
ناظر جان لطفا لطفا لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏
- کجا رفتی؟ - ها؟هیچی هیچی...باشه کدوم محضر کی؟ - همون محضرکه رفتیم.واسه غروب وقت گرفتم - غروب؟ - آره آشناهه.گفت اشکال نداره.آخه تا غروب اداره ام به احتمال زیاد.گفتم که خودم دوست دارم تو باز جویی باشم - باشه میام - بیام دنبالت؟ - نه..ممنون.آدرس بده خودم میام...شایدم اومدم اداره باهم رفتیم. - باشه.پس تا فردا خداحافظ - خداحافظ گوشی رو گذاشتم روی میز.احساس می کردم تو همین یه ساعته دلم براش تنگ شده.احساس می کردم یه بغض بدی چنگ انداخت تو گلوم... مارسل:کی بود؟ نگام به میز بود وبه عکس صورتم توی میز نگاه می کردم.بی اختیار گفتم:آدرین مارسل:خوشم باشه.این آدرین دیگه کیه؟ بابا لبخندی زد وگفت:همون همکارش که مجبور شد باهاش مح**رم شه.خب چی می گفت بابا؟ مرینت:هیچی!گفت فردا بریم محضر صی****غه رو باطل کنیم بابا چونه ام رو گرفت وگفت:واسه همین اینقدر ناراحت شدی؟ سرم و تکون دادم وگفتم:نه..نه...واسه این ناراحتم که... مارسل:ببینم این همونه که می گفتن چشم نداشتید همدیگه رو ببینید؟چجوری باهم کنار اومدید حالا؟ بابا چشم غره ای به مارسل رفت و رو به من گفت:داشتی می گفتی دخترم واسه چی ناراحتی؟ مرینت:امروز به خاطر این که من چیزیم نشه تیر خورد... مارسل:اوه اوه...نکنه داستان فیلم هندیه؟توهم از دست رفتی خواهر خانوم؟ مرینت:مارسل؟نخیرم اینطور نیست.فقط عذاب وجدان گرفتم همین! بابا دست کشید رو کمرم و گفت:یادم باشه ازش تشکر کنم که دخترم رو صحیح و سالم بهم تحویل داد.آخه بهم قول داده بود. با تعجب تو چشم های بابا خیره شدم.پس همین بود که آدرین همش می گفت توامانتی،امانتی...پس بابا ازش قول گرفته بود.چه جالب!
خمیازه ای کشیدم که مامان با خنده گفت:برو دخترم.برو تو اتاقت استراحت کن.شام حاضر شد صدات می کنم با یه ببخشیدی رفتم بالا تو اتاقم...وای دلم برای اینجاهم تنگ شده بود.دکور اتاقم صورتی روشن و آلبالویی بود.یه میز تحریر با صندلی آلبالویی کنار تختم بود.تختم آلبالویی بود و رو تختی خوشگلم صورتی بود.تمام دیوار ها کاغذ دیواری صورتی با گل های مات زرشکی داشت.لوستر فانتزی آلبالویی و فرش فانتزی خوشگلم که تر کیبی از رنگ های سفید و صورتی و آلبالویی و زرشکی بود سرامیک های سفید رو پوشونده بود. نفهمیدم کی خوابم برد ازبس خسته بودم.بعد از این همه مدت ماموریت و اضطراب.یه خواب شیرین و راحت خیلی بهم می چسبید. بااحساس خفه شدن توسط یه نفر از خواب پریدم و سیخ نشستم رو تخت. مرینت:آلیا این چه وضع بیدار کردنه؟توهنوز آدم نشدی؟ آلیا دوباره سفت بغلم کرد وگفت:بی عاطفه!دلم برات تنگ شده خب. با خنده بغلش کردم وموهاش رو بوسیدم. -منم دلم برات تنگ شده خانوم خانوم ها آلیا:آخ چه خبرا؟شوه*******رت پس کو عزیز دل خاله خوبه؟ بعد باخنده رو شکمم دست کشید که با اخم ساختگی زدم رو دستش. -خجالت بکش دختر...این حرفا کدومه؟شو****هر چیه؟فردا می ریم صی***غه رو باطل می کنیم و خلاص! خلاص آخر رو با یه بغضی که پشت خنده مخفی شده بود گفتم.جدی جدی دارم خلاص می شم یعنی؟
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
آلیا:آره تو گفتی و من باور کردم.زود باش بریم پایین.چندبار خواستم بیام بیدارت کنم مامان نذاشت.الانم برای شام گذاشته بیام بیدارت کنم.بدو بریم شام که بعدش کلی می خوام از زیر زبونت حرف بکشم. سری تکون دادم و باخنده رفتم پایین.بعد از خوردن شام ومیوه و یکم بگو وبخند همه رفتن تو اتاق هاشون تا بخوابن.من و غزل هم رفتیم تواتاق من تا کلی براش حرف بزنم. غزل رازدار خیلی خوبی بود.همه ی حرف هام رو بهش می گفتم.مخصوصا این که روانشناسی می خوند و شنونده خیلی خوبی بود. ازهمه چیزبراش گفتم.ازتموم اتفاقات این چند مدت.ازاین که نمی دونم آدرین رو دوست دارم یانه.این که حسم بهش چیه؟ اونم از حرف های من نتیجه گرفته بود که با اون چیزهایی که براش تعریف کردم از خودم و کارهای آدرین.که یه عشق دو طرفه داره شکل می گیره.این حرفش بهم دل گرمی می داد.هرچند خیلی هم بهش اطمینان نداشتم.اما نمی دونم چرا ولی خیلی دوست داشتم راست باشه و دلم می خواست قبولش کنم. با رفتن آلیا یبار دیگه به حرف ها وکارهامون تو این مدت فکرکردم و دیدم آلیا هم بد بیراه نمی گه.آدرین تو این مدت یه کارهایی کرده که اگه یکم روش فکر کنی،می شه ع*ش*ق برداشتش کنی...خداکنه اینجوری باشه. با یه عالمه فکرهای شیرین و امیدهایی که به خودم می دادم به خواب رفتم. صبح ساعت 11 از خواب بیدار شدم.می دونستم مامان اصلا از این که دیربیدار بشی خوشش نمیاد.ولی حتما گذاشته رو حساب خستگیم و اجازه داده که تا این ساعت بخوابم... یه دوش گرفتم و سرحال نشستم پای میز آرایشم.یه تاپ وشلوارک سورمه ای و سفید پوشیدم که خیلی هم باز نبود.آخه عادت نداشتم جلوی بابا و مارسل باز بگردم.خب عادتمه دیگه! یه کم آرایش کردم و رفتم پایین. مرینت:سلام به همگی. روی همه شون رو بوسیدم و رفتم تو آشپز خونه.میز هنوزچیده شده بود.یه استکان چای خوشرنگ واسه خودم ریختم ونشستم رو صندلی... مارسل:ساعت خواب
مامان:چیکارش داری دخترم رو؟خب خسته بود دیگه مارسل:خدا بده شانس.اگه ما حالا خوابیده بودیم و با کتک بیدارمون می کردین.ارشدی و سالاریه دیگه...هی خدا! همه زدیم زیر خنده مرینت:بابا کجاست؟ آلیا:فکر کردی همه مثل خودتن تا لنگ ظهر بخوابن؟سرکاره دیگه می خوای کجا باشه مارسل:راستی بابت سوغاتی ها ممنون مرینت:مگه چمدون رو آوردن؟ آلیا:آره.توکه خواب بودی یه سربازه آوردش. مارسل:منم با اجازه درش رو باز کردم وسوغاتی خودم رو برداشتم. یه بلیز خوشگل براش خریده بودم و یه عطر که می دونستم خیلی دوست داره.واسه مامانم یه پیراهن بلند خوشگل مشکی مجلسی گرفته بودم که حسابی برق می زد و به سنش هم می خورد.واسه بابا هم چندتا بلیز گرفته بودم که خوشگل بود و مناسب سنش بود.واسه آلیا هم چنددست تاب وشلوارک و عطر ویه سری خورده ریز گرفته بودم. مرینت:خب سوغاتی هاتون رو برداشتین پس؟ مامان:آره مامان دستت درد نکنه کلی تو خرج افتادی ها. مرینت:این حرفا چیه مامان جان قابل شما رو نداشت. مامان:مری امروز برنامه ات چیه؟ مرینت:می رم اداره بعدم می رم مح***ضر مارسل:مگه مرخصی نیستی؟ مرینت:یه امروز رو می رم ببینم آخرش چی می شه.ازفردا می مونم خونه آلیا:راستی دوسه روزپیش اون دوستت رو دیدم.اسمش چی بود آهان آهان جولیکا.
وایـــی بچه ها پسر عمم داره زنگ میزنه..... بای....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
بگو ببینم کلک چه کردی😉😂
تنکس
😐😂
عالی بود خوشگل خانم😍
Thanks
سلام آجی خوفی
چه خبرا
سلام عشقم خوبم تو خوبی...
مرسی عزیزم
عالی بود
Thanks.
عالیییییییییییی بود عشقم🤍🌸
Thanks❤
خیلی زیبا
Thanks
عالییییییییییییییییییی
.Thanks
عالی عالی عالی
Thanks.
عالی بود😀
Thanks
عالی بود عزیزم
قسمت بعدی را هم بزار
Thanks
چــشــم.
ممنون