
بعد از حرف زدن با لوییس به سمت کتابخونه ی مرکز شهر میره. کتابخونه مرکز شهر یکی از بزرگ ترین کتابخونه های انگلیس هست و تقریبا بیشتر کتاب ها رو میشه توی اون پیدا کرد. بعد از رسیدن به جورج یا همون کسی که کالسکه رو هدایت میکرد اسرار کرد که به خونه برگرده و خودش وارد کتابخونه شد. فرد به کتابدار اسم کتاب رو میگه و اون هم چند تا کتاب با این عنوان رو بهش میده و فرد همونجا مشغول خوندن کتاب ها میشه چند ساعتی میگذره. خورشید غروب میکنه و هنوز هم فرد دست از خوندن کتاب ها بر نمیداره. کتبدار سمت فرد میاد و متوجه میشه که نصف بیشتر کتاب ها رو خونده و هنوزم مشغول خوندن نصف دیگه ی کتاب ها هست. کتابدار: پسر جَوون شب شده کتابدار مردی میانسال بود و لباس خیلی ساده ای به تن داشت. فرد با چشمای نیمه باز به مردی که با تعجب بهش خیره شده بود نگاه میکنه که مرد دوباره میگه: دنبال چیزی میگردی؟ فرد از شدت خوابالودگی متوجه حرفای خودش نمیشه و میگه: من.....نه....ن..م...او... مرد هوفی میکنه: من که نمیفهمم چی میگی! فرد: دنبال.....یه کتاب قد...قدیمی... مرد*: دنبال یه کتاب قدیمی میگرده؟* مرد: اسم کتاب رو میدونی؟ فرد: آ...آره...ا..افسا...نه ها... مرد به فکر فرو میره.
*کمی قبل تر* لیندا که از پنجره ی توی سالن به حیاط بیرون نگاه میکرد خیلی آروم زمزمه کرد: شب شده پس فرد کجاست؟! مارکوس کتش رو میپوشه و باصدای بلندی میگه: لیندا! نگران نباش پیداش میکنیم. لیندا: مواظب خودتون باشید. مارکوس لبخند دندون نمایی میزنه: نگران نباش. و از در بیرون میره. به سمت کالسکه لوییس میره و با خوده لوییس سوار کالسکه میشه. مارکوس در کالسکه رو میبنده و میگه: خب حالا کجا_ لوییس که صورتش رو به دستش تکیه داده بود و با اخم به بیرون نگاه میکرد گفت: حرکت کن. و مردی که کالسکه رو هدایت میکرد چشمی گفت و حرکت کرد. مارکوس*: ها؟* خیلی طولی نکشید که به کتابخونه رسیدن. به محض رسیدن لوییس از از کالسکه پیاده شد و به سمت کتابخونه قدم برداشت. اونجا نسبتا تاریک بود تعداد خیلی کمی آدم بود، وقتی که لوییس روی زمین سنگ فرش شده پا میزاشت خیلی راحت میشد صدای قدم هاش رو شنید. یکم بعد از رفتن لوییس، مارکوس پیاده میشه و کنار کالسکه می ایسته، به آسمون نگاه میکنه و با صدای آرومی میگه: هوا ابریه....کاشکی بارون بیاد پیره مردی که کالسکه رو میروند با حالت خنده نما و صدای نسبتا کلفت پیرش گفت: ها ها ها...توی تابستون که بارون نمیباره.
مارکوس: درسته....ولی شما؟ پیره مرد: میتونید من رو گابریل صدا کنید. مارکوس: اوه...گابریل...سان. گابریل لبخند آرومی به لب داشت. ریش و سیبیل های نسبتا بلند و کلفتش مانع دیده شدن لب هاش میشد اما به وضوح میشه گفت که میخندید؛ وقتی میخندید چشماش بادمی میشد و به نظر میومد نمیتونست چیزی رو ببینه. با اینکه پیر بود اما بنظر آدم ضعیفی نمیومد و همیشه استوار و سر سخت می ایستاد. وقتی که لوییس به در کتابخونه میرسه بسته بوده،چند بار در میزنه که مرد میانسالی با چراغ نفتی در رو باز میکنن: کی هستی؟چی میخوای؟ لوییس: ببخشید، یه پسر با موهای سیاه و قد نسبتا کوتاه اینجا نیومد؟ مرد میانسال وقتی نگرانی توی چشمای لوییس رو میبینه بهش شک نمیکنه و اون رو پیش فرد میبره. چون فرد تو خواب عمیقی بود لوییس اون رو بلند میکنه و از کتابخونه بیرون میره. مارکوس با نگرانی به سمت لوییس میره: چیشده؟ لوییس: نگران نباش فقط خوابیده. مارکوس: او...اوه. سوار کالسکه میشن و باهم به سمت خونه حرکت میکنن
امیدوارم لذت برده باشی،لایک و کامنتای خوشکلتون یادتون نرهಥ‿ಥ🌸
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالی
مرسییی༎ຶ‿༎ຶ🌸