»کت:«مطمئنم به کسی لو نمیدی رازدار خوبی هستی.» و قبل اینکه بفهمم چه اتفاقی قراره بیفته دیدم کت تبدیل شد.... و یدفعه دیدم ادرین توی اتاقم جلوی روم وایساده. فهمیدم کت ادرینه دویدم بغلش کردم. نمیدونستم ع. ش. ق. م. اینقدر فداکاره و جونشو بخاطر مردم به خطر میندازه.
ادرین جلوم یه شاخه گل گرفت و گفت: «بانوی من! این گل واسه توئه.» میدونستم منتظره گلش رو قبول نکنم اما کردم... چون ع. ا. ش. ق. ش. م... ازش گل رو گرفتم و گفتم: «مرسی.» ادرین چشماش گرد شد و کم مونده بود از حدقه بیرون بزنه... گفت: «تو که هیچوقت گلهام رو قبول نمیکردی چرا الان قبول کردی؟» گفتم: «چون... چون... ع. ا.ش.ق.ت.م...» و بعدش گونه هام از خجالت سرخ شد. ادرین خیلی تعجب کرده بود گفت: «اگه ع. ا. ش. ق . م. هستی چرا گلهام رو قبول نمیکردی؟» گفتم: «چون نمیدونستم تو همون کت نواری.» ادرین: « اها. » بعدش ادامه داد: «ببین... بهتره یه چیزی رو بهت اعتراف کنم.. من.. من... منم از وقتی فهمیدم لیدی باگی... ع. ا. ش. ق. ت. شدم.» و بعدش از خجالت سرخ شد.
من جوابش رو ندادم و به ساعت نگاه کردم. گفتم: «وااای الان مدرسه دیر میشه بدو بریم!» میخواستم از در بیرون برم که گفت: «موافقی با هم بریم؟» گفتم: «هر جور دوست داری من با هر چیزی باید خودمو به مدرسه برسونم، فقط برم برام مهم نیست با چی برم.» خودمم نفهمیدم چی گفتم😐 دویدم از در بیرون رفتم با مامان و بابام خداحافظی کردم و دویدم تا اینکه خوردم زمین... دیدم ادرین دستشو دراز کرد گفت: «پاشو بانوی من.» دستشو گرفتم پا شدم گفت: «بیا سوار ماشین بشیم با هم بریم.» سوار ماشین شدم و با هم به مدرسه رفتیم...
خب داستان تموم شد امیدوارم خوشت اومده باشه راستی پارت ها ربطی به هم نداره و هر کدومش یه موضوعی داره بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همشم کشف هویته عررر😭😂❤
مرسی که تستمو انجام دادی 💙💙😂😂