
صدای خر و پف بیون سو رو به خوبی می شنیدم ، نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و رفتم تو حیاط ، کنار باغچه ی بزرگ نشستم و به گل ها خیره شدم ولی متوجه شدم یکی از گل ها پژمرده شده و شاخه هاش خمیده شدن ، اما این گل که تا بعد از ظهر که منو بیون سو اینجا بودیم شاداب و سرحال بود پس چی شده؟ دستی روی شونه هام نشست ، با ترس برگشتم که با چهره ی خودم مواجه شدم. خودش بود ، اومده بود اینجا ، پژمرده شدن این گل هم کاره اونه... _چی شده چرا خشکت زده ؟ ازم می ترسی؟ سعی کردم ضعفم رو مخفی کنم ولی مگه میشد؟! #چرا اینکار رو با این گل کردی؟ قیافش رو مظلوم کرد : آخی دلت براش سوخت؟ و دوباره با قیافه ی ترسناکش شروع کرد به ادامه دادن : یونسوک یادت رفته این دنیا چقدر بی رحمه؟ تو فقط باید به فکر خودت باشی نه بقیه.. انگشتش رو آروم دو مرتبه به گیجگاهم زد و گفت : اینو خوب تو گوشت فرو کن و از خواب و خیال بیدار شو. اون سعی داشت منو به راه خودش بکشونه ولی من اجازه نمیدم. تمام شجاعتم رو جمع کردم و با انگشتم چند ضربه ی کوتاه به قفسه ی س*ی*ن*ش زدم : درسته که الان قدرتام رو از دست دادم ولی فراموش نکن که من هنوزم پرنسس سرخ هستم و اجازه نمیدم همه چیز یکنواخت باقی بمونه و بدی بر خوبی غلبه کنه تو هم اینو خوب تو گوشت فرو کن.
انگار انتظار این حرفا رو نداشت ، چون تعجب تو چشماش موج می زد. خم شدم و گل رز رو همراه با ریشه از خاک بیرون کشیدم و یه گلبرگ ازش جدا کردم : یه روز می رسه که از اینجا می رم یه جای دور. گلبرگ بعدی : یه روز می رسه که روی بلند ترین قله ی کوه می ایستم و اسم خودم رو فریاد می زنم. گلبرگ بعدی : یه روز مردم رنگ چشمام رو نادیده می گیرن و من بدون ترس و نگرانی از ترد شدن به زندگیم ادامه خواهم داد. دستش رو روی دستم گذاشت که ناگهان گلبرگ های باقی مانده ی گل سیاه شد و شاخه ی سبزش که هنوز تازه بود خشکیده شد. چشمام رو بستم و تمرکز کردم ، چند دقیقه توی همون حالت قرار داشتم که با نور شدیدی که به صورتم تابید چشمام رو باز کردم و دیدم منو اون هردو بین زمین و آسمون معلق موندیم و گل تو دستمون داشت می درخشید و نورانی شده بود. بیون سو با آشفتگی اومد بیرون و با ترس و نگرانی به ما خیره شد. بیون سو : اینجا چه خبره؟ هر کاری کردم دستم از گل جدا نشد ، اونم هرچی تلاش کرد نتونست کاری کنه. #یه کاری کن گیر کردیم... بیون سو : فکر می کنم قدرت هات دارن برمی گردن... #چی...م.. هنوز حرفم کامل نشده بود که درد بدی تو سرم حس کردم ، توانم جوری نبود که فریاد نکشم ، درد هردوی ما متقابل بود ، اونم داشت درد می کشید. بیون سو : خودتون رو رها کنید تا بیشتر از این درد نکشید. به حرفش عمل کردم ، طولی نکشید که هردوتامون به حالت خوابیده معلق شدیم.
**************** از زبان نویسنده : ییشینگ برای خوردن آب به آشپز خانه رفته بود که متوجه شد ، فردی سیاه پوش در حال خروج از عمارت است ، متعجب شد و مخفیانه پشت سرش رفت... هرچه جلو تر می رفت شکش بیشتر میشد. فرد سیاه پوش شنلش را پایین کشید و ییشینگ با دیدن چهره ی او متعجب شد... باید هر چه سریع تر به بقیه ی اعضا نیز اطلاع می داد. ********************* از زبان یونسوک : بالاخره تونستم دستم رو از اون شاخه گل ل*ع*ن*ت*ی جدا کنم و پرت شدم و چون روی هیچی تمرکز نداشتم نتونستم ببینم چه بلایی سره ه*م*ز*ا*د*م اومد. سقوط کردم روی چمنا و چون خیلی محکم بود سرم شروع کرد به خ*و*ن* ر*ی*ز*ی کردن ولی هیچ دردی رو حس نمی کردم. دید من کاملا تار و نا مشخص بود ، لحظه ی آخر تنها چیزی که دیدم چهره ی کریس بود و بعد سیاهی...
*************************** #من گرسنه نیستم فقط از اتاقم برو بیرون لطفا... کریس : اما تو باید این سوپ رو بخوری وگرنه... طاقتم تموم شد و سینی رو پرت کردم روی زمین و با خشم تو صورتش غریدم : وگرنه چی ؟ مثل قبلنا تهدیدم می کنی؟ وسط راه می زاری می ری ؟ با بهت بهم خیره شده بود و تنها کلمه ای رو که انتظارش رو نداشتم به زبون اورد : نه. تقه ای به در زده شد و صدای کلافه ی سوهو اومد : می تونم بیام داخل؟ کریس دستش رو مشت کرد ولی از چشم دور نموند و از جاش بلند شد درو باز کرد و تنه ای محکم به سوهو زد و از اتاق خارج شد. به قدری از این دو نفر دلخور و دلسرد شده بودم که حتی نمی تونستم ببخشمشون. انگار نمی خواست سکوت رو بشکنه ، اومد و روی صندلی کنار تخت نشست. رومو ازش برگردوندم و به پنجره چشم دوختم. یه روزی با تمام بی رحمی هاش د*و*س*ت*ش داشتم ولی الان هه سوهو دیگه خیلی برام بی ارزش شده... سوهو : از اولش شک داشتم که اون واقعا یونسوک باشه... نمی خواستم حرفی بزنم یا شایدم حرفی برای گفتن نداشتم نمی دونم... سوهو : ببینم تو هنوزم... ادامه ی حرفش رو نشنیدم ، انگار یکی سعی داشت باهام ارتباط برقرار کنه. وقتی به خودم اومدم که سوهو داشت صدام می زد : حالت خوبه ؟ چت شده ؟ دستش که روی شونم قرار داشت پس زدم و زود رفتم پایین ، تو سالن همه نشسته بودن ، تا منو دیدن اسمم رو صدا زدن ولی بهشون توجه نکردم. از آشپز خونه قیچی برداشتم و باندی که دور سرم پیچیده شده بود رو باز کردم ، بقیه ی هم پشت سره من اومده بودن و با نگرانی نگام می کردن. دستامو روی سرم گذاشتم و تمرکز کردم. می تونستم به خوبی صداشو بشنوم...
************************ از زبان نویسنده : ییشینگ بلافصله به بقیه ی اعضا هم خبر داد و همگی با هم رفتن اونجا. درست زمانی رسیدن اونجا که یونسوک بیهوش شده بود و خبری از ه*م*ز*ا*د*ش نبود چون چند دقیقه پیش فرار کرده بود. سهون با دیدن بیون سو که بالای سره یونسوک نشسته بود و با نگرانی اسمش رو صدا می زد هجوم برد و با خشم غرید : تو اینجا چیکار می کنی چه بلایی سره یونسوک اومده؟ ییشینگ : صبر کنید یه نفر دیگه هم اینجا بود که دقیقا چهره ی یونسوک رو داشت.. بدین ترتیب بیون سو همه چیز را برای اونا بازگو کرد. *************************** از زبان یونسوک : چشمام رو باز کردم و با یه مکان که سر تا سر سفید بود مواجه شدم ، یه زمزمه ی ضعیف به گوش می رسید و هرچی جلو تر حرکت می کرد صداش واضح تر میشد. صدا : دنبالم بیا... حسم می گفت باید به حرفش گوش بدم و برم دنبالش. صدا رو دنبال کردم تا رسیدم به یه تونل ،از نیروی آتیشم استفاده کردم و راهم رو روشن کردم و از تونل عبور کردم ، دیگه از اون مکان سفید خبری نبود تو یه دشت بزرگ پر از گل های افتابگردان بودم. صدایی رو از پشت سرم شنیدم و برگشتم سمتش....
ناظر جان منتشر کن ممنون☺💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هایی
من جی بی هستم
فکر کنم بشناسیم
قبلا با اکانت قبلیم دنبالت کردم
دوباره امکانش هست اجی بشی؟؟
آره عزیزم می شناسمت 😍
تو هم منو یادته😭😁
مگه میشه یادم نباشه تو کراشمی جیجرممم😭😭😍😍🤍🤍🤍
ععر هستیی ..
لنتیی تو خماری نزار ما رو😞🥲😂
امم...هیچی😐
دارم می نویسم😁
اجی به خدا یادم رفته داستان را، زودتر بزاررر لطفا
باشه آجی دارم می نویسم💙
کووووووو ووو بعدیییییش کوووو
دارم می نویسم😂
ببین دو راه داره😐
یا نمیزاری یا نمیزاری😐
خب بزار دیگه مردیم از بس تو خماری موندیم😑
عرررر من که از همین الان بوی حسودی به مشامم میرسه😙
صدای درون: مگه حسودی بو داره😐؟
ب تو چ😐😐😐😐😐😐
باشه آجی دارم می نویسم😁💙
چراااا همیشه دیر میبینم😑
عالی بود تو خماری موندم عبضی🤧
😂😂
اگه بشه امشب یا فردا شب می زارم😁
جیغغغغغغغغ بخدا خیلی دارم تو خماری میمونم واسه هر پارت اشالا سوکسا بخورنت ب حق ابلفظ😭😭😭🤣
سوسکا از من می ترسن😂
خبمیگم ارواح خبیث بیان بخورنتتتتتتت🥲🤣
یه هن و هونی بکن خبر مرگم بیام دیگه 😐
عالی بید خوشمان آمد💕
خدا نکنه آجی😂❤
میسییی عزیزم😘
خواهش😂💜
عالیییی بود😔🍇
کامنت لنتی منتشر نشود😔🍇
ولی لطفا کاری کن که مثلا یونسوک دیوونه سوهو بشه😔🍇
مرسی جیهونم😁❤
یه برنامه هایی دارم براشون😂
جیغغغغغغغغغ عالی اجی جونم
مرسی عزیزم😍💙