

مثل همیشه بجای گوش دادن...... به حرف های معلم از پنجره به بیرون نگاه میکرد......محو آسمون بود که با ......ابر های مخملی پوشیده شده....و با تابیدن نور خورشید.....مثل ابر های پفکی طلایی بودن...در همون زمان دختری رو دید...که باد موهای قهوه ای رنگش رو...نوازش بار تکون میداد....اون منظره جذابیت خیلی خاصی داشت

از لباسش معلوم بود ی دختر راهنماییه...ولی توی دبیرستان چیکار میکرد....بالاخره انتظارش به سر رسید .....و کلاس تموم شد همراه با دوستش...به سمت خونه به راه افتاد...و فقط با چشم های مشکی تیله ایش به دنبال اون....دختر مو قهوه ای میگشت....در کمال تعجب دید که به آغوش دوستش رفت....یک آن احساس کرد دنیا مثل آوار روی سرش خراب شد

قلبش بی قراری میکرد....خودش رو محکم به قفسه سینش میکوبید....این دیگه چه احساسی بود که راجب اون داشت....با شنیدن کلمه برادر که از دهن دخترک بیرون اومد....قلبش آروم گرفت و لبخندی روی لبش نقش بست....ولی هنوز متوجه احساسش نمیشد

اسمش کنیا بود تونست باهاش رابطه دوستانه ای...رو بر قرار کنه مدتی نگذشته بود....که متوجه شد بی اندازه عاشقش شده....طوری که انگار قلبش تنها برای اون میزد....حتی ریتم تپش قلبش هم با اون هماهنگ شده بود....تصمیمش رو گرفت قرار بود...بهش اعتراف کنه همچی آماده بود....تنها یک چیز مونده بود اونم ی جمله : دوستت دارم....ولی همون زمان اتفاقی افتاد که .....باعث شد همه چیز خراب بشه...و اون موند با قلبی شکسته و ناامید....که بی قراری معشوقش رو میکنه

سال ها از اون روز میگذشت....جیمین همونطور که قهوه تلخش رو سر میکشید....به یاد تلخی زندگی خودش افتاد....و با چشم هایی پر از حسرت....به کنیا نگاه میکرد که همراه با همسرش...در حال بازی کردن با پسر کوچولوشه...دلش میخواست اون خانواده 3 نفره الان متعلق به اون می بود....ولی دیر شده بود حتی اگه .....فقط اگه یک روز زودتر به عشقش اعتراف میکرد....مطمئنن اوضاع اینطوری نمیشد....همیشه سرنوشت جوری نیست که فکر میکنیم....و این جمله ای بود که پارک جیمین ....برای آرامش درونی خودش زمزمه بار تکرار میکرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عرررر هقققق واییی 🥺🥺🥺
پارتتت بعددددد
داستان تهیونگ کجا رفت
عالی بود💜✨
وایییییی پیدات کردمممم ، نمیدونم منو یادت میاد یا نه ولی من تو رو یادمه 🥲 خیلی دنبالت گشتممم 🥲 ولی الان پیدات کردم 🥳 نویسنده داستان لطفت نمیر و عشق عجیب مافیا 🥲😁🥳
عالیییییییی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم
۰
۱
۲
۳